رمان دلباخته پارت ۱۴۷2 سال پیشبدون دیدگاه مو بر تنم راست می شود. یک زن دیگر مثل مریم. سر به دو طرف تکان می دهم. کاری از من جز…
رمان دلباخته پارت ۱۴۶2 سال پیشبدون دیدگاه – شما جای من، آقا جون.. چی می گفتی به حاج خانم.. می دونی چند تا دختر نشون کرد، گفتم نه، نمی خوام.. آخرش آب پاکی ریختم رو…
رمان دلباخته پارت ۱۴۵2 سال پیشبدون دیدگاه – باور نمی کنم، می تونی..همونطور که من تونستم.. کاش بهم فرصت بدی، امیر حسین.. بذار اون حسی که یه روز مالِ من بود دوباره برگرده.. من بهت قول…
رمان دلباخته پارت ۱۴۴2 سال پیشبدون دیدگاه شما دو تا رو نمی دونم، ولی من گشنمه.. یه ذره وایسا اونور، مادر.. بذار ببینم چی درست کردین شما دو تا سید را می بینم که…
رمان دلباخته پارت ۱۴۳2 سال پیشبدون دیدگاه با صبا خداحافظی می کنم. هوا رو به تاریکی می رود. زری خانم با زنِ همسایه که برای عیادت آمده، حرف می زند. من اما در…
رمان ماتیک پارت ۱۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه به وزوزهای لادن اعتنایی نکرد همانطور که بازویش میان دستان او فشرده میشد سمت خانه برگشت بدن دخترک طوری میلرزید که انگار در فیلم ترسناکی محبوس شده…
رمان دلباخته پارت ۱۴۲2 سال پیشبدون دیدگاه – تو الان جای اینکه بخندی، داری گریه می کنی.. این یعنی ضعف، بی تعارف.. تو اگه به خودت رحم نداری حداقل به اون بچه رحم…
رمان دلباخته پارت ۱۴۱2 سال پیشبدون دیدگاه ابروهایش بالا می پرد. صدای زنگ گوشی اش می آید. تکخند بی صدایی می زند. – امر بفرمایید حاج خانم؟ نگاهش را از من…
رمان دلباخته پارت1402 سال پیشبدون دیدگاه یادگارِ حامد در من تکان می خورد و لبخند می زنم. با لحنی پُر از خنده حرف می زند. – زری خانم و بگو..من چرا…
رمان دلباخته پارت ۱۳۹2 سال پیشبدون دیدگاه من چرا حسِ نگاهش را نمی فهمم! دلخور است یا فقط یک خواهش ساده می کند، نمی دانم. سر تکان می دهم. –…
رمان دلباخته پارت ۱۳۸2 سال پیشبدون دیدگاه گوشم از صدایش پُر می شود. – دوسش داری، مریم سوال نمی پرسد. حسِ عریانم را می بیند انگار. نفس بلندی می کشم. پُر…
رمان دلباخته پارت۱۳۷2 سال پیشبدون دیدگاه خودم را گول می زنم. بارِ آخر بود و بعدِ این هرگز نمی آمد. خاله مینو پرده را کنار می زند. – اره جمشید.. ماشینش…
رمان دلباخته پارت۱۳۶2 سال پیشبدون دیدگاه دست خودم نیست انگار که صدا بالا می برم. – می شه اینقدر ناصر، ناصر نکنی.. گور بابای ناصر و.. پوف کلافه ای می کشم.…
رمان دلباخته پارت ۱۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه – خوبه.. فقط دلش تنگ شده واست لبخند غمگینی می زند. مثل غمی که تهِ نگاهش نشسته و شاید فکر می کند که من نمی…
رمان دلباخته پارت ۱۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه لبخند می زنم به محبت خواهرانه اش. – نگران نباش آبجی کوچیکه.. داداشت مردِ زورخونه س ناسلامتی.. نیست؟ جوابم را جور دیگر می دهد.…