رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۰۴

4.7
(22)

 

 

اساسی با این خوشگل پسر حل کنم! فعلا میرم ولی

بعداً باز میآم! فکر نکن میذارم آب خوش از گلوت

پایین بره!

هم چراغی راستین، که اوضاع را خانوادگی دیده بود،

چند دقیقه ای میشد که به مغازه ی خودش بازگشته و

بین افراد حاضر در بوتیک، غریبه ای نبود.

ایرج مانع شد و محکم گفت:

_ وایسا ببینم!

هنوز باورش نمیشد با چشمان خودش چه دیده..

_ اینجا شبیه چاله میدونه؟

کوروش نفسش را محکم به بیرون فوت کرد.

_ گفتم که شما نمیدونی چی شده! وگرنه که اگه

میفهمیدین، خودتون قبل من حسابشو میرسیدید

تا بفهمه پاشو از گلیمش درازتر نکنه، پدر من!

_ خب بگو بدونم! چی شده که میای دم مغازهش و

سر و صدا راه میندازی؟

چیکار کرده که هم آبروی خودتو داری میبری هم

این پسرو که اینجا همه میشناسنش؟!

 

سپس سر چرخاند.

_راستین، بابا جان، ببند در این مغازه رو! هیچکس

نیاد داخل تا ما این مشکلو حل کنیم.

به تأیید سر تکان داد و در حالیکه مشغول بستن در

بود، با خود فکر کرد که اگر مثل همیشه، کسی

طرفش را نمیگرفت چه باید میکرد؟ اگر لوا را از او

دور میکردند چه؟

.

ایرج روی صندلی نشست و منتظر به پسرش نگاه

کرد.

گل و شیرینی که همراه خود آوردند، گوشه ای رها

شده بود

_ چی شده؟ واسه چی اومدی اینجا؟

کوروش ترش کرده بود. هیچ چیز طبق پیشبینی اش

پیش نمیرفت.

چرا در شرایطی که قصد داشت راستین را بترساند و

از او زهرچشم بگیرد پدر و مادرش باید پیدا میشدند؟

با صدایی که از آنهمه دعوا و فریاد گرفته بود، گفت:

.

_ اون دختری که خونه ی شماست، امانته پیشتون،

غیر اینه؟ با من بحثش شد، قرار بود مراقبش باشید یه

چند هفته پیشتون بمونه، اوضاع که درست شد و آروم

گرفت برگرده. مگه اینطور نیست؟

_ خب؟

صدایش کمی بالاتر رفت.

_ خب این رسم امانتداری نبود پدر من!

اصلا فهمیدید کجا میره و کجا میآد؟ فهمیدید با

کی میگرده؟

اینبار نوردخت جواب داد:

 

_ معلومه که مراقبش بودیم، این چه حرفیه میزنی؟

نکنه خیال کردی امانتداری یعنی دختره رو ببندیم

به تخت، یه وقت هوس بیرون رفتن نکنه!

پوزخند زد و نگاهی به راستین انداخت.

_ لازم نبود ببندینش، همین که همراه این یالقوز، پا

نشه بره تولد و آبروی منو نبره کافیه!

 

میدانستند که تولد رفته، اصلا از خودشان اجازه

گرفته بود.

_ واه… پا شده رفته تولد فرهاد، همین طبقه بالا، روبه

روی خونه خودت مرد حسابی، همچین میگه انگار

کجا رفتن! خوبه داداشم که بوده!

دستی در هوا تکان داد.

_ اون آرتای احمق که بدتر از لواست. خودش یکی رو

میخواد مراقبش باشه! مگه من آبرومو از سر راه آوردم

که اون دوتا توله سگ هی باهاش بازی میکنن؟

 

من دیگه خسته شدم، میفهمید؟ اون از آرتا که جو

استقلال گرفته تش و حاضر نیست برگرده خونه، اینم

از دخترم که با این پسره، میزنه و میرقصه!

نوردخت و ایرج به پسرشان خیره مانده بودند که بعد

از چند لحظه، صدای راستین بلند شد.

_ خب منم خسته شدم!

سر که به سمتش چرخاندند، ادامه داد:

_ خسته شدم از اینکه همهچی رو میندازید گردن

من، خسته شدم از این که مقصر همه چی منم!

.

مگه اصلا آرتا رو قبلا میشناختم؟ سالی ده دقیقه هم

شاید باهاش حرف نمیزدم، لوا که هیچی اصلا…

ازم کمک خواست، درمونده بود…

شما زده بودیش و نمیخواست برگرده خونه. فقط

روشو زمین نزدم.

وقتی یه مدت گذشت و بهتر شد، خودش بود که

میگفت نمیخواد برگرده.

میخواست استقلال پیدا کنه، باز من کمکش کردم!

من هیچوقت، کسی نبودم که بخوام از خانوادهش

جداش کنم، میفهمید؟! هیچوقت بهش نگفتم برنگرد

خونه تون.

.

_بعد یه مدت فهمید که میتونه روی پای خودش

بایسته. به یه درآمدی برسه و حتی مستقل بشه.

فکر کردید پیش من میخواد بمونه؟ همین الانم

میدونم که داره دنبال خونه میگرده!

از همون اول هم گفت پول پیش خونه رو جور کنم،

بعدش میرم.

یه تصمیمی واسه زندگیش گرفته، چرا جای اینکه

هربار باهاش دعوا کنید و جنجال درست بشه،

همینطور که هست، قبولش نمیکنید؟

میدونید اگه تحت فشار بذاریدش همه چی بدتر

میشه.

 

چندشب پیش بهم میگفت اگه بابام کوتاه نیاد، اصلا

مهاجرت میکنم و از ایران میرم!

خب اونجوری که بدتره، دیگه سالی یه بارم چشمتون

بهش نمیخوره، همینو میخواید؟

از فکر به اینکه چند سال نتواند پسرش را ببیند،

تنش لرزید.

_ آرتا شما رو دوست داره، فکر نکنید سنگدله ولی

خب بچه که نیست.

میخواد زندگی خودشو هم داشته باشه.

بابت لوا هم…

 

نوردخت میدانست به هم دیگر دلبسته اند، اما مشتاق

بود بداند راستین چه خواهد گفت.

_ اگه دوباره دعوا راه نمیندازید، میخوام بگم که

دوستش دارم.

اگه کمکش کردم، طمع چیزی رو نداشتم، حسی که

بهش دارم، برمیگرده به سالها قبل!

اصلا دقیق نمیدونم کی اولین بار حس کردم برای

من با بقیه فرق داره، اما هرچی که گذشت، این حس

برام بیشتر شد.

کمی خجالت میکشید تا راحت حرف دلش را بزند اما

شاید همین امروز، زمانش فرا رسیده بود تا رازش را

برملا کند.

 

_ من میدونم یه عمر از من خوشت نیومده عمو، ولی

باور کن تو این کینهای که از من داری، من

بیگناهم…

من بیشتر از هرکس دیگه ای دوست داشتم پدر و مادر

زنده بودن، پشت و پناهم بودن… بیشتر از هرکسی،

منم که از نداشتن شون، حسرت میکشم.

حتی خودم انتخاب نکردم که شبیه مادرم باشم…

به خدا، این حرفا تکراریه… خودتون میدونید که من

تقصیری تو گذشته نداشتم و نمیدونم چرا دلتون

باهام صاف نمیشه!

من لوا رو از جونمم بیشتر دوست دارم. حاضرم

همه چیمو بدم ولی کنار خودم خوشبخت و خوشحال

ببینمش.

 

اگه این دشمنی بیدلیل وجود نداشت، خیلی زودتر

خودم به همه تون میگفتم بینمون چیه و اصلا

خواستگاری میکردم!

 

همه شوکه شده بودند.

از کوروش و ایرج گرفته تا نوردخت.

_ عجب… چرا فکر کردی حاضرم دخترمو دو دستی

بدبخت کنم و بدم دست یکی مثل تو!

 

 

قبل از اینکه خودش صحبتی کند، نوردخت گفت:

_ مگه راستین چشه؟ تن و بدنش که خدا رو شکر

سالمه و یه جوون رعناست.

از همون نوجوونیش هم روی پای خودش ایستاده و

هرچی داره و نداره، خودش در آورده.

یعنی پسر با عرضه ا یه، جَنم داره!

ایرج خان تو اصلا یادت میآد یه بار تا حالا راستین در

خونه ی ما رو زده باشه واسه کمک؟ چیزی ازمون

طلب کنه؟

_ نه والا!

.

_ همین دیگه، خودش همه چی رو تجربه کرد.

شاگردی کرد، وردست این و اون وایساد… خجالت

نکشید از کارای کوچیکی که اسم و رسم ندارن و

کمکم راه خودشو رفت.

خبر دارم که تو همین کار خودش داره روز به روز

پیشرفت میکنه.

خود لوا اصلاً بهم خبر داد!

کوروش با تعجب پرسید:

_ چی؟ لوا؟

نوردخت پشت چشمی نازک کرد و با مکث جواب داد:

.

_ یعنی وقتی به گوشت خورده که با هم تو تولد

بودن، نمیفهمیدی خاطر همو میخوان پسرجان؟!

 

نمیخواست جلوی پدر و مادرش، شخصیت خود را

بیش از این خراب کند اما ناخودآگاه زیر لب به

راستین ناسزا میگفت.

ایرج دست روی شانه اش گذاشت و سعی کرد آرامش

کند. از خشم کبود به نظر میرسید.

.

_ چرا اینقدر دلت آشوبه؟! جای فحش دادن به این

پسر، جاش ذکر بگو آروم میگیری…

_ آخه پدر من… چطوری آروم باشم؟ از غفلت من این

آدم سوءاستفاده کرده! دیده تو خانواده مشکل پیش

اومده، سریع با دختر من داستان درست کرده! رفاقت

کرده!

یعنی چی این کارا؟ از کی تا حالا تو خانوادهی ما،

همچین چیزی بوده؟

نوردخت با لحنی که سعی داشت متقاعد کننده باشد،

گفت:

.

_ شلوغش نکن کوروش، مگه چیکار کردن که

عصبانی میشی؟ تهش دوبار رفتن باهم پارک و سینما

و…

دستی در هوا تکان داد و سعی داشت اسمی به خاطر

آورد.

_ اسمش چی چی بود؟ کافینت؟ کافیشاپ؟ از

همونا…

کوروش میان حرفش پرید و نگاهی بدی به راستین

انداخت.

_ خیلی بیجا کرده! مگه دختر من بیکس و کاره که

با یه پسر نامحرم اینور و اونور بره؟! من اصلاً اجازهی

همچین کارایی رو نمیدم!

راستین باورش نمیشد پدربزرگ و مادربزرگش، به

این شدت، هوایش را داشته باشند.

دقایق ابتدایی، کاملاً شوکه شده بود و حتی خیال

میکرد اشتباه شنیده.

خصوصاً ایرج که هیچوقت دلسوزی از جانب او ندیده

بود و نمیدانست چه اتفاقی افتاده که برای کمک و

حمایتش آمده بودند.

با این حال، خودش بلد بود خواسته ی دلش را به زبان

آورد و برای به دست آوردنش بجنگد؛ چه با پشتیبان

و چه بدون آن.

.

کسی نمیتوانست مانع رسیدنش به لوا شود!

تک سرفهای زد تا حواس همه را معطوف خود کند.

_ خب من که از خدامه محرمش بشم، شما شمشیری

که از رو بستید، غلاف کنید که من بیام خواستگاری!

 

کوروش دیگر نتوانست تحمل کند. دوست داشت

خرخرهی راستین را بجوئد. چرا آنقدر پررو بود؟ اگر

ایرج و نوردخت آنجا نبودند، به هر روش

.

مسالمت آمیز یا خشنی ساکتش میکرد و البته که

روش دوم را بیشتر میپسندید!

از جا بلند شد و عصبی گفت:

_ اگه چیزی بهش نمیگم فقط به احترام شماست.

حرف من عوض نمیشه و دیگه نمیخوام بحثی

بشنوم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرسا
مهرسا
1 سال قبل

کاش حداقل ی امروزو دوتا پارت میزاشتی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x