۷“ سِــودا | sevda “:
#پارت209
#رمان_سودا
مطمئن بودم برمیگرده برای همین تند و سریع لباسهام رو در آوردم و پشت در حموم انداختم و در رو قفل کردم، شامپو رو برداشتم و سرم رو کفی کردم.
هنوز مشغول آبکشی موهام بودم که در به صدا در اومد و دستگیره بالا و پایین شد.
_ سودا باز کن درو!
خداروشکر که وقتی بیرون رفت در رو قفل کردم.
_ الان میام بیرون من.
_ بیام کمکت؟
کمک؟ چه کمکی؟ کمک کنه و در امور خیر چشمش جایی دیگه بیفته؟
لب گزیدم از تفکراتم…
_ نه مرسی تموم شد!
_ پس الان برات حوله میارم، باشه؟ نیای بیرون اونطوری سرما میخوری.
_ باشه باشه.
اما من که میدونستم اون پس ذهنش این بود که سرما میخورم و علاوه بر اون ممکنه یکی که از قضا ممکنه رادمان باشه بیاد و ببینتم.
آب رو بستم و موهام رو چلوندم تا آبش بره، خودم رو پشت در قایم کردم و قفل در رو باز کردم.
_ بده حولمو محمد!
پشت بند حرفم دستم رو هم بیرون بردم تا حولم رو بده به دستم.
وقتی حوله رو داد سریع مجدد در رو بستم و حوله رو دور تنم پیچیدم.
_ کسی اونجا نیست محمد؟ میخوام بیام بیرون؟
باز کرمم فعال شده بود.
حوله دور بدنم پیچیده بودم اما پاهام دیده میشد و قسمتی از پایین گردنم هم دست و دل بازانه خودنمایی میکرد، اشکالی نداشت اگه محمد منو اینطوری میدید که نه؟ محرمم بود.
_ نه کسی نیست.
در رو باز کردم و از حموم بیرون رفتم.
محمد مشغول دکمههای پیرهنش و بستنشون بود.
_ انقدر اونجا حواست پرت بود و منو پنجول کردی که اینا باز شده بو…
با بالا آوردن سرش و دیدن من تو اون حالت جملهش نصفه موند و سخت آب دهنش رو بلعید.
لبخند حرص دراری رو صورتم نشوندم.
احتمالاً سفیدی پاهام و دستها و گردن بدون پوششم زیادی اذیتش میکرد، من رو تا حالا اینطوری ندیده بود.
_ مگه گربهم که پنجول بکشم؟
_ چیز… منظورم این بود که… چنگ زدی! آره منظورم همین بود.
صورتش سرخِ سرخ بود و این سرخی تا بناگوشش میرفت.
با اینکه دلم نمیاومد اذیتش کنم اما دست خودم نبود.
_ آهان منظورت اینه وحشیم؟
کلافه چنگی تو چمنی موهاش زد و چشم دزدید.
_ نه منظورم این نبود، لباس بپوش بریم همه منتظرن.
_ وا بهشون گفتی شامشونو بخورن که، راستی کی بود زنگ زد؟
از عمد بحث تماس رو کشیدم وسط تا بدونه من خر و خنگ و اینا نیستم که نفهمم اطرافم چی میگذره!
بیتوجه به حرفی که زده بودم لباسام رو از جلوی در حموم برداشت و زمزمه کرد:
_ بزار من اینا رو بتکونم یوقت شیشه نمونده باشه توشون.
_ آقا محمد! با شمام برادر!
عصبی سمتم برگشت و توپید:
_ کی به شوهرش میگه آقا که تو میگی؟ کی میگه برادر که تو میگی؟ مگه من رئیستم که آقا می چسبونی تنگ اسمم؟
#پارت210
#رمان_سودا
جا خوردم از این عصبانیت.
فکر نمیکردم بخواد چنین واکنشی نشون بده.
_ با توام! چرا بهم میگی برادر؟ تو منو به چشم برادرت میبینی سودا؟ هان؟
_ ن… نه، من فقط…
_ تو فقط دلت پیش یکی دیگهس که منو برادر صدا میکنی!
قدمی سمتش برداشتم و سعی کردم آرومش کنم.
_ به خدا فقط شوخی کردم، نمیدونستم عصبانی میشی! فکر کردم برات مهم نیست محمد.
_ برام مهم نیست؟ انقدر بیناموسم من؟ باشه ازدواجمون صوریه ولی تو حق نداری اینطوری بگی!
جفت دستهام رو دوطرف صورتش گذاشتم و سر تکون دادم.
_ باشه، آروم باش! به خدا منظور بدی نداشتم.
چشمهاش رو بست و با حالتی که بین آرامش و ناآرومی بود زمزمه کرد:
_ حولهت داره باز میشه
بعد هم دوباره موهاش رو به چنگ گرفت.
_ هین… وای باز نکنی چشماتو!
نگاهم رو به حولهم دوختم که قسمتی از بالاتنهم رو آزاد کرده بود.
چنگ انداختم و حولهم رو محکم کردم.
چشمهای قرمزش رو باز کرد و مچ دستم و اسیر دست مردونهش کرد.
_ خیلی داری با من بازی میکنی سودا! میترسم وقتی به خودت بیای که کار از کار گذشته باشه، با دم شیر بازی نکن، شیر که سهله من الان یه ببر گرسنهم که بزور داره خودشو کنترل میکنه! رک و راست دارم بهت میگم حواست به رفتارت باشه… فردا روزی اگه خطایی ازم سر زد هیچ اعتراضی وارد نیست چون همه و همه باعث و بانیش خودتی و بس.
شوکه از حرفهاش حتی نتونستم دستم رو عقب بکشم.
سمت حموم رفت و زیر لب گفت: لباساتو تکون میدم میزارم پشت در سریع تنت کن، قبلشم در و قفل کن خوش ندارم کسی بیاد زنمو حین پوشیدن لباساش ببینه. تا وقتیم من نیومدم از حموم بیرون از اتاق نمیری بیرون تا با هم بریم. الان بجای تو فقط دوش آب سردِ که میتونه آرومم کنه!
خواسته یا ناخواسته حرف دلشو رسونده بود و من مبهوت سرجام ایستاده بودم.
حق با اون بود، اگه تا الان مرد دیگهای جز محمد بود چشم میبست رو هرچی قول و قرار و صوری بودنه و پایمال میکرد و میشکوند حرمتهای بینمون رو!
محمد تا الانشم خیلی مرد بود که کاری بهم نداشت و نذاشته بود هیچوقت کنارش احساس ناامنی داشته باشم.
_ بیا لباساتو بردار!
با این حرفش فهمیدم که لباسهام رو تکونده و گذاشته پشت در
بعد هم صدای آب رو شنیدم و این نشون میداد برای آروم کردن خودش پناه برده به حموم.
کلافه لباسهام رو از روی زمین برداشتم و روی تختِ گوشهی اتاق نشستم.
مشغول پوشیدن لباسهام شدم و چند دقیقه بعد محمد صدام زد.
_ سودا حولهتو بیار برام!
حولهم؟
آره اون که اینجا حوله نداشت، پس باید حولهی من رو میبست به خودش، حاضر بود حولهی منو بپیچه دورش؟
اصلاً اندازهش میشد؟ احتمالا خیلی هیکلش برای این حوله بزرگ بود که باعث شد مکث کنم.
_ سودا هستی؟
#پارت211
#رمان_سودا
با صدا زدنم به خودم اومدم و حوله به دست خودم رو به در حموم رسوندم.
تقهای به در زدم و منتظر موندم در رو باز کنه، وقتی سرش رو از لای در بیرون آورد حوله رو بهش دادم و دوباره رفت داخل.
چند دقیقه بعد بیرون اومد و طبق حدسیاتم حولهم فقط قسمت پایین تنهش رو پوشونده بود اون هم تا بالای زانو!
سریع نگاه دزدیم و به پارکتهای کف اتاق خیره شدم؛ دختر هم انقدر بیحیا؟
تفکراتم باعثِ لبخندی شد که رو لبم شکل گرفته بود.
_ به چی میخندی؟
سرم رو بالا بردم به شره شره آبی که از موهاش روی عضلات سینهش میریخت نگاه کردم و تو دلم ماشالله به ارادهی قویش گفتم که تونسته بود اینها رو بسازه.
_ هیچی!
_ هیچی و نیشت بازه؟ این حوله اگه کوچیکه و باعث خندهی جنابعالی شده تنها دلیلش اینه که تو کوچیکی این برا منم کوچیکه!
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم، چقدر یه آدم میتونست پرو باشه آخه؟
_ ببخشید که شما خبای بزرگیا! هیکلیتو نگاه کردی؟ از در رد نمیشه، از بس که هرکول و کنده بکی.
بلند خندید و خم شد لباسهاش دو برداره برای همین رو تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم، طوری وانمود کردم که انگار خیلی خوابم میاد.
_ تموم شد خودت برو من خوابم میاد
اما ثانیهای از حرفم رد نمیشد که دستم کشیده شد و محمد گفت: بلند شو بریم، خونهی خودمون وقت برای خواب هست.
وقتی نگاهش کردم لباسهاش کامل تنش بود و در عجبم کی فرصت کرده بود بپوشتشون!
_ ولی من خوابم میاد!
دروغ که حناق نبود، بودی؟
_ میخوای رو کولم کنم ببرمت؟ بلند شو سودا هم من خستهم هم تو پس بیخیال شو بیا بریم، یه نیم ساعت دیگه هم میریم خونهی خودمون.
با تعللِ ساختگی بلندشدم و کمی بعد هردو از اتاق بیرون رفتیم.
هنوز یک قدم هم نرفته بودیم که رادمان مثل جن جلومون ظاهر شد
_ خوبی سودا؟ بهتری؟ ترسیده بودی انگار!
نگاهم به دست مشت شدهی محمد که افتاد بالاجبار لبخندی زدم.
_ خوبم، به لطف محمد! اگه محمد نبود واقعاً نمیدونستم چیکار کنم، خداروشکر که یه شوهر خوب دارم حواسش بهم هست.
سعی داشتم با تعریف کردن ازش افکاری که تو ذهنش بود رو بیرون کنم و شاید موفق بودن که گرهی کور ابروهاش کم کم از هم باز شد.
رادمان سر تکون داد و ما از کنارش رد شدیم.
محمد زیر گوشم خم شد و گفت: خداروشکر منم به زن خوب دارم که رد ناخوناش پشت گردنمه داره میسوزه!
چشمهام اندازه قابلمه شد و محمد با خنده دستم رو کشید.
_ عه پسرم میگفتی برات حوله بیارم!
موهای خیسش نشون داده بود که اون هم حموم بوده.
_ دست شما درد نکنه من چون به سودا کمک میکردم خیس شدم مجبور شدم دوش بگیرم، همون حولهی سودا کفایت کرد.
مامان تشکری از محمد کرد و بعد برامون غذا کشید.
همه خورده بودن و فقط ما مونده بودیم، بابا مشغول تلویزیون بود و سها سرگرمِ سامان و نفهمیدم رادمان کجاست!
چنل vip ســودا دوبرابر چنل اصلی پارت داره و بیشتر از هشت ماه از چنل اصلی جلوتره و هروز هم این فاصله بیشتر میشه🤩
📍جهت عضویت و خوندن رمان با پارت های بیشتر، مبلغ 26 هزار تومان به شماره کارت:
💳 5022 2913 0891 3852
به نام “بلقیس آقائی”
واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻
@melisadmin1
#پارت212
#رمان_سودا
وقتی مامان دیس برنج رو جلومون گذاشت متعجب شدم.
چرا ظرفهای دیگه رو نیاورد پس؟
خواستم از پشت میز بلندشم و ظرف بیارم که مامان گفت: چیزی لازم داری؟ بگو من بدم بهت عزیزم!
_ خب… یادت رفته ظرف بدی مامان.
مامان خندید و محمد گیج نگاهمون کرد.
_ مگه شما تو یه بشقاب غذا نمیخورید؟
چی؟؟؟
یه بشقاب؟ اون هم با وجود وسواسهای محمد؟
محمد لبخند مضحکی زد و جواب داد:
_ نه، حقیقتش چون من یخورده حساسم بخاطر همین جدا میخوریم!
حقیقت رو گفته بود
مامان اخمی کرد و رو ترش کرد.
_ یعنی چی آقا محمد؟ یکم امروزی باشید مثل جوونای دیگه! از اونا یاد بگیرید! دختر مثل دسته گلمو بهت دادم که حسرت تو یه بشقاب غذا خوردن با شوهرش رو به گور ببره؟ عقده بشه بمونه رو دلش؟ تو یه بشقاب غذا بخورید عادت کنید.
کم مونده بود از خجالت آب بشم.
مگه ما همو دوست داشتیم که بخواد عقده بشه و بخوام حسرت بکشم؟
هرچند نزدیک بود بهش، چون من دوستش داشتم ولی اون یکی دیگه رو دوست داشت! برای من حسرت میشد این چیزهای کوچیک و پیش پا افتاده اما محمد تو تصوراتش همین چیزهای کوچیک و پیش پا افتاده رو با اون تجربه میکرد!
با بغضی که به زور سعی در کنترلش داشتم تا کسی نفهمه پچ زدم:
_ اشکال نداره مامان جان، وقتی دوست نداره چه اجباریه؟
سرم رو تا حد امکان پایین انداخته بودم تا اشکی که چشمهام رو پوشونده بود رو نبینن، قطعاً محمد راجبم فکر خوبی نمیکرد اگه میدید…
من دلنازک شده بودم و سر هرچی هی بغض میکردم یا هرکس دیگه هم جای من بود بغض و اشک میشد صبحونه و ناهار و شامِش؟
قاشقم رو بین برنجهای توی دیس فرو بردم و زمزمه کردم:
_ میشه یه بشقاب بهم بدی مامان؟
اما محمد برخلاف من گفت: حق با مامانه، نیاز نیست بشقاب، باید عادت کنیم ممنون بخاطر یادآوری…
وقتی مامان بیرون رفت خواستم بلند شم و بشقابی دیگه برای خودم بیارم چون محمد خودش چند دقیقه قبل با زبون بی زبونی گفته بود که حساسه و دوست نداره با کسی تو یه بشقاب غذا بخوره و این دفعه هم بالاجبار بود که اینطوری گفته بود اما محمد اجازهی بلند شدن نداد و مچ دستم رو گرفت.
_ کجا؟
_ یه بشقاب بیارم، اینطوری راحت نیستی!
_ لازم نیست. بشین میخوریم؛ باید از این به بعدم عادت کنیم بقول مامانت!
حرفش تو گوش لعنتیم فرو رفت و انگار منتظر همین یکبار تعارف بودم که سریع رو هوا قبول کردم و دوباره نشستم.
_ باشه.
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم اما نمیخواستم بهش توجه کنم تا غذام کوفتم بشه، تو این بین سها مدام میاومد و با سامان…
#پارت213
#رمان_سودا
با کلافگیهای محمد شام هم خورده شد و عزم رفتن کردیم.
دلم برای سامان تنگ میشد اما رفتار محمد موقعِ شام منو به خودم آورده بود که نباید جلوی محمد انقدر ذوق از خودم نشون بدم و کششم به سامان رو آشکار کنم.
_ شب بمونید مادر، چیزی که زیاده اتاق! اتاق خودتم که هست!
خیلی دلم برای تو اتاقم خوابیدن تنگ شده بود اما من تک نفره نمیتونستم تصمیم بگیرم.
_ دستتون درد نکنه، راه خونه که دور نیست سریعم میرسیم مسافت زیاد نیست؛ انشالله یه پیک نیکی یا دورهمیای چیزی یه روز میریم بیرون. شب خونهی خودمون باشیم بهتره!
سها چشمکی زد و با صدای بلند گفت: آهاااا خب مامان جان خونهی خودشون راحتترن چه اصراریه اینجا بمونن؟ بالاخره اونجا دست و بالشون باز تره!
چشم غرهای بهش رفتم و اون با خنده جیم زد.
محمد چیزی نگفت و سعی کرد خندهش رو پنهون کنه، تقریباً موفق هم بود
_ باشه پس مراقب خودتون باشید
_ چشم مامان جان، شما نیاید تا جلو در دیگه ما خودمون میریم!
بعد از یه خداحافظی مفصل به مقصد خونه، بیرون زدیم… محمد حواسش به رانندگیش بود و من چشمهام گرمِ خوابی شده بود که نمیتونستم ازش بگذرم!
با صدای زنگ گوشی محمد هوشیار شدم و محمد لب زد:
_ رو داشبورده، میدیش؟
دست دراز کردم و بعد از برداشتنش “آره”ای گفتم، اول خودم محض کنجکاوی نگاه کردم تا ببینم کیه که با دیدن اسم ملیحه آب دهنمو سخت قورت دادم.
تازه ملیحهی تنها نبود! ملیحه من…
ملیحه من سیوش کرده بود، یعنی ملیحهی من؟؟؟
این زن چیکار داشت که این وقت شب زنگ میزد؟
_ کیه؟
پوزخندی زدم و بدون جواب دادن گوشیش رو سمتش گرفتم.
با اخمهایی در هم گوشی رو گرفت و جواب داد.
_ بله؟… باشه حتماً! خودمو میرسونم جای نگرانی نیست. حتماً حتماً، چشم… خدانگهدار!
خودشو میرسونه؟
اشک حالهی چشمهام رو پوشونده بود.
لعنت به من که انقدر ضعیف بودم.
_ میخوای بری؟
_ آره، اما سریع بر میگردم تو بخواب من کلید دادم.
خواب؟ میتونستم بخوابم؟ قطعاً نه.
تا وقتی که میدونستم محمد داره میره پیش نامزد سابقش نمیتونستم بخوابم.
_ زود یعنی کی؟
_ یکی دوساعت دیگه.
یکی دو ساعت پیش اون چیکار میتونست داشته باشه؟ اونم این وقت شب!
صورتم رو سمت شیشه برگردوندم تا نبینه اشکی که فرود اومد روی گونهم رو و نبینه خنجری که فرو کرد تو قلبم رو…
دستم رو زیر چونهم زدم و به تک و توک ماشینهایی که از کنارمون رد میشدن نگاه کردم.
من کاری جز غصه خوردن ازم بر نمیاومد، اون گفته بود کسی دیگه رو دوست داره و هر حرفی از جانب من دخالتِ بیجا بود.
جلوی خونه که ترمز کرد بیحرف پیاده شدم.
_ سریع میام!
این دومین بار بود که داشت اینو میگفت و چقدر دلم میخواست داد بزنم و بگم اصلاً نیا! برو و برنگرد تا من از این ساده لوح بودن بیرون بیام…
اما به سکوت اکتفا کردم.
مطمئنم اینکه اسم ملیحه با پسوند من تو گوشی محمد سیو شدع کار رادمانه تا میونه این دوتارو شکراب کنه://
اره رادمان مشکوکه