رمان نیمه گمشده پارت 53

4.4
(9)

و پریدم ، ع دره پریدم پایین..
این بود سرگذشت من ، من آخرش باید اینطوری میمُردم..
اخرش اینطور بود!..:)

با نفس نفس از خواب پریدم گلومو صاف کردم و چشمامو چندین بار باز و بسته کردم
هنوزم لب دره بودم …
یادم میاد دو دل بودم واسه این غلطی که میخواستم بکنم و آخرش اینقدر فکر کردم خوابم برد…
تکیمو از ماشین گرفتم و به سیاهی شب خیره شدم

بعضی وقتا احساس میکنم تو یه سیاهی بزرگ گیر کردم.
یه سیاهی که فقط خودمم،یه سیاهی که توش معلقم
یه سیاهی که صدای نفسامو میتونم راحت بشنوم.
من تو اون سیاهی دارم زندگی میکنم.
و اون سیاهی از جنس منه…

یه تماس تصویری گروهی با سارا و فلور و ارکا و مامان گرفتم

تک به تک آنلاین شدن

آرکا ــ کجایی تو؟
سارا از نگرانیت داشت سکته میکرد

بابا با اخم غلیظی که رو پیشونیش نشونده بود گفت

ــ سارا خیلی بیخود کرده

پوزخند صدا داری زدم که توجه همه بهم جلب شد
بابا اومد و کنار مامان نشست

+راستیتش…
من دیگه تحمل این زندگی کوفتیو ندارم

دوربینو چرخوندم سمت دره و دوباره چرخوندمش طرف خودم

+بابا تو انقد داری که بتونی از ثروت بابای پارمیدا دست بکشی!
مامان تو دیگه چرا؟
تو چرا باعث شدی پارمیدا راه باز کنه تو زندگیم و گوه بزنه بهش؟
سارا…
جز بدی چیزی ع من ندیدی
به هر حال …
ببخشید
فلور و ارکا ، ایشالا خوشبخت بشین
قدر همو بدونین

نفس عمیقی کشیدم و جلوی چهره ماتم زده همه شون ادامه دادم

+این گلای پیچکُ دیدین؟
دیدین چطوری خودشونو دور درخت مورد علاقشون میپیچن و حصار میشن براش؟!…
انگار سر تا پای درختو بغل کردن …
بعضی وختا باید پیچک بشیم و پیچک وار بپیچیم دور آدمایی که ازشون حس آرامش میگیریم …

لبخند تلخی زدم و از رو زمین بلند شدم قدم به قدم به لبه پرتگاه نزدیک شدم …

سارا که زود تر از همه به خودش اومده بود با گریه گفت

ــ ن..نه
نه ارتا توروخدا ، فقد یه دیقه صبر کن
فقد یه دیقه

اخرین خواستش بود ، میتونستم قبول کنم …

+منتظرم

بلند شد و رفت ، چند ثانیه بعد برگشت یه چیز تو دستش بود …

مچشو جلو اورد و اون چیزی که حالا فهمیده بودم تیغه ، روش گذاشت

با هق هق گفت

ــ ببین!
اگه همین الان برنگردی خودمو میکشم
ارتا خر نشو ، توروخدا برگرد خونه
من منتظرتم ، بیا خونه مشترک خودمون
بیا ببینمت

از شوک که بیرون اومدم اخم غلیظی کردم

+چه گوهی میخوری؟
بذار زمین اونو ، به سنت نمیخوره!

هنوزم غد بازیامو داشتم …

مامان از حال رفته بود ، بابا بردش
همیشه همین بود ، ارزشی واسش نداشتم…
فلورِ مثل همیشه نازک نارنجیم گریه میکرد …

ارکا ــ آرتا ، آرتا خریت نکن
به خاطر من داداش
باشه؟
غلط کردم اصلا ، تو فقد بیا

سارا ــ چیکار میکنی؟
بکشم یا نه؟
ارتا به خاطر من..!

داد بلدی کشیدم و گوشیو پرت کردم پایین

+چرا نمیذارین تو حال خودم باشم
چرااااا …
چرا همش باید تحدید کنین
خستم ازتون ، لعنتیای احمق!…

********
3 ساعت بعد
کلیدو تو در چرخوندم ، به محض ورودم صدای گریه های سارا رو شنیدم
درو که بستم نگاهش چرخید سمتم
چشماش خونی بود …
دوید سمتم و خودشو انداخت تو بغلم ، اونقدر محکم که پخش زمین شدم

ــ احمق چیکار میکردی
لعنت بهت آرتا ، دلم هزار راه رفت
میمردی اول جواب بدی؟

نبس عمییی کشیدم و خونسرد گفتم

+یه نفس بگیر بعد ادامه بده!
نفله شدی

از روم بلند شد ، با دیدن لکه های قرمز رو پیرهنم چشمام گرد شد

ــ آخ…
ببخشید ، حواسم نبود

دستشو گرفتم و مچشو نگاه کردم
یه لحظه خون تو رگام یخ بست
خواستم بزنمش ولی ناخوداگاه دستم قفل شد …
هق هق میکرد ، گرفتمش بغلم و رسوندمش بیمارستان
*****

ــ واسش بخیه زدیم ، یه امشبو اینجا بمونه فردا ترخیص میشه

کلافه سری تکون دادم و کنارش نشستم
انقد واسش مهم بودم که رگشو زده بود؟!…
گوشیش زنگ خورد ، فلور بود
“47 تماس از دست رفته”!
تماسو وصل کردم و صدای لرزونش تو گوشم پیچید

ــ تو کجایییییی
چرا هرچی زنگ میزنم برنمیداری؟
هااان؟
کجایی سارا..!

دستی بین موهام کشیدم و خم شدم طرف سارا
موهاش که رو پیشونیش ریخته بودُ انداختم رو بالشتش و بوسه ای رو پیشونیش نشوندم

اختیار هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود …

+بیمارستانیم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها