رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید-پارت ۳

4.5
(17)

 

_خوبی؟

 

به روی خودم نیاوردم که ناراحت شدم.

اصلا تقصیر خودم بود. مگر چند‌ساله بود که بخواهد به ازدواج فکر کند؟

 

_آره، فقط یکم سرم درد میکنه.

 

_حق داری سر و‌ صدا زیاده.

 

دست زیر چانه‌م گذاشت و خیره نگاهم کرد.

_مشکل دیگه‌ای نیست؟

 

باتردید گفتم:

_نه!

 

صورتش را جلوتر آورد و لبم را کوتاه بوسید.

_خوشگل من…

 

بچه‌ها، سوت زدند و مسخره‌بازی درآوردند اما باز هم ذوق نکردم.

دهانش بوی تند مشروب می‌داد.

 

به بهانه‌ی سردرد، از او جدا شدم و به دنبال جای آرام‌تری گشتم.

نه که سرم واقعا درد نکند، نه!

اتفاقا سرم نبض می‌زد و حتی اطرافم را واضح نمی‌دیدم اما در آن لحظه دوست داشتم تنها باشم.

 

از پله‌ها بالا رفتم. حداقل شدت صدا، آن‌جا کمتر بود.

دستگیره‌ی یکی از درها را فشار دادم، اما قفل بود.

 

سراغ در دیگری رفتم اما با دیدن دختر و‌ پسری که در حال بوسیدن یکدیگر بودند، در را دوباره بستم.

حتی متوجه حضور من نشده بودند!

 

پوفی کشیدم و‌ سراغ انتهایی ترین اتاق این طبقه رفتم.

خدا رو‌شکر نه پر بود و نه قفل!

 

خودم را روی تخت انداختم و‌ چشمانم را بستم.

باید با اهورا در فرصت مناسب حرف می‌زدم.

عادت بد مست کردنش، اعصابم را به هم می‌ریخت.

باید یاد می‌گرفت، حداقل جایی که من هستم، خودش را کنترل کند.

 

به ساعت دیواری، نگاهی انداختم و با دیدن عقربه‌ها که یازده شب را نشان می‌داد، از جا بلند شدم.

وای دیر شده بود!

 

هنوز وسط اتاق بودم که در یک‌باره باز شد و شایان وارد شد.

 

از این که در نزده بود، خوشم نیامد.

_ای بابا، این جا هم که پره!

 

احتمالا خیال داشت با دختری خلوت کند که با دیدن من، ضدحال خورده بود.

 

_من دارم می‌رم.

 

با طعنه ادامه دادم:

 

_می‌تونی به کارت برسی!

 

از کنارش که گذشتم، دستش محکم روی بازویم نشست و‌مانعم شد.

 

سعی کردم خودم را کنار بکشم اما فشار دست و‌ زور مردانه‌اش بیشتر بود.

 

_آخ، ولم کن عوضی!

 

نیشخندی زد و مرا سمت خود کشید.

چشمانش برق می‌زد و‌ نوع نگاهش آزاردهنده بود.

 

_کجا؟ بودی حالا خوشگله!

 

بانفرت نگاهش کردم. او هم مست بود.

خیلی بیشتر از اهورا.

کلمات را کش‌دار ادا می‌کرد و هنگام راه رفتن تعادل کامل نداشت.

 

_خجالت بکش! من دوستِ صمیمی‌ترین رفیقتم!

 

انگار برایش جک تعریف کرده باشم، بلند خندید و‌بعد زمرمه کرد:

 

_رفیقا که با هم این حرفا رو ندارن.

دوست دختر اون، انگار دوست دختر منه!

 

سرش را نزدیک‌تر که آورد، جیغ بلندی کشیدم اما چه سود؟ در آن شلوغی مگر کسی صدای مرا می‌شنید؟

 

از جیغ و ترس من خوشش نیامد که یک‌باره وحشی شد.

 

_چته حیوون؟ چرا رم کردی؟ همچین جیغ و داد راه می‌ندازه، انگار دختر آفتاب و‌ مهتاب ندیده‌س!

شل کن بذار یه عشق و حالی کنیم جفتمون! بعدشم هر کی می‌ره سی خودش.

شتر دیدی، ندیدی!

 

ترس، به تمام جانم افتاده بود.

من در تمام شش ماه دوستی‌ام با اهورا، نگذاشته بودم رابطه‌ی جنسی داشته باشیم، آن‌وقت دوستش می‌خواست با من حال کند!

وای…، وای… ناخودآگاه باز جیغ زدم.

دستش دور کمرم پیچید و‌ به سمت تخت هل داد.

مدام الفاظ رکیکی را به زبان می‌آورد.

هیچ‌وقت خیال نمی‌کردم شایان چنین آدم پستی باشد.

همیشه او‌ را کنار اهورا دیده بودم و‌ با من متشخصانه رفتار کرده بود.

 

لگد‌هایم به تنش می‌خورد و کفرش را بالا آورده بودم که سیلی محکمی به گونه‌ی چپم کوفت و‌ داد زد:

 

_می‌خواستم جفتمون حال کنیم ولی تو آدم نیستی!

 

گوشم سوت می‌کشید و‌ سمت چپ صورتم میسوخت

 

به سمتم که خم شد، به صورتش تف کردم و‌ اشک ریختم.

 

نمی‌دانم چه شد، که عقب کشید.

_اه، گند زدی به صورتم.

 

محکم از تخت هلم داد و روی زمین پرت کرد.

 

_گمشو برو دختره‌ی کولیِ پاچه‌پاره.

 

باورم نمی‌شد رهایم کرده.

همان‌طور چهار دست و پا و نفس‌نفس‌زنان، خودم را از اتاق بیرون کشیدم.

 

اشکم بند نمی‌آمد. به زحمت روی پا ایستادم.

هنگام پایین رفتن از پله‌ها، چندین بار نزدیک بود کله‌پا شوم.

 

سرم گیج می‌رفت و تنم از کتک‌هایی که خورده بودم، درد می‌کرد.

 

دنبال اهورا گشتم اما پیدایش نکردم.

دیگر نمی‌توانستم در آن خانه بمانم.

 

خدمتکار را پیدا کردم و از او خواستم هر چه سریع‌تر، شال و مانتویم را بیاورد.

 

همین که از آن ساختمان بیرون آمدم، بالاخره توانستم نفس راحتی بکشم.

دلم می‌خواست یک دل سیر گریه کنم‌.

 

سوار ماشین شدم اما حالم خوب نبود و مامان هر چند دقیقه یک‌بار، زنگ می‌زد.

اگر با این صدای گرفته، جوابش را می‌دادم، حتما می‌فهمید مشکلی پیش آمده.

 

ماشین را روشن کردم و بی‌خیال چهره‌ی درب و داغان و آرایش پخش شده‌ بر روی صورتم، شدم.

 

خیابان‌ها در نیمه‌شب خلوت بود و بیست دقیقه بعد، مقابل مجتمع بودم.

 

چه‌طور وارد خانه می‌شدم که شک نکنند؟

ماشین را پارک کردم و‌ دکمه‌ی آسانسور را زدم اما هر چه صبر کردم پایین نیامد.

باز هم خراب شده بود، اصلا اگر روزی کار می‌کرد، باید تعجب می‌کردم!

 

دلم می‌خواست زار زار به حال خودم گریه کنم‌

حالا علاوه بر مامان، اهورا هم تماس می‌گرفت.

پس بالاخره متوجه نبودنم شده بود!

 

به سمت راه‌پله،ها، راهم را کج کردم.

پهلویم تیر می‌کشید و پایم لنگ می‌زد.

 

مامان اس ام اس داده بود:

 

«کجایی تو لوا؟ خوبه قول دادی! بابات از دستت خیلی عصبانیه… زود برگرد خونه»

 

اهورا نوشته بود:

«الان خدمتکار بهم گفت کلا از خونه رفتی! مرسی که سنگ روی یخم کردی! ببین کی تلافیشو سرت در می‌آرم»

 

هربار که پایم را بالا می‌بردم تا از پله‌ها بالا بروم، درد در تمام جانم می‌پیچید.

مانده بودم چه‌طور به طبقه سوم برسم.

 

آن‌قدر به خودم فشار آورده بودم که تمام صورتم عرق کرده بود و‌ حتم داشتم رقت‌انگیز شده‌ام.

 

بعد از ربع ساعت، تازه رسیده بودم به طبقه‌ی دوم.

گریه‌ام گرفت و پایم سر خورد.

محکم روی زمین افتادم و‌ درد بیشتر خودنمایی کرد.

 

نباید بلند ناله می‌کردم.

تمام آدم‌های این‌مجتمع از خانواده‌ی نزدیکم بودند و اگر مرا می‌دیدند آبرویم می‌رفت، اما نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.

 

چشمانم روی هم می‌رفت.

دوست داشتم همان‌جا، میان‌ پله‌های خاکی بخوابم که کسی صدایم زد.

 

به جای جواب، ناله کردم و چشمانم با تلاش فراوان کمی باز شد.

راستین بود!

خواستم خودم را عقب بکشم، اجازه نداد.

 

_چی شده؟ چته؟

 

چه می‌گفتم؟ چه حرفی داشتم با پسرعمویی که نهایتا هر دو ماه یک‌بار، در خانه‌ی بابا ایرج می‌دیدمش؟

 

دستم را محکم گرفت.

_آی…

 

_راه بیوفت!

 

مقاومت نکردم. نه زورم می‌رسید و نه توان و حوصله‌اش را داشتم‌.

 

مرا وسط خانه‌اش رها کرد و‌ به سمت حمام رفت.

صدای باز کردن شیر آب می‌آمد.

 

دوباره سمتم آمد و مرا وارد حمام کرد.

مقابل روشویی نگهم داشت و گفت:

 

_صورتتو بشور.

 

گیج نگاهش کردم. پوفی کشید و دستانش را پر از آب کرد و روی صورتم ریخت.

 

از سردی آب، لرزیدم اما اجازه نداد دور شوم‌

چشمم که به آینه خورد، از خودم ترسیدم، از آرایشم هیچ نمانده بود جز خطوطی رنگی.

حق داشت که می‌خواست صورتم را بشورد.

 

آن‌قدر ادامه داد، که صدایم در آمد.

 

_بسه دیگه، قالی که نمی‌شوری، یخ کردم!

 

صدایم با خروس مو نمی‌زد!

شیر آب را بست و با حوله به جانم افتاد.

 

_خودم می‌تونم‌.

 

حواسم جمع‌تر شده بود‌.

آب‌سرد، همان یک‌ذره تاثیر مشروبی که خورده بودم را پرانده بود.

 

خیره نگاهم کرد. می‌توانستم بفهمم هزار سوال نگفته داشت‌.

خودم را برای دروغ، آماده کرده بودم اما به جای آن، حوله را رها کرد و‌ به سمت آشپزخانه رفت.

 

_الان می‌آم.

خوب خودت‌و خشک کن،

 

چند دقیقه بعد، با دو فنجان قهوه برگشت.

 

_برای خودم درست کرده بودم، ولی تو هم بخور. حالت‌و بهتر می‌کنه.

 

_نصفه شب قهوه درست می‌کنی؟

 

روی مبل مقابلم نشست.

_باید بیدار می‌موندم حساب، کتابای بوتیک‌و انجام بدم.

 

سری تکان دادم و قهوه را کمی مزه کردم‌.

_خیلی تلخه…

 

لپ تاپش را باز کرد و‌بدون نگاه کردن به من، گفت:

 

_می‌دونم، ولی اگه می‌خوای بری خونه، باید کامل از سرت افتاده باشه!

 

می‌ترسیدم به کسی، حرفی بزند.

_خیلی کم خوردم… با سالومه یه بازی کردیم هر کی می‌باخت باید یه شات…

 

سرش را بالا گرفت و‌نگاهی به من انداخت که ساکت شدم.

جو سنگین بود و من ترجیح دادم که قهوه‌ام را تمام کنم.

 

باز از جا بلند شد و وقتی برگشت چیزی در دستانش داد.

مستقیم به سمتم آمد و دستش را بالا گرفت.

 

خودم را عقب کشیدم. پوزخندی زد و کوتاه گفت:

 

_یخه، بذار رو صورتت کبود نشه.

دفعه‌ی بعدی، با سالومه بازی‌های آروم‌تری بکن!

 

سرم را پایین انداختم.

همیشه زبانم برای همه دراز بود حتی اگه حق با طرف مقابل بود… اما امشب جزء معدود دفعاتی حساب می‌شد که خجالت کشیده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x