شیطون نگاهی به چشمهام انداخت و با فاصلهی کمی از صورتم پچ زد: کلی کف رو موهاته… بستنی قیفی درست کردی اون بالا!
هینی کشیدم و دستم رو روی موهام گذاشتم که دستم کفی شد و بخاطر اینکه یه دستم گوشیم بود حواسم نبود و دستی که باهاش حولهم رو نگه داشته بودم رو ول کرده بودم که به طور کاملاً یهویی حوصله از دور تنم باز شد و افتاد داشت میافتاد که نور گوشی رو سمت محمد گرفتم و سریع خم شدم حولهم رو برداشتم و با جیغ جیغ گفتم:
_ محمد نگام نکن… نگاه نکنیا.
_ کورم کردی سودا بگیر کنار این گوشیو کور شدم دختر.
بعد از اینکه حوله رو دوباره دورم پیچیدم گوشی رو کنار کشیدم و محمد خندید: نترس نگاه نکردم.
همچین آدمی نبود اما شیطون اگه گولت بزنه نگاه نمیکنه چطور آدمی هستی.
_ برو حموم میام الان…
پریدم وسط حرفش و توپیدم: میای کجا؟ بیحیا! خجالت بکش!
همینطور یه ریز داشتم حرف میزدم که محمد برای ساکت کردنم مجبور شد دستش رو جلوی دهنم بگیره.
_ سودا چی میگی واسه خودت؟ ذهنت چرا انقدر منحرفه آخه؟ از لای در برات گوشی نگه میداشتم تا حداقل موهات رو بشوری.
توجهی به حرفی که زد نکردم و با یادآوری زلزله نگران گفتم: محمد بیا بریم یجایی… اینجا آپارتمانه زلزله میاد یهو ریزش میکنه ساختمون بعد این زیر میمیریم.
_ خدا اگه نخواد هیچی نمیشه نگران نباش.
_ بیا بریم بابا ما جوونیم آرزو داریم!
نوچی کرد و گوشی رو از دستم گرفت: برو اول سرتو بشور اینطوری که نمیتونیم بریم!
قبول کردم و محمد با حوصله گوشی رو برام نگه داشت و خودش صندلی آورد و پشت دیوار نشست و من هم سرم رو شستم و بعد پشت به من کرد تا لباسم رو بپوشم.
_ تموم شد.
_ نه صبر کن محمد چرا دو دقیقه یبار میپرسی تموم شد تموم شد؟
پوفی کشید: چون خیلی داری لِفتِش میدی. داری نفت و ملی میکنی مگه؟ زود باش دیگه چیکار داری میکنی؟
چند ثانیه بعد زمزمه کردم: تموم شد.
برگشت و با چشمهاش آنالیزم کرد و بعد گفت: خب… بپوش بریم هرجا میگی وگرنه نمی تونیم تا فردا از دست جیغ جیغات بخوابیم.
سر تکون دادم و شالی از روی صندلی برداشتم و روی سرم انداختم و گوشیم رو از دستم گرفتم.
با هم از خونه بیرون رفتیم که نگاهمون به مردمی افتاد که دوی هم جمع شده بودن.
نزدیکتر که رفتیم متوجه تیر برقی شدیم که وسط خیابون افتاده بود.
یعنی بخاطر زلزله تیر برق هم افتاده؟
با محمد سمتشون رفتیم و من از ترس بازوی محمد رو رها نمیکردم.
ذاتاً ترسو نبودم اما زلزله چیزی بود که ترس داشت وگرنه نمیترسیدم.
صدای همهمهی مردم باعث شد بهشون گوش بدم که هرکدوم چیزی میگفتن:
_ آخه چرا تیر برق باید یهو نصف شبی بیفته؟
_ یکی یه بلایی سر این تیر برق آورده وگرنه الکی نمیافته وسط خیابون که!
به حرفهاشون گوش میدادیم که محمد گفت: چیشده؟
مردی میانسال جوابش رو داد:
_ هیچی بابا جان تیر برق یهو افتاد وسط خیابون. خداروشکر که ماشینی یا آدمی از اینجا رد نمیشد.
گیج زمزمه کردم: یعنی زلزله نبوده؟
محمد هم مثل من تعجب کرده بود.
_ خب پس زمین لرزید واسه چی بود؟
محمد این رو پرسید و پیرمرد جواب داد: خب خونههای نزدیک تیر برق لرزید چون صدای بدی هم ایجاد کرد. نگران نباشید تا فردا هم برقها رو درست میکنن به امید خدا!
با هم به خونه برگشتیم و دوباره پنج طبقه رو بدون آسانسور بالا رفتیم و با نفس نفس جلوی در ایستادیم.
_ پس دلیل قطعی برق این بود.
_ بله خانوم نصفه شبی از خواب انداختیمون..
چشم غرهای بهش رفتم و من سمت آشپزخونه رفتم و اون سمت اتاق خواب.
ترسم بیشتر از زلزله بود و کمتر به تاریکی فکر میکردم و حالا میتونستم با این یک مورد کنار بیام و شبم رو صبح کنم.
شمعی روشن کردم و با خودم به اتاق بردم و روی پاتختی گذاشتم.
انقدر به گذشتهی تلخ و آیندهی نامعلومم فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
خوابی پر از سفیدی، نه رویایی نه کابوسی.
صبح با نوری که به چشمهام تابید بیدار شدم و خمیازهای کشیدم.
حدسم این بود که مثل همیشه محمد رفته سرکار و من دوباره ظهر از خواب بیدار شدم، اما با دیدن ساعت و عقربههاش که ساعت هفت صبح رو نشون میداد با تعجب سرم رو خواروندم.
باور کنم من صبح به این زودی بیدار شدم؟
قبل از هرچیزی به آهو پیام دادم تا از حالش با خبر بشم و بعد با موهایی که کم شباهت به موهای جنگلیها نشده بود سمت آشپزخونه رفتم و چای دم کردم و میز صبحونهی مفصلی چیدم.
چرا هر روز اون چای و صبحونه حاضر میکرد؟ حالا یه روز هم که من بیدار بودم این کار رو براش میکردم.
لیوان چایش رو پر کردم و روی میز گذاشتم و دستهام رو شستم که مثل هر دفعه که از صبح زیر آب میبردم میسوخت باز هم رد سوختگی آب جوش سوخت و من دستم رو فوت کردم.
_ هنوز میسوزه؟
با صدای سرحال محمد سمتش برگشتم و خیره به بالا تنهی برهنهش نگاه کرم کردم.
_ یخورده میسوزه.
_ نباید میشستی، عفونت میکنه. دیشب یادم رفت برات ببندمش.
سری تکون دادمو در همون حال پرسیدم: از کی بیدار شدی که انقدر سرحالی؟
_ از همون موقع که با موهای آمازون مانندت راه افتادی تو خونه و سرتو میخواروندی!
پس از اولش ایستاده بود و نظاره گر من بود!
وقتی نگاه خیرهم رو روی خودش دید متعجب پرسید: به چی نگاه میکنی سودا؟
سرم رو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم.
_ هیچی. بیا بشین.
نونهایی که تو توستر گذاشته بودم رو گذاشتم براش و اون بی حرف منتظر بود.
_ بخور دیگه!
_ بیا تنهایی که از گلوی آدم پایین نمیره!
پشت میز نشستم که نگاهم به دست خونیم افتاد، حالا پوست روش کنده شده بود.
سریع بلند شدم و سمت سرویس رفتم و محمد نگران پست سرم اومد.
از تک تک رفتارش نگرانی میبارید.
_ ببینم دستتو! باید ضد عفونی کنیم.
و از تو کمد بتادین رو در آورد. با حال زاری بهش نگاه کردم: محمد نکن. میسوزه. اول صبحی جون تو بدنمون نیست تو میخوای بتادین بریزی که بسوزه؟
ابرو بالا انداخت و کمی نزدیکم اومد.
_ نترس زیادم نمیسوزه!
_ میسوزه!
با جلو اومدن سرش نزدیک صورتم لحظهای نگاهن بین چشمهاش و لبهاش به گردش در اومد.
_ چ… چیکار میکنی؟
وقتی چشمهاش رو بست و سرش نزدیکتر اومد به عمق فاجعه پی بردم اما گویا خودم هم بدم نمیاومد که عقب نکشیدم.
پلکهام کم کم داشت روی هم میافتاد که با سوزش دستم جیغی زدم و سرم تند به سمت دست سوزناکم چرخید و نگاهم قفل شد تو مایع قرمز رنگ روی دستم.
چشمهام از این سوختن پر شده بود، اگه آمادگی داشتم انقدر نمیسوخت حالا که بیخبر بتادین ریخته بود حس میکردم سوزشش چند برابر شده.
با صدای گرفتهای زیر گوشم پچ زد: جیغ نزن وگرنه مجبورم به نحوهی خودم ساکتت کنم.
بغض کرده نگاهش کردم. اون انگار میدونست که با این کار میتونه مسخم کنه. سو استفادهگر!
رو ازش برگردوندم و زمزمه کردم: برو حالا اگه کارتو کردی.
_ رو برنگردون از من سودا! بخاطر خودت بود اگه اینکارو نمیکردم نمیذاشتی بتادین بزنم برات. روز آزمایشگاهو فراموش کردی؟ نمیذاشتی ازت خون بگیرن!
حرفی نزدم و دستم رو بانداژ کرد و خوشحال از موفق شدم با چشمهایی که برق میزد و انگار مدال بهش داده بودن دستم رو بالا آورد.
_ تموم شد! حالا بریم صبحونه.