رمان سودا پارت ۳۷

4.7
(31)

 

 

 

خودم به نشنیدن زدم و سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر دلم شکست از حرفش.

 

_نه بابا مگه شما با محمد چیکار دارید محمد خوشحال میشه.

 

سها دیگه حرفی نزد یه نگاه به من کرد.

_چه خوشگل شدی میخوای حسابی دل محمد ببری

 

خندیدم و چشمام ریز کردم

_دلو بردم که الان تو خونشم دیگه

 

سها قهقه ای زد حرفمو تایید کرد.

_پاشو بریم تو سالن

 

از جام بلند شدم دستشو گرفتم و کمکش کردم ، دوتایی رفتیم توی سالن ، جلوی تلویزیون نشستیم.

 

نمیدونم چقدر گذشته بود که زنگ خونه زده شد ، از جام بلند شدم از چشمی در نگاه کردم و قامت چهارشونه محمد دیدم.

 

کلید داشت اما چون سها اینجا بود زنگ زده بود تا خبردار بشیم.

 

لبخندی از این کارش زدم که صدای سها اومد

_کیه رادمانه؟

 

در جوابش بلند گفتم

_نه محمده

 

سها سریع شالشو انداخت روی سرش ، سها هیچوقت جلو نامحرم شال و روسری نمیزاشت اما در برابر حجب و حیا محمد خجالت میکشید و سرش میکرد.

 

با لبخند بزرگی دروباز کردم

_خوش اومدی ، خسته نباشی

 

محمد با خستگی نگاهی بهم انداخت و یه لبخند زد

_ممنون شما هم خسته نباشی

 

سرشو جلو آورد لباشو روی صورتم گذاشت و بوسه نرمی به گونم زد.

 

قبل اینکه به خودم بیام وارد خونه شد اما من همونجا موندم چقدر قلبم تند میزنه ، گونم انگار اتیش گرفته بود.

 

این کارش چه معنی میده وقتی کسی پیشمون نبود که بخواد نقش بازی بکنه؟ یعنی به خواست خودش بوده؟

 

صدای محمد میومد که داشت با سها سلام احوال پرسی میکرد ، سریع خودمو جمع و جور کردم در خونه رو بستم.

 

وارد سالن شدم ، محمد رفته بود توی اتاق از سها معذرت خواهی کردم منم وارد اتاق شدم.

 

دراز کشیده بود روی تخت من و دستش روی چشماش گذاشته بود و چقدر ژستش برام جذاب بود.

 

با شنیدن صدای در دستشو از روی چشمش برداشت و با دیدن من توی جاش نشست.

 

به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم

_ببخشید میدونم خسته ای اما من اصرار کردم سها و رادمان شام بمونن

 

محمد لبخند خسته ای زد

_خوب کردی چرا معذرت خواهی میکنی اینجا خونه توئه سودا…

 

 

با لب و لوچه آویزون لب زدم

_خیلی خسته ای؟

 

با شیطنتی که دومین بار بود از محمد میدیدم جواب داد

_یکم اما اگه یکی با دستای جادوییش کمرمو یکم ماساژ بده ، شاید سرحال بشم

 

خندیدم بدون هیچ ترس و نگرانی بدون اینکه به سوری بودن ازدواجمون فکر کنم دستمو گذاشتم روی شونش

_بزار امتحان کنیم

 

روی تخت رفتم پشتش نشستم و با انگشت های کشیده ام اروم کمرش ماساژ دادم.

 

دستامو روی ستون فقرات و رگ های برجسته کمرش میکشیدم.

 

بعد پنج دقیقه محمد دستم رو توی دستای گرمش گرفت منو به کنار خودش کشید.

 

کف دستم رو بوسید

_ممنونم دستت درد نکنه

 

از جام بلند شدم

_خب حالا بلندشو برو یه دوش بگیر خستگیت در بره

 

محمد باشه ای گفت خواستم به سمت در برم که دستمو گرفت منو نگه داشت.

 

برگشتم پرسشگرانه نگاهش کردم که با تردید لب زد

_سودا مطمئنی دلت میخواد رادمان اینجا ببینی؟

 

هیچ جوابی ندادم محمد چرا داشت این سوال میپرسید؟ من اصلا بهش فکر نکرده بودم چون فکر نمیکردم برام فرقی داشته باشه.

 

دوست نداشتم راجب این قضیه با محمد حرف بزنم حس میکردم درست نیست و شاید ناراحت بشه اما انگار جوابم برای محمد مهم بود.

 

سرمو پایین انداختم با صدای ضعیفی زمزمه کردم

_بهش فکر نکردم اما فکر نمیکنم برام فرقی داشته باشه

 

محمد دیگه حرفی نزد بدون اینکه نگاهم بکنه از جاش بلند شد ، حولشو از توی کمد برداشت رفت سمت حموم.

 

اما قبل اینکه وارد بشه مکثی کرد برگشت سمتم

_خیلی خوشگل شدی اما…

 

جمله آخرش شنیدم اما دوست داشتم نشنیده باشم.

محمد زمزمه کرد بود : اما برای رادمان زیادیه!

 

اون فکر میکرد من برای رادمان انقدر به خودم رسیدم اما اشتباه بود شاید خودمم نمیخواستم قبول کنم اما همه این زیبایی ها برای اینکه به چشم محمد بیام بود.

 

محمد وارد حموم شد سعی کردم جمله دوم نادیده بگیرم به جمله اول فکر کردم و لپام گل انداخت ، هیجان زده شده بودم.

 

انگار اولین بار بود یکی ازم تعریف میکرد.

 

با سرخوشی از اتاق بیرون اومدم و رفتم کنار سها نشستم

 

_محمد رفت دوش بگیره زود در میاد.

 

سها سرشو تکون دادو با شیطنت گفت

_چقدر لپات قرمز شده چیکار کردین؟

 

 

دستمو رو صورتم گذاشتم سرمو با خجالت پایین انداختم.

 

خنده ای کردم جوابشو ندادم سها هم دیگه چیزی نگفت فقط با خنده نگاهم میکرد.

 

پنج دقیقه ای گذشته بود که زنگ ایفون زده شد.

از جام بلند از آیفون نگاهی انداختم ، رادمان بود.

 

درو باز کردم سریع به سمت اتاقم رفتم از توی کمد یه شال صورتی کمرنگ برداشتم انداختم سرم.

 

سها داشت بلند میشد بره در رو باز بکنه اما نزاشتم میدونستم سختشه برای همین خودم رفتم و با لبخند درو باز کردم.

 

رادمان با یه جعبه شیرینی دم در ایستاده بود

_سلام خوش اومدی

 

رادمان نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت چشماش برق خاصی پیدا کرد جوری که تاحالا ندیده بودم.

_سلام سودا

 

صداشو ضعیف کرد نزدیکم شد

_خیلی زیبا شدی

 

تعجب کردم! نمیدونستم باید پشت این حرفش دنبال منظور خاصی باشم یا از روی ادب و دوستی این حرف زده بود!؟

 

فقط در جوابش سری تکون دادم با دست به داخل

دعوتش کردم.

شیرینی که دستش بود سمتم گرفت

_بیا دقیقا از همونایی که خیلی دوست داری

 

با خوشرویی تشکر کردم و جعبه رو ازش گرفتم

_ممنونم چرا زحمت کشیدی؟

 

رادمان همونجور که کفش هاشو در میاورد جواب داد

_نمیخواستم اولین بار که میایم خونت دست خالی باشیم ببخش دیگه باید کادو میگرفتم ولی یهویی شد! سریه بعدی جبران میکنم.

 

چشم غره ای رفتم

_این چه حرفیه همینم لازم نبود ، ولی بازم ممنون.

 

رادمان وارد سالن شد منم سریع به آشپزخونه پناه برم و نفس عمیقی کشیدم.

 

اولین بار بود که جلوی رادمان احساس معذب بودن و ناراحتی داشتم.

 

انگار واقعا حق با محمد بود و من آماده روبه رو شدم با رادمان رو تو خونم نداشتم.

 

 

سعی کردم از فکر و خیال خارج بشم ، برای رادمان چایی ریختم بعد یک نفس عمیق برگشتم توی سالن.

 

رادمان کنار سها نشسته بود داشت با صدای بچگونه ای با پسرش حرف میزد.

 

چایی تعارف کردم طرفش که نگاهی بهم انداخت با لبخند برداشت تشکر کرد.

 

روبه روشون نشستم که رادمان نگاهی به اطراف انداخت

_محمد کجاست؟ خونه نیست؟

 

_چرا هست ، تازه اومده رفت یه دوش بگیره الان میاد.

 

همون لحظه محمد از توی اتاق بیرون اومد و با صدای بلندی سلام کرد و به سمتمون اومد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x