رمان سودا پارت ۳۹

4.8
(36)

 

سها به حرف محمد خنده ای کرد

_آقا محمد رو نکرده بودی؟

 

محمد پرسشگرانه سرشو تکون داد

_چیو؟

 

سها به جفتمون اشاره زد و زمزمه کرد

_که انقدر به فکر سهایی!

 

لبخند بزرگی روی لبم نشست محمد دستمو که بین انگشتاش بود فشار ریزی داد

_خب معلومه به فکرشم ، زنمه ، دخترمه

 

با جمله آخرش دلم ریخت یه یه حس عجیب خوبی داشتم. من زنش بودم و این یه حقیقت محض بود.

 

لفظ دخترم خیلی به دلم نشست شاید هرکس دیگه ای بود بدش میومد اما من خیلی خوشم اومد.

 

رادمان وسط حرفشو پرید با عجله گفت

_خب دیگه حرف زدن بسه غذارو شروع کنیم که روده بزرگه کوچیکه رو خورد.

 

محمد حرفش رو تایید کرد شروع کردیم.

 

رادمان برای سها و خودش برنج و خورشت کشید ، محمد ظرف من رو برداشت سه تا کفگیر پر برنج کشید و نصف بشقاب رو هم خورشت ریخت.

 

انقدر زیاد ریخته بود که دهنم باز موند واقعا فکر میکرد من انقدر غذا میخورم؟

 

با حرص و صورتی که سرخ شده بود بلند گفتم

_محمد تو منو با بشکه اشتباه گرفتی؟ من این همه غذارو چجوری بخورم؟

 

محمد خنده ای کرد دستاشو به حالت تسلیم بالا برد

_باشه حرص نخور گفتم شاید گشنه باشی!

 

چشم غره ای رفتم

_باید یه هفته غذا نخورده باشم تا بتونم اون همه غذا بخورم.

 

محمد دیگه حرفی نزد و نصف غذامو ریخت توی بشقاب خودش.

 

شروع کردیم خوردن و خداروشکر خوشمزه شده بود.

 

رادمان سها یکساعت بعد شام عزم رفتن کردن ، بعد از بدرقه اون ها نگاهی به خونه انداختم یکم نامرتب شده بود.

 

تند تند شروع کردم جمع کردم خونه و ظرفایی که در اومده بود رو به آشپزخونه بردم.

 

دستکش هامو دستم کردم خواستم بشورم

که صدای سرد و خشک محمد از پشتم اومد

_من میرم بخوابم ، شب بخیر

 

سریع برگشتم سمتش و صداش زدم

_محمد صبر کن

 

محمد ایستاد اما به سمتم برنگشت ، دستکش هارو که به سختی دستم کرده بودم در آوردم پرت کردم روی میز روبه روش ایستادم.

 

_محمد میشه دلیل رفتارت رو بگی؟ چرا یهو انقدر خشک و سرد شدی؟

 

 

محمد با نگاه نفوذ پذیرش توی چشمام زل زد

_برات مهمه چرا اینجوری رفتار میکنم؟

 

اخمام توی هم رفت سرمو تکون دادم

_اره معلومه مهمه ، میخوام بدونم چیکار کردم!

 

محمد دستی به موهاش کشید

_سودا خودت نفهمیدی؟ یعنی نمیدونی چیکار کردی؟

 

میدونستم اما مطمئن نبودم

_نه نمیدونم تو بگو

 

محمد به سالن اشاره کرد

_یادته تو سالن کنار من نشسته بودی ، دستات تو دستای من بود اما نگاهت جای دیگه…

 

کلافه و عصبی شدم این چه ربطی داشت

_محمد من نمیفهمم چرا یجوری رفتار میکنی انگار هیچی نمیدونی؟ من نگاهم به رادمان نبود اما اگر بودم تو از همچی خبر داری چرا باید ناراحت بشی؟

 

محمد انگار دیوونه شد ازم فاصله گرفت کف دستش روی اپن کوبید که صدای بدی ایجاد کرد.

 

_میدونم ، سودا همچیو میدونم تا الانم درکت کردم اما یکبار ، لامصب یکبارم تو منو درک کن…

 

_چیو درک کنم محمد؟ من کاری با تو ندارم که…

 

نیشخندی زد و روبه روم ایستاد توی چشمام زل زد

_سودا منم غرور دارم ، باشه درسته ازدواجمون صوریه اینو من میدونم اما اونا نمیدونن ، وقتی اونجوری به رادمان زل میزنی یعنی هنوزم میخوایش و منی که کنارتم شوهرتم نتونستم تورو راضی کنم نتونستم زندگی خوبی برات بسازم.

 

دستی توی موهاش خوشفرمش کشید

_سودا وقتی نگاهت جای دیگه باشه یعنی مشکل از منه که فکرت پیش یکی دیگست میفهمی؟

 

حرفاش تازه داشت توی منطقم جا میگرفت و کم کم داشتم بهش حق میدادم

_من…من نمیدون…

 

محمد با صدای ضعیفی لب زد

_سودا من از روز اول درکت کردم کنارت بودم و نزاشتم کسی حرف راجبت بزنه و فکر اشتباهی درمورد تو بکنه چون تو زن من بودی چه واقعی چه صوری اما…از تو هم این انتظار داشتم…

 

خجالت کشیدم ، محمد همه حرفاش درست بود و اینجا کسی که واقعا اشتباه کرده بود من بودم.

 

با شرمندگی سرمو پایین انداختم خواستم معذرت خواهی بکنم که محمد به سمت اتاقش رفت قبل ورود زمزمه کرد

_سودا من خستم ، میخوام بخوابم شب بخیر.

 

با صدای در اتاقش به خودم اومدم بغضم شکست و اشکام ریخت ، من چقدر احمقم چرا نفهمیدم؟

 

محمد همیشه منو درک میکرد اما نکردم حتی یکبار!

 

به آشپزخونه برگشتم و بدون پوشیدن دستکش همه ظرف هارو شستم.

 

چون عصبی و ناراحت بودم در عرض ده دقیقه اون همه ظرف رو شستم.

 

 

 

با سر صدای زیاد از آشپزخونه چشمام باز کردم ، چه خبره؟ این همه سر صدا برای چیه؟

 

با کلافگی از جام بلند شدم دمپایی های رو فرشیم رو پوشیدم همونجور که چشمام میمالیدم از اتاق خارج شدم.

 

_محمد..محمد..چی شده؟ چه خبره این سر صدا چ….

 

قبل اینکه حرفم تموم بشه تو آغوش گرمی فرو رفتم.

 

با تعجب چشمام باز کردم به محمد که منو بیهوا بغل کرده بود و سفت به خودش چسبوند بود نگاه کردم.

 

_چچچ….چی شده؟

 

قبل اینکه جوابم بده همونجور که من تو بغلش بودم منو به اتاقم برگردوند درو بست.

 

به در اتاق تکیه داد نفس آسوده ای کشید و من هنوز تو آغوشش بودم.

 

ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم ، عطر تنش توی بینیم پیچید و تا مغز و استخونم رفت.

 

بنظرم عطر تنش خوشبو ترین رایحه ای بود که تاحالا بوییده بودم.

 

مثل یک سو استفادگر ، از خدا خواسته سرمو روی سینه‌ی ستبرش گذاشتم ، صدای ضربان قلبش بدجوری به دلم نشست.

 

با صدای زمزمه محمد تازه به خودم اومدم

_جات راحته؟

 

با اینکه دلم نمیخواست اما ازش جدا شدم و با پرویی لب زدم

_راحت که نبود ولی خب مجبور بودم دیگه

 

محمد ریشخندی زد ، نگاهی به سرتا پام انداخت پ آب دهنشو قورت داد.

 

با تکرار شدن صدای بلند از بیرون اتاق تازه حواسم جمع شد

_محمد بیرون چه خبره؟ این سرصدا ها برای چیه؟

 

نگاهشو به سختی از بدنم گرفت و به چشمام زل زد ، جدی شد به بیرون اشاره کرد

_ماشین ظرفشویی گرفتم دارن اونو نصب میکنن

 

با شنیدن حرفش خوشحال دستی زدم بدون هیچ فکری به موقعیتم بالا پایین پریدم

_وای خیلی کار خوبی کردی ، خیلی سختم بود با دست ظرف بشورم.

 

محمد همونجور که نگاهم میکرد سری تکون داد اروم زمزمه کرد

_برای همین گرفتم که با دست نشوری ، دستات زخم میشه!

 

قند تو دلم آب شد با ذوق بدون ملاحظه به وضعیت لباسم و اینکه دیشب چقدر اذیتش کردم پریدم بغلش و از گردنش آویزون شدم

_خیلی خیلی ممنونم محمد دستت درد نکنه.

 

محمد لحظه مات موند و هیچ حرکتی نکرد خیلی کم صورتم ازش فاصله دادم نگاهش کردم.

 

چشمای سبزش ریز شده بود و اصلا نگاهم نمیکرد لبخندی روث لبم نشست.

 

سرمو زود جلو بردم قبل اینکه عکس العملی نشون بده بوسه ای به گونه های زبرش که ته ریش داشت زدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zarix ___
11 ماه قبل

قلبممممم🫀🥺💋

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x