رمان سودا پارت ۵۸ 4.6 (48)11 ماه پیشبدون دیدگاه اون چند سالی که آمریکا بودم با مشروبات الکی روبه رو شده بودم و متوجه بودم چه بوی زنندهای دارن. تجربه هم ثابت کرده بود که…
رمان سودا پارت ۵۷ 4.8 (47)11 ماه پیشبدون دیدگاه من بقدری حالم خراب بود که نمیفهمیدم چی میگه اما محمد بعد از خروج از اتاق صدای صحبتش میاومد. _ ممنون… چشم چشم… سودا داشت…
رمان سودا پارت ۵۶ 4.8 (55)11 ماه پیشبدون دیدگاه لبخندی زدم و خودم رو تو بغلش انداختم. _ بزار ببینم زانوت چیشد. مثل بچههای کوچیک شده بودم… درک نمیکردم اطرافمو. بلند شدم و خواستم…
رمان سودا پارت ۵۵ 4.4 (65)11 ماه پیشبدون دیدگاه زیادی طلبِ آب یا یه نوشیدنی خنکو داشتم. بلند شدم و اول چراغها رو، روشن کردم و بعد برای خوردن آب به آشپزخونه رفتم. در…
رمان سودا پارت۵۴ 4.4 (49)11 ماه پیشبدون دیدگاه نگاهش رو به چشمهای نگرانم داد و لبخندی برای دلگرم کردنم زد. _ حقیقتش اینه من میخواستم یه موضوعی رو باهاتون در میون بزارم. مامان…
رمان سودا پارت۵۳ 4.6 (54)12 ماه پیشبدون دیدگاه دلیلش رو خودم خوب میدونستم… بقدری که داشتم خودخوری میکردم بخاطر محمد و آهو! داشتم ذره ذره مثل شمع آب میشدم. _ این حساسیت نشون دادن…
رمان سودا پارت ۵۲ 4.4 (49)12 ماه پیش۱۲ دیدگاه “ اینا اینجا چیکار میکردن؟ مثل یه ایل که برای عروسی یا عزاداری میرن به محل برگزاری مراسم جلوی در وایستاده بودن و جیغ میزدن. نمیفهمیدم خوشحالن…
رمان سودا پارت ۵۱ 4.7 (43)12 ماه پیشبدون دیدگاه کلافه سرش رو با دو تا دستش گرفت و پشت هم زمزمه کرد: نمیدونم سودا نمیدنم. دارم کم میارم! نمیدونم… دلم بیشتر از خودم برای…
رمان سودا پارت ۵۰ 4.3 (53)12 ماه پیشبدون دیدگاه کلافه پشت به من چرخید و بعد از عوض کردن لباسهام بیتوجه به محمد از اتاق بیرون رفتم. سمت مامان محمد رفتم و رو به روش…
رمان سودا پارت ۴۹ 4.5 (39)12 ماه پیشبدون دیدگاه گیج سر تکون دادم و ادامه داد: _ باز جدا از ناموس منو دیدنت توسط مامانم یا مامانت ما اینجا آبرو داریم سودا! هم من هم…
رمان سودا پارت ۴۸ 4.5 (47)12 ماه پیش۱ دیدگاه بیخیال جلو رفتم و به خونهی تاریک اشاره کردم. _ چرا برقا خاموشه محمد؟ تو تاریکی نشستی؟ صداش از حد معمول بالاتر رفت که آب…
رمان سودا پارت۴۷ 4.6 (63)12 ماه پیشبدون دیدگاه متعجب سمت ماشینی که صدا ازش اومده بود برگشتم و دوتا پسر جوون رو دیدم. _ با توام خوشگله! محل ندادم و به راهم ادامه…
رمان سودا پارت 46 4.8 (37)12 ماه پیشبدون دیدگاه انقدر با خودم کلنجار رفتم که به سختی بالاخره خوابم برد. خوابی بدون رویا و کابوس. چشم که باز کردم هوا تاریک شده بود و تاریک بودن…
رمان سودا پارت ۴۵ 4.6 (45)1 سال پیش۱ دیدگاه خورد و خوراکش براش مهم بود و خودش هم گفته بود که حسابی به شکمش میرسه. مامانم همیشه میگفت اگه میخوای یه مرد و راضی نگه…
رمان سودا پارت ۴۴ 4.7 (45)1 سال پیشبدون دیدگاه شیطون نگاهی به چشمهام انداخت و با فاصلهی کمی از صورتم پچ زد: کلی کف رو موهاته… بستنی قیفی درست کردی اون بالا! هینی کشیدم و…