رمان گلامور پارت ۴

3.8
(9)

 

سربالا میگیرد ، بهت زده و ناباور تماشایم میکند

 

– این خون چیه؟

 

چانه‌ام میلرزد و او اما عربده میزند

 

– با توام کمند چرا خونریزی داری؟

 

از صدای بلندش گریه ام شدید تر میشود

توان صحبت نداشتم . جان تکان دادن زبان سر شده ام را نداشتم.

 

ساق پایم را لمس میکند و این بار آرام تر می پرسد

 

-باکره بودی؟

 

مکث کوتاهی میکند ، دستی میان موهایش میکشد و با کلافگی ادامه میدهد

 

– چرا نگفتی؟

 

ملافه مچاله شده میان دستان مشت شده ام را محکم فشار میدهم و با بغض لب میزنم

 

– گفتم ، ولی تو نفهمیدی ..گوش ندادی.!

 

نگاه میگیرد و من با هق هق ادامه میدهم

 

– مثل یه حیوون به جونم افتادی ، الان راضی شدی؟

 

بی حوصله تشر میزند

 

– بسه ساکت شو.

 

– تو بهم تجاوز کردی .

 

با حرفی که میزنم به تندی به سمتم برمیگردد

 

– چه گهی خوردی؟

 

از تن صدای بالا رفته اش لرزی به جانم می نشیند اما کم نمی‌آورم و باز هم تکرار میکنم

 

– تو مثل یه حیوون بهم تجاوز ک..

 

به سمتم که خیز برمیدارد لال میشوم ، چانه ام را میان دستش میگیرد و محکم می فشارد

 

– میخواستم امشب بهت رحم کنم ، ازت بگذرم ..

 

ملافه ای را که نصفه نیمه روی تن برهنه‌ام کشیده بودم را پس میزند

 

-اما انگار تو لیاقت نداری ، حقته امشب جوری جرت بدم که معنی تجاوز واقعی رو بفهمی ..

 

نمی شناختمش ، این مرد هیچ شباهتی به هامونی که در این دوسال با او زندگی کردم نداشت.

 

دستش که به سمت پایین تنه ام می رود جیغ می کشم و با لکنت لب میزنم

 

-میخوای ..چیــ..کــار کـ..نی؟

 

زهرخندی میزند و پاهای به هم چسبیده ام را به زور از هم باز میکند

 

– میخوام ببرمت تو آسمونا ، میخوام امشب مرگ رو به چشمات ببینی کمند ، کاری میکنم تا عمر داری این شب رو یادت نره.

 

میخواهم خودم را نجات دهم .

 

تقلا میکنم ، داد و بیداد میکنم اما از پس او برنمیایم .

 

توان مقابله با او را ندارم ..!

 

این بار نمی بوسد ، لمس نمی کند

میان پاهایم ضربه میزند

صدای جیغ و دادهایم را با دستی که روی دهانم قرار میدهد در گلو خفه میکند

 

آنقدر کارش را تکرار میکند تا از نفس می افتم .

 

ضربان قلبم رو به کندی می رود و لحظه ای بعد میان فحش و تهدیدهایش پلک هایم روی هم می افتد و به میان حجمی از سیاهی کشیده میشوم.

** راوی

 

چشمان دخترک که بسته میشوند نیشخندی میزند و نفس زنان می گوید

 

– آفرین همینه ، خفه خون بگیر

 

کف دستش را از روی دهان او برمیدارد ، تنه اش را عقب میکشد و فاصله میگیرد

 

– حالا فهمیدی معنی تجاوز چیه؟

 

سکوت و پلک های بسته او باعث میشود ادامه دهد

 

– دیگه نبینم زبون درازی کنی ، گه بخور ولی اندازه دهنت …اضافه خواری کنی نتیجه اش میشه این … خشک خشک سر و تهتو یکی میکنم.

 

بی حرکت ماندن کمند برایش کمی عجیب است اما بیخیال شانه بالا می اندازد و در حالی که از تخت پایین می آید می گوید

 

– تا یه دوش میگیرم و میام پاشو اینجارو تمیز کن .

 

نگاه روی لکه های قرمز ملافه زیر تنش می گرداند و زیرلب ادامه میدهد

 

– به کثافت کشیده همه جا رو …

 

برمیگردد و با قدم های بلند به سمت حمام می رود.

 

زیر فشار قطرات آب چشمانش را می بندد و نفس های عمیق می کشد.

 

اصلا برایش مهم نبود که دقایق قبل چه اتفاقی افتاده است.

 

آن دختر خود پا روی دمش گذاشت بود و حالا نتیجه اراجیف گفتنش را به چشم دیده بود .

 

دوش کوتاهی میگیرد و در حالی که حوله را دور تن خیسش می پیچید از حمام بیرون می آید.

 

با دیدن کمند که همچنان روی تخت افتاده بود ابروهایش درهم فرو می رود و با قدم های بلند به سمتش می رود

 

با قدم های بلند به سمتش می رود

 

– مگه من ..

 

جمله اش با دیدن چشمان بسته کمند و حالت بدنش که هنوز هم به همان شکل چند دقیقه پیش مانده بود ناتمام میماند.

 

این حال عجیبش کمی او را می ترساند اما اهمیتی نمیدهد

 

روی تنش خم میشود سیلی نه چندان ارامی به صورتش میزند و می غرد

 

– پاشو کمند خودتو به موش مردگی نزن .

 

واکنشی نشان نمیدهد ، حتی پلکش نمیپرد.

 

فک روی هم می فشارد ..نفس عمیقی میکشد و دست زیر تن دخترک می اندازد و او را بالا می کشد .

 

صورتش را میان دستانش قاب میگیرد و صدایش میزند

 

-کمند

 

نگاه کوتاهی روی لب های کبود شده اش می اندازد و انگار تازه متوجه عمق فاجعه میشود

 

سرش را روی بالش میگذارد و با عجله از اتاق بیرون میزند و به سمت پذیرایی می رود.

 

تلفن همراهش که روی مبل انداخته بود را برمیدارد و بدون توجه به عقربه های ساعت که دو شب را نشان میداد شماره هدیه را میگیرد.

– هامون با این دختر چیکار کردی؟

 

با شنیدن صدای مادرش سر بالا میگیرد .

نگاه گذرایی به چهره متعجب هدیه می اندازد و با خونسردی جواب میدهد

 

– مگه خودت همینو ازم نخواستی؟

 

هدیه ناباور صدایش میزند

– هامون

بی توجه به لحن شاکی و سرزنشگر او تیشرتی که در دست داشت را به تن میزند

 

– زیاد جدیش نگیر.

 

با چشمانش به کمند که همچنان بیهوش روی تخت افتاده بود اشاره می زند و ادامه میدهد

 

– ناز و اداشه ، بیدار شد بفرستش اتاق خودش ..قبلشم بگو کثافت کاریاشو جمع کنه.

 

به دنبال حرفش عقب گرد میکند و از اتاق بیرون میزند.

 

وجود هدیه خیالش را راحت کرده بود و دیگر حال کمند برایش مهم نبود.

 

هر چند که خوب میدانست در رابطه با او زیاده روی کرده است اما خودش را مقصر نمیدانست .

آن دختر خود باید جلوی زبانش را میگرفت .

روی اعصابش نمیرفت تا چنین وضعیتی پیش نیاید.

 

وارد اتاق مهمان میشود ، درب را قفل میکند و به سمت تخت می رود .

 

به پهلو روی تخت دراز میکشد و چشمانش را می بندد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رمانخون
رمانخون
2 سال قبل

رمان خوبیه جالبه واسم
اما خیلی دیر به دیر پارت گذاری میشه

آیدا
آیدا
2 سال قبل

وایییییی بابا این هامونه یه مرتیکه ……سه نقطه ،خودش مشکل روانی داره میگخ رهایتمو بکنین،من دیوونگیم پدیدار بشه بیارتون میکنم،خب برو خودتو درمان کن،یه سری مردا از مردونگی فقط جنسیت دارن والا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x