رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۵

4.7
(24)

 

 

 

من دخترمو به تو نمیدم!

به نحوی جمله ی آخر را شمرده شمرده و رسا به زبان

آورد که خوب در گوشهای راستین فرو برود.

حتی چند لحظه، در چشمانش خیره شد و سپس

بدون خداحافظی از کسی، بوتیک را ترک کرد.

کمی که دور شد، نوردخت دست راستین را گرفت تا

توجهش را جلب کند.

_ تو چرا اینقدر آتیشت تنده بچه؟ بلد نیستی زبون

به دهن بگیری؟! والا پسرم خوب خودشو کنترل کرد

که الان سالمی!

_ ای بابا، مامان بزرگ بالاخره تو طرف کی هستی؟

نوردخت چشم غره رفت و گفت:

 

_ من طرف حقم! ببینم کسی داره اذیت میکنه

جلوش میایستم. حالا هرکی میخواد، باشه!

کوروش عموته، اگه راضی به این وصلت بشه، که

مطمئنم میشه، پدر زنتم میشه، یادت نره بهش

احترام بذاری!

لحظاتی قبل و درگیری فیزیکی و لفظی که با عمویش

داشت، یکبار دیگر برایش تداعی شد.

_ والا فکر نکنم علاقه ای داشته باشه پدر زنم شه!

 

اینبار ایرج بود که سوال پرسید.

_ منظورت از حرفایی که به کوروش زدی، چی بود؟

متوجه منظورش نشد.

_ کدوم حرفا؟!

ایرج، حسابی کفری شده بود. قرار بود که نوهاش را

حمایت کند. پشتش بایستد تا مثل سابق بی پناهی

نکشد اما لوا هم نوهی عزیز و کوروش تک پسر زنده اش

بود!

.

_ اون حرفایی که زدی، چقدرش صادقانه بود؟ تو

واقعاً لوا رو دوست داری؟

راستین از این سوال ناراحت نشد. برعکس حتی

لبخند زد. به ایرج حق میداد که سخت به او اطمینان

کند اما همینکه سعی داشت به او نزدیک شود و

نیتش را بفهمد هم برایش با ارزش بود.

_ برای چی میخندی؟

لبخندش عمق بیشتری گرفت. بعد از چند لحظه

سکوت، گفت:

 

_ نمیدونم چی شده که الان اینجایید، نمیدونم چه

خبره که امروز حواستون بهم بود ولی واقعا خوشحالم

که پا به بوتیک گذاشتید.

حتی فکرشم نمیکردم یه روز میون لباسایی که هر

روز خودم میچینم و قفسه هایی که شریکم با وسواس

روزی چند دفعه دستمالشون میکشه، ببینمتون… تا

عمر دارم امروز رو یادم میمونه!

و… میدونی چرا خندیدم؟

نگاهی به هر دو انداخت و کنجکاوی را در صورتشان

که دید، ادامه داد:

_ چون اشتباه ترین فکر ممکن، همینه که کسی بخواد

به حس من نسبت به اون دختر شک کنه.

.

عزیزترین آدم این دنیاست برای من…

شما میتونید کمکم کنید تا پدرشو راضی کنم یا یه

تنه شروع کنم به جنگیدن؟

 

ایرج نگاهی تحسین کننده به راستین انداخت.

حالا که با دقت به او و رفتارش نگاه میکرد، حس

میکرد که از او خوشش میآید.

از دسته پسرهایی به نظر میرسید که قاطع بودند و

میدانستند چه میخواهند و البته که او را یاد پسرش،

کیان نیز میانداخت.

.

دست روی زانوی راستین گذاشت و خیرهاش شد.

_ اگه امروز اومدم مغازهت اول به خاطر خواسته ی

نوردخت بود بعدم از ترس عقوبت گناه هام.

با خودم گفتم نکنه فردا، پس فردایی که سرمو

گذاشتم زمین و دیگه بلند نشدم، به خاطر بی توجهی

و ظلمی که بهت شده، بین زمین و آسمون بلاتکلیف

بمونم و روحم سرگردون بشه! اما حالا که میبینم

پسر باعرضهای هستی، کمکت میکنم که تو هم به

آرامش برسی.

اگه لوا هم واقعاً تو رو میخواد دستتون رو میذارم تو

دست هم! ولی قول بده پشیمونم نکنی.

 

راستین بعد از چندلحظه مکث و فکر کردن به آنچه

که پدربزرگش گفته بود، جواب داد:

_پدر من، برای رسیدن به مادرم، با همه جنگید. از

خواسته ش کوتاه نیومد و با کسی زندگی کرد که

دوستش داشت.

شاید همه ی شما هم از تصمیمش ناراضی بودید ولی

اون دو نفر احساس خوشبختی میکردن.

هرچیزی هم شد، کوتاه نیومدن و با هم موندن.

هیچچیزی جز مرگ هم از هم جداشون نکرد!

من ازشون هیچی یادم نیست ولی همون چندتا

عکسی هم که ازشون دارم، از نگاهاشون بهم میفهمم

چقدر همدیگه رو دوست داشتن!

.

قبلاً یه وقتا که تنهایی اذیتم میکرد، هی قضاوتشون

میکردم اما…

 

 

اما بعد از اینکه دل دادم به لوا، بیشتر از همیشه

تونستم درکشون کنم.

با اینکه میدونستم خانوادهش، پدر و مادرش، از من

متنفرن انگار حالیم نبود و هربار که نگاهش میکردم،

دلم میریخت…

من رسم عاشقی رو از پدر و مادرم یاد گرفتم.

به حس من شک نداشته باشید!

.

نوردخت بی اختیار در چشمانش اشک انباشه شده و

صدایش پر از بغض شد.

با صحبتهای راستین، ذهنش به گذشته پر کشیده

بود.

خدا میدانست که چه قدر دلتنگ پسرش بود.

_ قربونت برم مادر، نگرانی نداشته باش.

من همهکاری میکنم که کوروش رو راضی کنم.

افشان هم میدونم از وقتی به آرتا کمک کردی و

پیش خودت گذاشتی کار کنه، کلا نظرش دربارهت

عوض شده.

 

یه کمی صبر داشته باشی، من پسرمو نرمش میکنم!

.

ایرج از جا بلند شد و گفت:

_ همین که نوردخت گفت!

حالا هم پاشو زن، دیگه بیشتر از معطلش نکنیم.

گمونم میخواست مغازه رو ببنده!

نوردخت هم بلند شد که همراه همسرش آنجا را

ترک کند اما راستین دوست داشت بیشتر با آنها

وقت بگذراند.

_ آخه اینجوری که نمیشه. سرزده اومدید، نشد

درست استقبال کنم ازتون.

نظرتون چیه بیاید خونهی من؟ فکر کنم خیلی وقته

اونجا سر نزدید، نه؟

.

آرتا هم هست، میتونیم به لوا هم بگیم بیاد، ناهار دور

هم باشیم، خوبه؟

 

ایرج دستی به سیبیلش کشید و گفت:

_ به اسم ما و به کام خودت؟ زرنگ شدیا… میخوای

لوا رو ببینی، ما رو چرا میکشونی خونهت پسرجون؟

خندهاش گرفت. حین جمع کردن وسایلش پاسخ داد:

.

_ نه خب… اولش خواستم بگم فقط من و شما. بعد

دیدم در هر صورت آرتا الان خونه ست چون زودتر از

من اون شعبه رو میبنده.

دیگه حیف نیست همه دور هم جمع بشیم و لوا

نباشه؟

نوردخت هم پشت سر همسرش از بوتیک بیرون رفت

و گفت:

_ چیکارش داری ایرج خان؟ بذار اونم بیاد. دور هم یه

غذایی میخوریم دیگه.

بذار جوونی کنن…

راستین به سرعت مشغول قفل کردن مغازه شد.

.

_ من حرفی ندارم، بگید بیاد!

راستین همان موقع موبایلش را بیرون آورد تا لوا را

خبر کند.

میدانست که دانشگاه بوده و کلاسش حالا تمام شده.

با فاصله از پدربزرگ و مادربزرگش راه میرفت تا

صحبتشان را نشوند.

_ سلام، جانم؟

.

لبخند زد و حس کرد چقدر دلش برای لوا تنگ شده.

اصلا اگر هر روز نمیدیدش یکجای کار میلنگید.

_ سلام، میخوام یه چیزی بگم، ولی قبلش میشه غر

بزنم؟

لوا سوار تاکسی شده و چند لحظهای میشد که از

دانشگاه دور شده بود.

با اینکه سر کلاس، خسته شده بود، اما هنگام صحبت

با راستین، اشتیاق داشت.

صدایش را که میشنید، همه چیز زیباتر به نظر

میرسید و کمتر مسئلهای آزارش میداد حتی صندلی

.

تاکسی که به نظر حسابی خاک خورده و کثیف

میآمد…

_ بزن.

 

_لوا به خدا من خسته شدم، چه وضعیه؟ هی ازم دور

میشی، دلم تنگ میشه برات.

لوا خندید و گفت:

.

_ منم دلم تنگ شده، ولی چاره چیه…

راستین هم به شوخی جواب داد:

_ یادته بچگیامون یه کارتون پخش میشد که یه

سگ و گربه بهم چسبیده بودن؟ کاش یه چسبی پیدا

میکردیم من و تو رو همینجوری بچسبونه!

لوا عاشق آن کارتون بود و از یادآوریاش هیجان زده

شد.

_ وای خیلی دوستش داشتم… تو هم نگاه میکردی؟

من فکر کردم نهایتاً فوتبالیستها و از این جور

کارتونای پسرونه ببینی.

 

_ کارتون مگه دخترونه، پسرونه داره؟ والا من

همهچی میدیدم.

یکی دیگه هم بود همهش دنبال رد پای آبی میگشت.

چه قدر من حرص میخوردم از دستش!

کور بود انگار، ردپا دقیقا جلوی چشماش بود بعد هی

میگفت کجاست؟ هی بهش فحش میدادم و انگار که

منو میتونه ببینه، داد میزدم ایناها! باز میگفت کو

ردپا؟

با آنچنان حرصی تعریف میکرد که لوا با صدای بلند

به خنده افتاد.

_ وای، آره راست میگی… یادش بخیر.

.

اونو هم خیلی دوست داشتم.

یکباره راستین جدی شد، چرا که دیگر خروجی

پاساژ نزدیک شده بودند و باید ایرج و نوردخت را سوار

میکرد.

_ ولی میدونی چارهی اینکه مدام دلمون برای هم

تنگ نشه، چیه؟

لوا کنجکاو پرسید:

_ چی؟

.

با صدای بلندتری رو به مادربزرگش گفت:

_ از این طرف بریم که من ماشینو بیارم.

دوباره موبایل را به گوشش چسباند.

_ چاره ش اینه زنم شی!

 

لوا از آنچه که شنیده بود شوکه شد.

.

نمیدانست حرف راستین را به شوخی بگیرد یا جدی؟

به همین خاطر ساکت شد و امیدوار بود صدای بلند

تپش قلبش، به گوش راستین نرسد…

_ لوا پاشو بیا خونه ی من.

قراره ناهار دور هم باشیم.

از تغییر بحث نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت.

در هر صورت کشش نداد.

_ بیام واقعا؟ یکم خستهم…

.

_ بیا خودم خستگی تو در میکنم! بعدشم تنها که

نیستیم.

بابا ایرج و مامان نوردخت هم هستن!

اینبار دیگر واقعاً شگفتزده شد.

درست شنیده بود؟

_ چی؟ بابا ایرج؟ اومده خونهی تو؟

صدای راستین کمی دورتر شد و به نظر میرسید که

سوار ماشینش شده.

 

_ ببین الان کجایی؟ مفصله… دیدمت، برات تعریف

میکنم جریان چیه.

تو بیا خونه ویلایی، ما هم راه افتادیم.

_ باشه، من تو تاکسی نشستم. الان بهش میگم.

بعد از خداحافظی، تماس را قطع کرد و رو به راننده

گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x