گیج سر تکون دادم و ادامه داد:
_ باز جدا از ناموس منو دیدنت توسط مامانم یا مامانت ما اینجا آبرو داریم سودا! هم من هم تو. اگه مامانم یا کسی دیگه میدید قطعاً بهمون شک میکردن و ما اینو نمیخوایم، میخوایم؟ بعدم ما آبرو داریم در و همسایه میبینن حرف در میارن.
نفس عمیقی کشید و شقیقههاش رو ماساژ داد.
_جایی اگه میری سعی کن قبل از اذان خونه باشی. یکی از همین همسایهها ببینه تا مامان بیاد زارت میزاره کف دستش. چه مامان من چه مامان تو. میفهمی چی میگم؟
معدهی خالیم اجازهی صحبتی بهم نداد و با هجوم یک دفعهایه تمام محتویات معدهم به سمت دهنم از جام بلند شدم و سمت سرویس دوییدم.
_ سودا چیشد؟
سریع در رو بستم و روی روشویی خم شدم و عق زدم و جونم انگار از تنم بیرون میاومد.
_ سودا خوبی؟ باز کن درو!
از شدت گشنگی و معدهی خالی به این حال و روز افتاده بودم.
از بچگی هم وقتی چیزی نمیخوردم همینطوری میشدم و معدهم به هم میریخت.
دوباره کف دستشو به در کوبید و صدای در رو مخ من خط کشید.
فشار عصبی روم بود این چند روز و حتی تحمل کوچیکترین صدایی رو هم نداشتم…
دوباره عق زدم و زردآب بالا آوردم و با نفس نفس به در تکیه دادم.
_ در و باز کن خب. برو کنار از پشت در باز کنم این درو!
میرفتم کنار و حال خرابم و میدید؟ صورت نزارم و میدید؟ که چی بشه؟
سریع آبی به صورتم زدم و خواستم از سرویس بیرون برم که صدای زنگ در اومد و چشمهام گرد شد.
کی بود این وقت شب؟
تو همین گیر و دار ذهنم رفته بود پیش حرف مانی که گفته بود احتمال داره یه بحث کوچیکی بشه و من چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم هیچ بحثی نمیشه وقتی میدونستم محمد تا چه حد غیریتیه…
اون بخاطر نگاه من به رادمان تا یمدت با من سرد بود و حالا من بیفکر بهش گفته بودم که مانی منو رسونده و بدتر از اون اینه که تا دیروقت بیرون بودم!
از فکر بیرون اومدم و سریع در سرویس رو باز کردم و بیرون رفتم.
_ سودا کو مادر؟
با شنیدنِ این جمله و صدای مامان محمد سرم گیج رفت.
اون اینجا چیکار میکرد؟ من هنوز لباسهای بیرون تنم بود!
_ محمد عزیزم یه لحظه میای؟
_ برو محمد. سودا داره صدات میزنه.
جلوی در سرویس ایستاده بودم تا محمد بیاد.
دستی به لباسهام کشیدم و محمد با صورتی رنگ پریده اومد پیشم.
_ مامانم اومده!
چشم غرهای رفتم: آره شنیدم. چیکار کنیم حالا؟ من لباس بیرون تنمه.
_ باشه هول نکن. منم لباس بیرون تنمه ببین. چون چند تا خیابون اومدم دنبالت گشتم نبودی دیگه عصبی بودم با همین لباسا نشستم تو خونه.
کمی فکر کردم و با اینکه به نتیجهی خوبی نرسیده بودم اما گفتم:
_ خب الان پس میگیم که با هم رفته بودیم بیرون.
با سایهای که روی دیوار افتاد محمد حرف رو عوض کرد و لقمه رو پیچوند.
_ آره عزیزم حتماً. همونی که پسند کردی عالیه نه؟
لبخندی برای حفظ ظاهر زدم و وقتی مامان رو دیدم خودم رو به کوچهی علی چپ زدم که انگار نمیدونستم اومده.
_ عه سلام مامان. ببخشید من سرویس بودم متوجهتون نشدم. خوبید؟ بفرمایید توروخدا الان منم لباسامو عوض کنم میام. با محمد رفته بودیم بیرون یکم.
مامان لبخندی زد و من هم متقابلاً لرزون خندیدم:
_ یخورده خرید داشتیم. خوراکی و وسایل و لباس و خورده ریزه. ببخشید اگه متوجهتون نشدم واقعاً شرمنده.
انقدر هول کرده بودم که محمد هم متوجه شد و دستش رو پشت کمرم گذاشت، اما با برخورد دستش به کمرم انگار دوباره بدنم واکنش نشون داد که دو مرتبه معدهی خالیم تو هم پیچید و سریع در رو باز کردم و خودم رو تو سرویس پرت کردم.
_ محمد چیشد؟ سودا! خوبی مادر؟ دورت بگردم چت شد یهو عروسم؟
عرق روی پیشونم رو پاک کردم و تند تند مشت آب پاشیدم روی صورتم.
_ اومدم مامان چیزی نیست، اومدم.
اما بشدت معدهم به هم ریخته بود و داشت بدنم رو بیحال میکرد.
قبل اینکه از سرویس بیرون برم چند بار دیگه هم عق زدم اما اتفاقی نیفتاد و دستم رو دستگیرهی در نشست تا در رو باز کنم اما با شنیدن صدای مامان محمد و حرفی که زد همونجا خشکم زد…
قبل اینکه از سرویس بیرون برم چند بار دیگه هم عق زدم اما اتفاقی نیفتاد و دستم رو دستگیرهی در نشست تا در رو باز کنم اما با شنیدن شدای مامان محمد و حرفی که زد همونجا خشکم زد…
_ سودا حاملهس؟ مثل زنای حامله عق میزنه!
_ نه مامان جان این چه حرفیه ما تازه یکی دو هفته بیشتر نگذشته از عروسیمون.
تن و بدنم از فکر به این موضوع لرزید…
تا بیشتر از این پیش نرفتن در سرویس و باز کردم و بیرون رفتم.
مامان محمد با چشمهایی که برق میزد نگاهم میکرد و تعارف کردم تا بریم و بشینیم.
_ بفرمایید بریم بشینیم پذیرایی کنم ازتون.
_ بیا عزیزم محمد از این به بعد کارا رو میکنه.
چقدر سریع واسه خودش برید و دوخت!
مامان روی مبل نشست و من قبل از اینکه بشینم محمد دستم رو گرفت و سمت اتاق کشید:
_ ببخشید مامان ما لباس عوض کنیم الان میام.
در اتاق رو پشت سرش بست و من زمزمه کردم: حامله بودن دیگه از کجا در اومد؟
_ وای سودا بدبخت شدیم، بدبخت. از فردا همه جا پره که زنه محمد حسین حاملهس.
_ خب میریم حقیقت و میگیم دیگه.
با چشمهاش برام خط و نشون کشید.
_ چی میگی سودا؟ بنظرت مامانم چیزی که با چشمش دیده رو باور نمیکنه و حرف ما رو باور میکنه؟
_ حالا امتحان میکنیم.
کلافه تو اتاق قدم زد.
_ من نمیدونم اون موبایل مگه دکوریه که جواب نمیدی آخه؟ اگه اون موقع که اون همه زنگت زدم جواب میدادی زودتر اومده بودم دنبالت و خیلی وقت پیشم خونه بودیم و وقتی حالت انقدر خراب بود میرفتیم دکتر تا حالا یساعت نیاز نباشه ثابت کنیم بابا هیچی درکار نیست.
پس اونی که زنگم زده بود محمد بود و قبلش چندین بار زنگ زده و من نشنیدم.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختمو زمزمه کردم: انقدر غر نزن محمد. داستانِ هزار و یک شبم تعریف نکن لطفاً! یچیزی سریع پیدا کن بیار بخورم تا دوباره دلم نریخته بیرون.
چیزی نگفت و لباسهام رو از کشو بیرون کشیدم:
_ پشتتو به من کن لباسامو عوض کنم بدو.