رمان سودا پارت ۸۷

4.5
(76)

 

 

همین شد که سرم رو جلو بردم و من عین وحشی‌ها به لب‌هاش حمله کردم و اون عین قحطی زده‌ها…

 

صدای ملچ و ملوچ لب‌هامون تو راهرو پیچیده بود و من یک دستم دور گردن محمد بود و دست دیگه‌م تو کیفم کلید رو کنکاش می‌کرد.

 

با پیدا کردنش محمد از دستم کشید و تو قفلی چرخوند.

موهاش رو چنگی زدم و حرصم رو سر لب‌های بی‌گناهش خالی کردم.

حرص هرچیزی رو، حرص ازدواج اجباریمون، حرص نامزدی که بد موقع پیداش شد و حتی حرص قراری که من با آهو و محمد با مانی گذاشته بود رو…

 

با ولع می‌بوسیدم و می‌مکیدم.

در که باز شد من عقبی وارد شدم و محمد هم با من اومد داخل و با پا در رو بست.

حرص تو تک تک حرکاتش موج می‌زد، مثل وقتی که کمرم رو محکم به در کوبید و آخم تو گلوش خفه شد.

 

فقط برای چند ثانیه ازم فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد:

_ جانم؟

پیشونیش رو به پیشونیم چسبونده بود و ارتعاش نفس‌هاش نشون از کم آوردن اکسیژن می‌داد.

 

پلک‌های خمارش رو از هم فاصله داد و دستش ناشیانه‌ای که برای من ماهرانه محسوب می‌شد روی کمرم به رقص در اومد.

 

تو چشم‌هاش پر بود از نیاز و درخواست.

من هم شدیداً بی‌تابش بودم اما بدم نمی‌اومد اذیتش کنم.

نادیده گرفتم اون خواستن تو چشم‌هاش رو که طاقت از کف داد و مچ دستم رو چسبید و مالکانه دست دیگه‌ش رو دور پهلوم محکم کرد.

 

_ من… من… لطفاً!

حتی نمی‌دونست چطور نیازش رو بیان کنه.

کلافه چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و تند تند بلغور کرد:

_ میشه… یعنی اجازه میدی من…

ادامه‌ی جمله‌ش رو ازش دزدیدم و با بوسه‌ی کوتاهی که روی لبش کاشتم و دکمه‌ی اولی که از پیرهنش باز کردم، اجازه رو صادر کردم.

 

محمد هم انگار منتظر یه چراغ سبز از سمت من بود تا مجال نده.

دست زیر رون‌هام انداخت و بالا کشیدم و من با جیغ کوتاهی پاهام رو دور کمرش حلقه کردم.

 

سرم خم شد و موهام که حالا شال از روشون افتاده بود روی صورت محمد پخش شد.

انگشت‌هام هم بیکار ننشستن و با لرزش مشهودی مشغول باز کردن دکمه‌های پیرهنش شدن.

 

روی تخت پرتم کرد و شروع به در آوردن تک تک لباس‌هام شد.

هردو زنگ گوشی‌هامون رو نادیده گرفته بودیم و غرق شده بودیم تو لذتی که تا الان ازش محروم بودیم.

 

آخرین تکه لباسم رو هم به گوشه‌ی اتاق پرت کرد و بوسه‌ای رو تنم زد.

من راضی بودم حتی به این نابلدی!

 

با نفس نفس خیره‌ش بودم و اون از یک لحظه‌ش هم دریغ نمی‌کرد.

تو طول انجام این کار قربون صدقه‌م می‌رفت و می‌دونستم قصدش رو!

نمی‌خواست من حس بدی داشته باشم…

 

لحظه آخر خواست خیمه‌ی سنگینش رو از روی تنم برداره که سریع دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و در همین حال چنگی به پشتش زدم.

چرا خواسته بود عقب بکشه؟

 

 

 

 

با صدای ضعیفی که همراه با تنگی نفس بود لب زدم

_محمد…چی شد؟ چرا..

 

همونجور که بدنش روی تن برهنه بود موهام نوازش کرد نگاهش دزدید.

انگار از زدن حرفی که میخواست بزنه عذاب میکشید.

 

یکی از دست‌هام رو نوازش وار روی ته ریشش کشیدم

_محمد بگو چی شد؟

 

نگاه آشفته ای به چشمام انداخت سرشو کنار گوشم آورد

_سودا…

 

ناخودآگاه با برخورد نفس داغش با گوشم چشمام بسته و شهوت درونم بیشتر شد.

_جانم

 

بوسه ای به لاله گوشم زد که تنم لرزید و موهای بدنم سیخ شد.

با لحن پریشون و بی قراری لب زد

_میترسم…خیلی میترسم!

 

تعجب کردم و سرمو به طرف صورتش برگردوندم.

_از چی میترسی؟ من…من ترسناکم؟

 

لحظه ای کوتاه به سوالم خندید و سرشو به نشانه نه تکون داد

_سودا این راه دیگه برگشت نداره ، اگر تورو مال خودم بکنم دیگه نمیزارم دست هیچ احد الناسی بهت بخوره باید تا آخر عمرت کنار خودم باشی!

 

حرفاش برام شیرین تر از عسل بود ، من دقیقا همینو میخواستم.

میخواستم تا آخر عمرم برای شوهرم برای محمد باشم.

_محمد من میخوام برای تو باشم!

 

با این حرفم برق رو چشماش دیدم اما هنوزم پریشون بود.

_سودام…دخترم اگر پشیمون بشی چی؟ اونجوری تمام عمرم عذاب میکشم!

 

حالا میفهمیدم برای چی انقدر دودل و مردده چون میترسید من در آینده بخاطر بچه دار نشدن اونو ترک کنم یا پشیمون بشم.

 

اما من هیچوقت نه بچه خواستم نه عاشق بچه ها بودم.

عشق محمد برای من تکی بس بود نیازی به هیچ بچه ای نبود.

 

سرشو بین دوتا دستام گرفتم به چشمای سبزش که دیوانم میکرد نگاه کردم.

لبخندی دلگرم کننده زدم

_محمد عشق تو تکی برای من بسه ، من هیچوقت پشیمون نمیشم برای اینکه تور انتخاب کردم…

 

با تموم شدن جملم گردنشو خم کردم و خودمم سرمو جلو بردم لبای درشتش رو مک کوتاهی زدم.

 

سرمو عقب آوردم به تخت تکیه دادم و لبخند زدم.

محمد انگار بالاخره آروم شده بود و با خودش کنار اومده بود.

 

از روم بلند شد و تیشرتش در آورد و دوباره خیمه زد روم.

دست به کار شد و قبل از اینکه منو از دنیای دخترونگیم بیرون بیاره زمزمه کرد

_امشب میخوام فقط تورو بِپَرَستَم!

 

 

با احساس نوازش شدن صورتم ، چشمام رو باز کردم.

چهره خواب آلود و جذاب محمد جلوی چشمم نمایان شد.

 

به طرف من دراز کشیده بود و یکی از دستاش تیکه سرش بود و با دست دیگش صورتم نوازش میکرد.

 

با دیدن چشمای بازم لبخند مهربونی زد

_صبح بخیر ، بهتری؟

 

خجالت زده نگاهم به تن برهنم افتاد ملافه رو کمی بالا کشیدم و لبخندی زدم

_صبح بخیر ، خوبم!

 

محمد با دیدن این حرکتم فقط خنده ریزی کرد و دستشو از روی ملافه روی شکمم گذاشت

_درد نداری؟

 

درد داشتم اما کم بود ، محمد دیشب انقدر با ملاحضه رفتار کرده بود که نمیدونستم چجوری ازش ممنون باشم.

 

با یادآوری دیشب صورتم سرخ شد و گر گرفتم.

محمد جوری تنمو فتح کرد و هر ثانیه حرفای عاشقانه میزد تا حتی لحظه ای احساس بدی نداشته باشم.

 

با تکون خوردن دستش به خودم اومدم.

_جانم

 

به شکمم اشاره کرد و گفت

_میگم درد نداری؟

 

سرمو به نشانه نه تکون دادم

_نگران نباش خوبم خیلی کم درد دارم.

 

محمد خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد.

نگاهم لحظه ای به گردن کبود و باز های زخمی که در اثر فشار دادن ناخون هام شده بود.

 

با نگرانی دستم اول روی کبودی گردنش و بعد زخم بازوش کشیدم و با شرمندگی لب زدم

_محمد…درد میکنه؟

 

خنده ای کرد دستمو تو دستش گرفت

_نه

 

چشمام مظلوم کردم تند تند و پشت سر هم حرف زدم

_ببخشید بخدا نمیدونم چرا اینجوری شده؟ یعنی میدونم ولی ناخواسته بوده من فقط..

 

قبل اینکه حرفم تموم بشه خم شد و با لباش خفم کرد.

بوسه ای خیس روی لبام نشوند که ناخودآگاه دستامو دور گردنش حلقه شد.

 

فکر میکردم شاید بازم بخواد اما سرشو عقب کشید

_بسه دیگه برای بدن ضعیف و نحیفت همین دیشبم زیادی بود.

 

خنده ای کردم با کرمی که درونم بیدار شده بود روی سینش خم شدم و با ناخنم خط های فرضی میکشیدم.

 

_سودا نکن…دیوونم نکن که اگر کنترلم از دست بدم بد میشه!

 

میدونستم داره شوخی میکنه اما نقش بازی کردم.

مثل کسایی که ترسیدن عقب کشیدم خودمو زیر ملافه قایم کردم

_باشه باشه ترسیدم.

 

قهقهه ای زد روی تخت نشست

_سودا ضعف نکردی؟ برات صبحانه بیارم؟

 

 

 

لبخندی از مهربونیش رو لبم شکل گرفت.

چقدر خوب بود داشتنِ همچین نعمتی که قند تو دل آدم آب می‌کرد!

_ من… اول میرم حموم! بعد برای صبحونه وقت هست…

_ حالت بد نشه؟

 

از اینکه هی اتفاقات دیشب رو به روم می‌آورد خجالت می‌کشیدم و مثل لبو سرخ می‌شدم.

سرتکون داد و پچ زد:

_ بریم. بدم نیس!

به تایید از حرفش بلند شدم و خواستم سمت حموم برم که تازه فهمیدم چی گفته.

 

_ چی؟؟؟ با هم؟

_ مگه چیه؟

تند تند سرم رو تکون دادم. اونطوری من تا مرز آب شدن تو زمین می‌رفتم!

_ نه نه، اصلاً.

انگار فهمیده بود چمه چون با چشم‌های ریز شده نگاهم می‌کرد و پلک نمی‌زد.

 

تو یه حرکت بین بازوهاش قفلم کرد و باعث شد جیغم دراد.

زیر گوشم پچ پچ وار زمزمه کرد:

_ چرا الان داری سرخ و سفید میشی مثلاً؟ اونم وقتی که دیشب زیر تنم پیچ و تاب می‌خوردی!

 

هینی گفتم و سرم رو به پایین انداختم.

من در اکثر مواقع خجالتی نبودم اما نمی‌فهمیدم حالا چرا باید از مردی که شوهرمه و محرم‌تر از هر محرمیه بهم خجالت بکشم.

 

با انگشت شصتش چونه‌م رو بالا آورد و بوسه‌ی کوتاهی کنج لب‌هام کاشت.

از همون بوسه‌ها که تا اوج خوشبختی رو حس می‌کردم.

_ الان خجالت کشیدی جوجه رنگی؟

 

از روی زمین بلندم کرد و جیغ خفه‌ای کشیدم.

_ وای محمد افتادم.

_ جانِ محمد؟ نمیفتی نترس.

دست‌هام محکم گردنش رو به چنگ گرفته بود.

 

هنوز لباس تنم نبود و منم با همون ملحفه‌ی روی تخت بلند شده بودم.

وارد حموم که شدیم زمین گذاشتم و پاهام سردی سرامیک‌ها رو به جون خرید.

 

دستش که سمت ملحفه اومد ناخداگاه دستم روی دست مردونه‌ش قرار گرفت.

_ میشه…

اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست و گره خوردنشون به هم نشون از مخالفتش می‌داد.

_ هیچی نمیشه دخترم. همینجا تو بغل شوهرت میمونی، نکنه یادت رفته من دیشب تمام تنت رو دیدم؟

 

اجازه‌ی هیچ مخالفتی بهم نداد و دستم رو پس زد و ملحفه رو از دورم باز کرد.

فهمیدم که نامحسوس آب دهنش رو قورت داد.

_ نگران نباش… خودتو به من بسپر!

 

نگاهش رو از تنم می‌دزدید تا کار دستمون نده.

کبودی‌های کوچیکی رو بدنم پیدا بود.

محمد دیشب یا ملایمت برخورد کرده بود اما باز هم رد کبودی‌ها رو بدن سفیدم خودنمایی می‌کرد.

 

وارد وان که شدم پشت سرم جا گرفت و دستش رو دورم حلقه کرد.

_ حالا دارم آرامش و حس می‌کنم!

سرم رو به سینه‌ش تکیه دادم تا بدن کرختم نرم بشه.

_ منم همینطور!

 

تمام اینها دور از تصوراتم بود.

 

 

 

دور نبودیم از آینده…

آینده‌ای که هیچکس ازش خبر نداشت.

اما برای من زمان حال مهم بود و می‌خواستم از اون لذت ببرم نه ذهنم رو با آینده پر کنم.

 

دست محمد نوازش‌وار زیر شکمم حرکت کرد، دقیقاً مثل مورفین عمل کرد برام چون کم کم اون یذره درد هم از بین رفت و جاش رو به حس شیرینی داد.

 

از گرمای دست محمد و گرمی آب آروم آروم چشم‌هام گرم شد و داشت خوابم می‌برد که محمد صدام کرد.

_ نخواب سودا ضعف می‌کنی! الان میریم بیرون.

 

شامپویی که روی موهام خالی شد کمی هوشیار ترم کرد.

_ همون شکلاتیه که می‌خواستی! یادته؟ شکلات بود چی بود اون؟

لبخندی رو لبم اومد و هومی گفتم.

حالت خواب بودم و لب باز کردن هم برام سخت بود.

 

اولین روز بعد از یکی شدنمون، اولین روز عاشقانه‌هامون، اولین حمام دونفرمون داشت با خواب من خراب می‌شد!

چشم‌هام رو بزور باز نگه داشتم و محمد بعد از آبکشی موهام بلندم کرد اما چون یهویی بود ترسیدم که بیفتم و دستم رو بند سینه‌ش کردم.

 

_ کمتر پنجول بکش گربه کوچولو!

از لقبی که بهم داده بود اخم ظریفی کردم.

_ چرا هرروز یه لقب یه اسم من می‌بندی؟ جوجه رنگی و گربه کوچولو و…

 

خنده‌ی آرومی کرد و حوله رو بسختی به تن خیسم داد.

_ از صدات خواب می‌باره. برو دراز بکش تا بیام برات یچیزی بیارم بخوری. فقط لباس بپوش سرما نخوری، یچیزیم بنداز روت… برو تو اتاق دیگه تا من بیام رو تخت و تمیز کنم.

 

بقدری خوابالود بودم که فقط به باشه‌ای اکتفا کردم.

دستش که از دور کمرم باز شد تلو تلو خوران سمت در رفتم، الان فقط به خواب نیاز داشتم؛ بدنم خیلی خسته بود.

_ مراقب باش نیفتی!

 

از حموم که بیرون رفتم بی‌توجه به چیزهایی که گفته بود ملحفه‌ی که رنگ سرخی به خودش گرفته بود رو سریع از روی تخت جمع کردم و تو سبد رخت چرک‌ها انداختم.

 

بعد با همون حوله روی تخت دراز کشیدم و در عرض چند ثانیه به عالم خواب فرو رفتم.

خوابی آروم…

بین خواب صدای محمد رو هم می‌شنیدم.

_ سودا! چه وضعشه آخه؟ مگه نگفتم بزار خودم درست می‌کنم؟ چرا با حوله خوابیدی الان؟ مگه نگفتم لباس بپوش سرما نخوری؟

 

غلتی زدم و متوجه حوله‌ای که از دورم باز شده بود شدم.

_ نگاش کن فقط، خوبه گفتم لباس بپوش، حوله‌شم خانوم باز کرده.

 

منظره‌ی رو به روم و صدای محمد با هم ادغام شده بودن و خواب عجیبی رو ساختن.

 

_ بلندشو وزه خانوم، بزار لباس تنت کنم یچیزی به خوردت بدم بعد بخواب.

حالا کاملاً می‌فهمیدم که محمد بزور رو تخت نشوندتم و مشغول پوشوندن لباس‌هامه.

_ اه محمد ولم کن!

_ هیس، اعصابمو خورد کردی.

 

دستش رو پس زدم که با لجاجت لباس‌هام رو تنم کرد، طوری لباس‌هام رو پوشوند که بیدار شدم و روی تخت نشستم.

_ چقدرم که شما حرف گوش کردی!

از اتاق بیرون رفت و اجازه‌ی جواب دادن بهم نداد.

کمی بعد که ویندوزم بالا اومد خواستم بلند شم برم پیشش که خودش با سینی‌ای حاوی شیر و صبحانه کامل وارد اتاق شد.

 

_ اینو بخور بعد بخواب.

 

 

 

 

بزور شیر رو به خوردم داد و قرصی از جلدش بیرون کشید.

_ این چیه دیگه؟

_ مسکنه عزیزم، کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه.

 

دهنم رو باز کردم و اون قرص رو تو دهنم هول داد.

_ حالا بخواب!

من به آهو قول داده بودم دیروز برم ببینمش و حالا…

حتی زنگ نزدم بگم نمیام، چقدر بدقولانه عمل کرده بودم و پشیمون بودم از اینکه بهش اطلاع نداده بودم که نمیرم ببینمش.

 

خواستم از تخت پایین برم که محمد فهمید و این اجازه رو بهم نداد.

_ کجا؟

پلک‌هام از خستگی به هم چسبیده بود اما قصد کوتاه اومدن نداشتم.

_ می‌خوام با آهو برم بیرون! دیروز بهش قول دادم. این بدقولی محسوب میشه.

 

حس اینکه چشم‌هاش گرد شده سخت نبود.

_ چی میگی سودا؟ دراز شو ببینم، کی روز بعد از اولین رابطه‌ش بلند میشه با دوستش میره بیرون که تو دومیش باشی؟

 

با لجاجت دستشو پس زدم و نق زدم:

_ نه باید برم. حداقل بزار زنگش بزنم گناه داره.

دوباره دستش رو روی تنم فشار داد.

_ تو دراز شو من خودم زنگ میزنم عزیزمن! چرا انقدر لجبازی تو آخه؟ ببین خوابت میاد داری هزیون میگی. منم باید مانی می‌اومد اینجا ولی لابد پشت در مونده ما متوجه نشدیم، من الان میرم به جفتشون زنگ می‌زنم تو استراحت کن.

 

خوشحال از حرفش لبخندی زدم و سرم رو روی بالشت تنظیم کردم.

پتو رو روم مرتب کرد و بعد صدای قدم‌هاش رو شنیدم که دور می‌شد.

 

***

 

_ یعنی چی آخه محمد؟ یکم رمانتیک باش خب. مثلاً بیای با هم کیک درست کنیم چی میشه؟ مثل فیلما!

_ عزیزم من الان چطوری از وسط جلسه بلند شم بیام کیک درست کنیم؟

 

شونه بالا انداختم.

_ به من چه. همه با زناشون غذا درست می‌کنن ولی تو زود میری دیرم میای، این اصلاً انصاف نیست.

چند روزی از اون شب پر از عشق و هیجان گذشته بود و حالا بهونه گیریام شروع شده بود.

دلم می‌خواست مدام کنارم باشه و تکون نخوره از پیشم‌.

 

_ سودا جان من الان وسط جلسه‌م همه نگاها به منه میشه بزاری بیام خونه حرف بزنیم؟

نوچی کردم و اون کلافه زمزمه کرد:

_ ببخشید من از حضورتون مرخص میشم!

 

لبخند رو لبام جاخوش کرد.

صدای دری که اومد نشون داد از اتاق بیرون رفته.

_ جانم جانم؟ دهن منو سرویس کردی تو یکی! چی می‌خوای؟

_ بیا دیگه. با هم کیک بپزیم.

 

گردوها رو تو ظرف ریختم و صداش گوشمو نوازش کرد.

_ عزیزمن من سرکارم. تایم کاریمه! بزار واسه شب، باشه؟

 

لب برچیده پا روی زمین کوبیدم.

_ نمیشه محمد، شبم میای میگی خسته‌م. مثل دیشب که شام نخورده رفتی خوابیدی، اصلاً به من توجه نمی‌کنی!

صدای نفس‌های بلندش نشون از حرص خوردنش می‌داد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha M
9 ماه قبل

یکی بمن بگه چرا محمد به سودا میگه دخترم؟😭😐😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x