رمان سودا پارت ۴۳2 سال پیشبدون دیدگاه سردی پماد باعث شد لحظه ای سوزش دستم کم بشه اما با قرار گرفتن انگشت های درست و کشیده محمد روی دستم باعث شد بیشتر بسوزم. …
رمان سودا پارت ۴۲2 سال پیشبدون دیدگاه نمیفهمیدم چشه و چرا این حرفارو میزنه. _آهو بگو ببینم قضیه چیه؟ مگه چیکارت کرد انقدر ازش عصبی؟ آهو نفس عمیقی کشید سعی کرد خونسرد…
رمان سودا پارت ۴۱2 سال پیشبدون دیدگاه نفس عمیقی کشیدم عطرش هنوزم تو اتاق بود خیلی گرمم شده بود و شروع کردم خودمو باد زدن. جلو آینه ایستادم به لپای قرمز شدم نگاه…
رمان سودا پارت ۳۹2 سال پیش۱ دیدگاه سها به حرف محمد خنده ای کرد _آقا محمد رو نکرده بودی؟ محمد پرسشگرانه سرشو تکون داد _چیو؟ سها به جفتمون اشاره زد و زمزمه کرد _که…
رمان سودا پارت ۳۸2 سال پیشبدون دیدگاه“ رادمان به احترام محمد بلند شد باهاش دست داد و همو بغل کردن. بعد احوال پرسی کوتاه محمد اومد و دقیقا کنارم نشست و دستمو گرفت و انگشت…
رمان سودا پارت ۳۷2 سال پیشبدون دیدگاه خودم به نشنیدن زدم و سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر دلم شکست از حرفش. _نه بابا مگه شما با محمد چیکار دارید محمد…
رمان سودا پارت ۳۶2 سال پیشبدون دیدگاه توی ماشین نشستیم آهو نگاهی بهمون انداخت پرسید _بیرون دیگه کاری ندارید؟ برسونمتون خونه؟ نگاهی به سها انداختم سری تکون دادم _من که کاری ندارم…
رمان سودا پارت ۳۵2 سال پیش۲ دیدگاه به اسم محمد که رسید ادای منو در آورد آهو بلند بلند خندید با پرویی لبخند بزرگی زدم سینمو جلو دادم با غرور گفتم _چیه…
رمان سودا پارت ۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه سها خنده ای کرد جواب داد _حالا معلوم شد چرا نفس نفس میزدی! پس من زیاد مزاحم کارتون نشم. فقط خواستم بگم فردا ظهر من میخوام برم دکتر رادمان…
رمان سودا پارت ۳۳2 سال پیش۱ دیدگاه “ بعد یکساعت بالاخره به بهونه کار محمد بلند شدیم پ با همه خدافظی کردیم و رفتیم خونه. وقتی وارد خونه شدیم نفس عمیقی کشیدم محمد وسایلش…
رمان سودا پارت ۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه دلم ضعف رفت برای اینکه بهم حق داده بود و خودشو مقصر میدونست. جلو رفتم محکم بغلش کردم گونش رو بوسیدم و برام مهم نبود ازدواجمون…
رمان سودا پارت ۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه همونجور که میخندیدم لباسامو عوض کردم شروع کردم پا به پای مامان تمیز کردن خونه و مامان هم دستش درد نکنه اصلا کم نزاشت کل خونه رو یکبار…
رمان سودا پارت ۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه با این حرف انگار داغم تازه شده بود شدت گریم بیشتر شد. خودم خوب میدونستم گریم هیچ ربطی به نداشتن لواشک نداشت و فقط چون بهونه…
رمان سودا پارت ۲۹2 سال پیشبدون دیدگاه محمد اشاره ای به لباسای تنم کرد و لب زد: _خودت گفتی لباسمو ببین مشتی به پیشونیم زدم شروع کردم قهقه زدن. _منظورم لباسی که طراحی کرده…
رمان سایه پرستو پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه – پناه موافقی شام و بیرون باشیم امشب سیر باشم که اگه سحری نخوردم اذیت نشم… پناه روی هوا بشکنی زد پناه: موافقم اما به شرطی…