رمان رخنه پارت ۳۳

4
(10)

 

– بخواب! می خوام نشونت بدم چطوری توی فضا قدم بزنی!

 

چه تعریف خلسه آمیزی از فضای اون بیرون و وهم و خیالش.

– تو کی هستی؟

 

سوال کلیدی پرسیدم و دوست داشتم خودم جواب رو از زبون خودش بشنوم.

لب هاش رو درست جایی وسط جناق سینه‌م گذاشت.

– من‌ امیرحافظ سلطانی ام! گرگ پر طمع برای هر چیزی که توش احساس مالکیت داشته باشم.

 

بوسه ای پایین تر زد و این بار خشونت ذاتی همراهش کرد تا تبدیل به مکیدن بشه.

– نمیشناسم! واضح تر بگو …

 

سرش رو یکم بالاواورد تا چشم های خمارم رو واضح تر ببینه.

– باید هم نشناسی، حافظ برای هر کی گرگ باشه، جلوی و یکی کم میاره …نقطه ضعف لامصبشو پیدا کردی و آی که هی انگشت میزاری روی نقطه حساس و از دل و جونت فشار میدی.

 

داشت با حرف هاش درست و دقیق شرح میداد اما با این تفاوت که انگار داشت من رو توصیف می کرد.

نقطه ضعف جفتمون شده بود آوا …

 

دست روی سرش گذاشتم و موهاش رو چنگ زدم.

– شناختم، اسمش امیر حافظ نیست؛ من صداش می کنم هند جگر خوار.

 

به زخم زبون هام بی توجهی کرد.

شاید دلش نمی خواست واقعیت خودش رو بفهمه و حالا که انقدر ساکت بود منم می خواستم تمام و کمال بشم آیینه وجودش.

 

تمام و کمال جسممون با هم نزدیک بود اما روحم هزاران هزاران سال نوری باهاش فاصله داشت.

– تو نمی خوای همراهی کنی؟

 

با این که من حسابی حالشو گرفته بودم ازم توقع داشت توی رابطه همراهیش کنم اما من فقط دوست داشتم یک طرفه لذت ببرم و این بار امیر حافظ بی نصیب بمونه.

– نه …اینجوری راحت ترم!

 

اخم کرد و روی زانو هاش نشست.

– این که مثل ماست و گوشت بی جون اینجا بیوفتی هیچ جذابیتی نداره …

 

شونه بالا انداختم.

– مهم نیست! نمی تونی یه شب فقط منو آروم‌ کنی؟ از اولش هم اشتباه بود روت حساب کردم، تو فقط بلدی یک طرفه لذت ببری …یاد نداری یه نفرو راضی کنی.

 

تنگ نگاهم کرد.

– تو هدفت از با من بودن لذت نیست نیکی، خودتم می دونی تو افکار و سیاست زنونه‌ت داره چی میگذره.

 

بدنم برهنه‌م رو با پتو پشوندم.

هدفم واضح بود …برای یک بار می خواستم تقاص این همه لذت یک طرفه ای که برده بود رو شب عروسیش با یکی دیگه جبران کنم.

 

– خوبه که می دونی! اگر مردشی دست به کار شد، وگرنه لباس منو بده بپوشم سردمه.

 

توی فکر فرو رفته بود.

شبیه کسایی که قراره در لحظه یه تصمیم سخت بگیرن و بینش داشت سبک و سنگین می کرد که کدوم راه رو بره.

هر چند که هیچ فرقی به حال من نمی کرد و در هر صورت قرار نبود تصمیم من عوض بشه.

 

 

خودش زانوهام رو از هم جدا کرد و بین پاهام نشست.

– قبوله …تو لذت میبری! به جان آوا وسطش زیرش بزنی، چنان به همین تخت میبندمت و یه بچه دیگه میکارم، که خودت برای دوباره زن من شدن التماس کنی.

 

تحدید تو خالی دیگه من برای جایگاه ترسناکی نداشت.

– اگر برام لذت کافی و به اندازه داشته باشه مگه مریضم جا بزنم؟

 

اولش شاید من داشتم واقعا فکر می کردم امیر حافظ میتونه با زبونش جادو کنه یا من رو به پرواز در بیاره.

اما اون از این‌کار خوشش نمی اومد.

نه این که براش چندش آور باشه، به این خاطر که غرورش پایین تر می اومد.

 

می خواست با چیزی شروع کنه که تمام مدت ازش فرار می کردم حاضر نبودم دوباره من برم زیر سلطه اون.

 

– نه …من اینجوری نمی خواستم!

 

خواستم بلند بشم که دوتا دستم رو بالا سرم گرفت و اجازه تکون خوردن نداد.

– دست به مهره، حرکته …اون خرمایی که تو خوردی من با هسته‌ش تسبیح درست کردم قبلا!

 

قالب تهی کرده بودم.

باید به خودم اعتراف می کردم که نباید از اول چنین در خواستی ازش داشتم.

خود کرده را تدبیری نبود البته و من‌ هم قربانی تصمیم های نا عاقلانه‌م شده بودم.

 

خیلی وقت نبود که از آخرین رابطه‌م با خودش می گذشت و اون سری دقیقا روی همین تخت به زور منو وادار به رابطه اجباری پر خشونت کرد.

 

پنجه هام رو توی بازوش فرو بردم که بی هیچ صبری خودش رو تا حدی که می تونست واردم کرد.

 

آهی نبود که سر ندم و ناله ای نبود که نکنم.

– هوم …دلم برای زجه زدن هات تنگ‌ شده بود نیکی من!

 

نیکی که اون خودش رو صاحبش می دونست دیگه حتی نفس نمی کشید.

درد به قدی به دلم فشار اورده بود‌که اشک از گوشه چشمم جاری شد.

– برو کنار دردم گرفت …

 

صدام رو نمی شنید….

 

– التماسم کن …بهم بگو تو برای خودمی! همیشه هستی، حتی اگر هر بار مجبورت‌ کنم جسمت رو بهم هدیه بدی.

 

چشم هامو به هم فشار دادم‌.

لعنت به حرف ایی که باعث می شد من بیشتر از همیشه تحریک بشم تو این این موقعیت باهاش همراهی کنم.

 

 

به قدری دمای بدنمون بالا رفته بود و صدای نفس های پی در پیمون تنها سمفونی اتاق بود که خدا و حیام رو فراموش کردم و داشتم بنده هوس می شدم.

 

هنوز ازم جدا نشده بود.

جسم سنگینش روم افتاد و بین بازو هاش فشارم داد.

– لعنت بهت که با فکر کردن به چنین شبی هم نمیذاشتی من به زن دیگه ای حتی نگاه کنم.

 

چه جمله عجیبی.

داشت ازم تعریف و تمجید می کرد یا نفرین بهم می فرستاد؟

 

بدنم حسابی گرم شده بود و تازه به خودم اومدم.

– از روم بلند شو حافظ!

 

حتی سانتی متری تکون نخورد.

– بمون همینجا تا صبح! نمی خوام از جات جم بخوری.

 

– نه بلند شو دیوونه، بیچارم کردی لعنتی!

 

جوری هق زدم که ترسیده جسمش رو برداشت‌ و همه چیش جدا شد.

– چی شده؟

 

چشم روی هم فشار دادم.

– توی این خراب شده یه چیزی برای جلوگیری از حاملگی پیدا نمیشه؟

 

خودش هم فهمید که حسابی بند رو به آب داده و نا باور بهم‌ نگاه کرد.

– با یه بار رابطه بعد چند وقت کسی حامله نمیشه، الکی گریه زاری نکن!

 

توی جام نشستم و با وجود دل دردم زانو هامو بغل گرفتم.

– داری با این حرفا خودتو قانع می‌کنی؟ بلند شو حافظ …

 

مشتی به بالشت کوبید.

 

چاره نبود.

این مرد دیوونه چیزی توی کله‌ش نمی رفت و باید خودم بهش می گفتم.

– توی اون‌ کشو لباس زیرام اگر بهمشون نزده باشی، یه بسته قرص جلوگیریه …

 

مات شد.

از تخت پایین رفت و درست همونجایی که آدرس داده بودم بسته قرصی بیرون اورد.

– تو برای چی قرص جلوگیری داشتی؟

 

این چه سوالی بود که الان می پرسید.

بی هیچ جوابی دوتا قرص رو همراه آبی که توی پارچ بود بالا انداختم و همونجا دوباره بی حال شدم.

– مگه با تو نیستم؟ میگم تو واسه چی اینو نگه می داشتی؟

 

دستی به سرم کشیدم.

– عجب آدمی هستی ها! جسم و جون برام نذاشتی، دلمم درد‌گرفت، نزدیک بود حامله‌م کنی …اون وقت هنوز تو فکر اون یه ورق قرصی؟

 

جلو اومد و روی تخت کنارم به حالت نیم خیز شد.

– بحثو نپیچون …

 

دندون قروچه کردم.

– الان‌ که دیگه زنت نیستم، اون موقع هم اگر داشتم فقط به خاطر خودم بود، نمی خواستم همون اول ازدواج‌ شکمم بالا بیاد یه وقت فامیلامون نگن چقدر اینا عجله داشتن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x