رمان سودا پارت ۴۳

4.8
(45)

 

 

 

سردی پماد باعث شد لحظه ای سوزش دستم کم بشه اما با قرار گرفتن انگشت های درست و کشیده محمد روی دستم باعث شد بیشتر بسوزم.

 

محمد با انگشتاش پماد روی زخمم ماساژ داد که به خودم اومدم اخمی کردم دستمو عقب کشیدم.

 

_سودا بزار بزنم

 

با لجبازی صورتم جمع کردم

_نیازی نیست خودم میزدم.

 

بیشتر تلاش کرد و دستم رو تو دستش محکم نگه داشت و زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم پچ زد:

_ لجبازی نکن سودا!

 

جلوی مانی و آهو بهتر بود دست از تقلا بردارم، هرچند دلم راضی نبود چون از دستش دلگیر بودم، اون باهام خیلی سرد رفتار می‌کرد.

 

با بوسه‌ای که به دستم خورد از فکر بیرون اومدم و لبخندی بی‌هدف روی لبم شکل گرفت.

 

محمد بلند شد و زمزمه کرد:

_ همینجا بمون من شیشه‌ها رو جمع کنم.

 

سر تکون دادم اما همون لحظه با صدای داد مانی و جیغ و داد آهو هردو متعجب سرمون سمت سالن برگشت و بلند شدم تا سریع پیششون برم و محمد هم پشتم راه افتاد.

 

_ یعنی چی شده؟

_ نمی‌دونم. سریع باش تا نکشتن همدیگه رو.

 

با دیدن آهو و مانی که رو به روی هم ایستاده بودن و میلیمتری بینشون فاصله نبود و هر دو از خشم نفس نفس می‌زدن متعجب بهشون نگاه کردم

 

بالاخره آهو بود که عصبی مانی رو به عقب هول داد و با حرص رو به من غرید: من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی‌مونم!

 

و سمت در رفت و منو محمد بی‌درنگ پشت سرش رفتیم.

_ آهو! آهو صبر کن عزیزم لطفاً!

_ آهو خانوم یه لحظه صبر کنید.

 

اما آهو انگار نه انگار که من و محمد با اون بودیم. با عجله داشت کفش‌هاش رو پاش می‌کرد که عصبی بازوش رو چنگ زدم:

_ آهو با توام!

 

با نفس نفس نگاهم کرد:

_ چیه؟

_ چی‌شده چرا اینطوری می‌کنی؟

 

پوزخندی زد و گفت: برو از آقا مانیتون بپرس چه وصله‌هایی که به من نمی‌چسبونه. برو بپرس ازش ببین چی گفت بهم. ببین روش می‌شه تو روت نگاه کنه همون حرفا رو بزنه؟

 

محمد با شنیدن این حرف‌ها بالاخره سکوتش و شکست:

_ آهو خانوم من ازتون عذرخواهی می‌کنم. از طرف مانی هم عذر می‌خوام ازتون. لطفاً بیاید داخل زشته جلو در و همسایه داد و قال راه انداختید.

 

آهو دومرتبه پوزخندی زد و گفت: ممنون من جایی که بهم بی‌حرمتی بشه یک لحظه هم نمی‌مونم.

 

 

 

کلافه از جلوی در کنار رفتم و محمد دستم رو گرفت تا مبادا بخوام سوزشش رو فراموش کنم و به جایی بزنم.

 

_ رفت محمد!

_ من نمی‌تونستم برم دنبالش که! اونوقت می‌گفت این پسره چرا دنبال من راه افتاده.

 

روی مبل من رو نشوند و سمت مانی رفت و با دست به تخت سینه‌ش کوبید و با اخم‌هایی درهم گفت: چیکارش داشتی دختره رو؟

 

مانی مثل آهو پوزخندی زد: بهتره بگی اون به من چیکار داشت.

_ برادر من چرا اینکارو کردی؟ شام اینجا بود بنده خدا!

_ ناراحتی منم برم. عجبا! محمد برو ببین چقدر لجبازه یه دنده‌س بعد بیا اینجا حرف بزن. حقش بود هرچی بهش گفتم.

 

محمد زیر لب زمزمه کرد: خجالت بکش

و بلند تر ادامه داد: خیلیم دختر خوبیه!

 

چشم‌هام گرد شد. عجیب بود که محمد از یه دختر بالاخره تعریف کرد.

 

_ عزیزم زنگ بزن به آهو خانوم بگو فردا ناهار تشریف بیارن.

سر تکون دادم و به وقت دیگه‌ای موکول کردم؛ سه نفره بی‌حرف غذا خوردیم و من حسابی دلخور بودم که رفیقم اینطوری رفت اما بخاطر اینکه رفاقت مانی و محمد رو به هم نزنم چیزی نگفتم.

 

بعد از شام محمد و مانی به قصد انجام پروژه‌ای رفتن نشستن رو مبل و کلی کاغذ و خودکار دو رو برشون رو پر کرد و من تنها تونستم از پس شستن ظرف‌ها و جمع کردن وسایل بر بیام.

 

با خستگی سمت اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به کل یادم رفته بود که دستم سوخته و من با همون دست ظرف‌ها رو شسته بودم.

 

حالا پوست روش کنده شده بود و کمی می‌سوخت و حاله‌ای سفید روش رو گرفته بود.

 

با خودم و دستم مشغول بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد داخل.

_ بیداری هنوز؟ فکر کردم خوابی، مانی که می‌خواست بره گفت خدافظی نکرده گفتم خوابی.

_ اشکال نداره کم کم می‌خواستم بخوابم.

 

محمد سر تکون داد و بالشتی که من برای شک نکردن سها آورده بودمش این اتاق رو دوباره برداشت و زمزمه کرد: من می‌رم بخوابم خیلی خستم. شب بخیر.

 

دلم می‌خواست حالا راجب بی‌تفاوت بودنش نسبت بهم باهم حرف بزنیم اما خستگی از سر و روش می‌بارید.

 

حقیقت این بود که من به مهربون بودنش عادت کرده بودم، به وجودش کنارم تو هر شرایطی عادت کرده بودم و این‌ها حالا داشت اذیتم میکرد.

 

وقتی به خودم اومدم که محمد از اتاق بیرون رفته بود و منو با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشته بود.

 

برای رهایی از این همه فکر و خیال حوله‌م رو برداشتم و سمت حموم رفتم.

 

دوش آب سرد رو باز کردم و زیرش قرار گرفتم تا از التهاب درونیم کم بشه.

 

با خودم ریز ریز آهنگی رو زمزمه کردم اما سعی کردم تن صدام آروم باشه تا محمد بیدار نشه.

 

_ گاهی وقتا که دلم می‌گیره از این آدما… دل به دریا می‌زنم تنهایی می‌شینم یه جا، زل می‌زنم به آسمونو تو رو می‌کنم نگاه…

 

با حس لرزش زیر پام دست‌هام تو موهای کفیم خشک شد و خودم هم خشک شده به دیوار رو به روم نگاه کردم.

 

 

 

سریع جلوی دهنم رو گرفتم تا جیغ نزنم و همون لحظه برق‌ها هم خاموش شد.

 

_ محمد تویی؟ اصلاً شوخیه قشنگی نیست اگه داری باهام شوخی می‌کنی!

 

برق خدموش کردن کار محمد بود لرزش زمین چی؟ چرا منطقی فکر نمی‌کنم؟

 

با صدای لرزونی زمزمه کردم: م… محمد! تویی؟

قطعاً که محمد نبود اما من نمی خواستم قبول کنم برق قطع شده و من نصف شب تو هم حموم موندم.

 

فقط دست‌هام رو شستم و آب رو بستم و حوله رو دور تنم می‌چیدم و آروم در اتاق رو باز کردم.

 

نسیم خنکی از پنجره‌ی باز اتاق به داخل وزید که چون بدنم خیس بود لرزی تو تنم نشست و من سریع چشم‌هام رو ریز کردم و کورمال کورمال سمت میز رفتم تا گوشیم رو بردارم.

 

با دستم دنبال گوشیم گشتم و بعد از پیدا کردنش با خوشحالی چراغ قوه رو روشن کردم و از اتاق بیرون رفتم.

 

با یه دستم حوله رو نگه داشته بودم تا نیفته و با دست دیگه‌م گوشی رو گرفته بودم.

 

با رسیدن به اتاق محمد سریع در رو باز کردم و داخل رفتم و نور رو توی صورتش انداختم و با صورت غرق در خوابش مواجه شدم.

 

_ م… محمد!

هومی گفت ت تعجب کردم که انقدر سبک خوابه.

 

_ محمد می‌ترسم یه دقیقه بیدار می‌شی؟

_ بیدارم.

 

گیج سر تکون دادم: زمین لرزید تو هم فهمیدی؟

_ آره. زلزله بود.

 

عصبی مشتی به سینه‌ی برهنه‌ش زدم و توپیدم: زلزله بود بعد تو انقدر راحت دراز کشیدی؟ محمد بلند شو خب.

 

یه چشمش رو باز کرد و با دیدنم تک خنده‌ای کرد و با دست به سرم اشاره کرد: این چیه بالای سرت؟ لباسات کو تو؟

 

انگار تازه متوجه شدم که با چه وضعی اومدم تو اتاقش که سریع بلند شدم و خواستم فرار کنم که مچ دستم و گرفت.

 

_ کجا؟

_ ب… برم… لباس بپوشم.

_ نمی‌ترسی دیگه؟

 

سریع سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم اما واقعیت این بود که بشدت می‌ترسیدم دوباره زلزله خونه رو بلرزونه.

 

_ نه. نمی‌ترسم.

_ ولی چشم‌هات یچیز دیگه می‌گه سودا خانوم!

 

انگار ترسم رو می‌تونست از تو چشم‌هام بخونه که رگ شیطنتش بالا اومده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x