رمان سودا پارت ۸۸ 4.3 (64)

بدون دیدگاه
      وقتی جوابی نشنیدم با لحن دلخوری زمزمه کردم: _ باشه اصلاً نیا. خدافظ!   چرا پس تو فیلما همه شوهرا به حرف زن‌هاشون گوش می‌دادن. اصلاً من…

رمان سودا پارت ۸۷ 4.5 (75)

۱ دیدگاه
    همین شد که سرم رو جلو بردم و من عین وحشی‌ها به لب‌هاش حمله کردم و اون عین قحطی زده‌ها…   صدای ملچ و ملوچ لب‌هامون تو راهرو…

رمان سودا پارت ۸۶ 4.3 (71)

بدون دیدگاه
      اعصابم بقدری متشنج بود که اصلاً حواسم به سرعتی که تو اتوبان می‌روندم نبود. _ آروم برو محمد!   جوابی که بهش ندادم لپ‌هاش رو باد کرد…

رمان سودا پارت ۸۵ 4.4 (67)

بدون دیدگاه
    نمی‌دونم چرا اما دلم می‌خواست بهترین میز رو برای محمد بچینم و نظرش رو جلب کنم تا خوشش بیاد.   شاید ازم تعریف می‌کرد و من ذوق می‌کردم.…

رمان سودا پارت ۸۴ 4.3 (52)

بدون دیدگاه
    پاش رو روی گاز گذاشت و از مقابل چشم‌های دلخورم محو شد. چقدر روزگار می‌تونه نامرد باشه! کلید رو تو در انداختم و وارد خونه شدم.   با…

رمان سودا پارت ۸۳ 4.4 (60)

۲ دیدگاه
  ۷“ سِــودا | sevda “: #پارت209 #رمان_سودا   مطمئن بودم برمی‌گرده برای همین تند و سریع لباس‌هام رو در آوردم و پشت در حموم انداختم و در رو قفل…

رمان سودا پارت ۸۲ 4.5 (63)

۱۲ دیدگاه
    چیزی نگفت و شونه‌ای بالا انداخت. چند دقیقه بعد وقتی ظرف‌ها رو شستیم روی مبل‌ها نشستیم و مشغول دیدن برنامه‌ای که تلویزیون پخش می‌کرد شدیم.   اما من…

رمان سودا پارت 81 4.4 (61)

بدون دیدگاه
    از شونه‌هاش گرفت و بلندش کرد. _ بلند شو دختر خوب. تخت خواب داره صدات می‌زنه. _ تو نمیای بخوابی؟ صدای اذان گوشیش لبخندی رو لبش آورد. _…

رمان سودا پارت ۸۰ 4.5 (55)

بدون دیدگاه
    محمد کلافه زمزمه کرد: _ چشم مادر… من که چیزی نگفتم شما اینطوری میگید. _ خجالت نکش پسرم مامانت اول ازدواجمونم همینطوری بود، فقط منه بدبخت باید ناز…

رمان سودا پارت ۷۹ 4.4 (68)

بدون دیدگاه
      محمد حالش رو فهمیده بود که نرم نرمک کمرش رو ماساژ می‌داد. _ سودا خواهش می‌کنم آروم باش. مامان محمد تو فکرش بود که کاش نمی‌اومدن، کاش…

رمان سودا پارت ۷۶ 4.6 (67)

بدون دیدگاه
  “   محمد فقط دلش می‌خواست زمین دهن باز کنه و ببلعدش. _ مامان دروغ نداریم بگیم که… _ صدای دوش حمومم دیشب توهمی بود که منو بابات زده…

رمان سودا پارت ۷۵ 4.4 (56)

بدون دیدگاه
  “   مهمونی همین بود دیگه. کی تو مهمونی می‌گفت زن‌ها جدا باشن و مردها جدا؟ _ مگه الان مامان تو ما رو دعوت می‌کنه میگه مردا جدا باشن…

رمان سودا پارت ۷۴ 4.5 (63)

بدون دیدگاه
    استرس امونم و بریده بود و با اشاره‌ی محمد دوباره لیوان آب رو پر کردم و به دستش دادم. طوری آب رو می‌خورد که از کنار لبش می‌ریخت…