رمان سودا پارت ۸۵

4.4
(67)

 

 

نمی‌دونم چرا اما دلم می‌خواست بهترین میز رو برای محمد بچینم و نظرش رو جلب کنم تا خوشش بیاد.

 

شاید ازم تعریف می‌کرد و من ذوق می‌کردم.

تصوراتم باعث شد لبخند روی لب‌هام شکل بگیره.

 

میز رو چیدم و ژله رو از قالب در آوردم.

ظرفی زیتون و ترشی هم روی میز گذاشتم.

_ س… م ت… هو اووو

_ تو هم گشنته؟

 

شیشه شیرش رو شستم و برای شیر درست کردم.

همین کارهای ساده نیم ساعت طول کشید و دقیقاً یک ربع از وقت اومدن محمد گذشته بود.

 

شیر رو به سامان دادم و با چشم‌های براق به شاهکار نگاه کردم.

بهترین میزی که تو عمرم چیده بودم و عشق رو چاشنی غذام کرده بودم قطعاً همین میز بود.

 

شماره‌ی محمد رو گرفتم تا علت تاخیرش رو بدونم و تایم دقیق اومدنش رو هم بفهمم تا لباسم رو عوض کنم و طوری به خودم برسم که به چشمش بیام.

 

می‌دونستم یکی دیگه رو دوست داره و به زودی از هم جدا میشیم اما می‌خواستم با همین‌ها دل کوچیکم رو خوش کنم و بعد از جدایی به این فکر کنم که من هرکاری کردم تا به چشمش بیام اما نشد پس مقصر من نیستم.

 

اولین بوق به دومی نرسیده بود که صدای خسته‌ش تو گوشی پیچید.

_ جانم؟

_ سلام خوبی؟ خسته نباشی.

_ سلام ممنون تو خوبی؟ سلامت باشی!

 

با لبخندی که هرلحظه عمیق‌تر می‌شد جواب دادم:

_ آره شکر. کی میای برای ناهار؟ غذا حاضره!

کمی مکث کرد و بعد گفت: خودت بخور ناهارو! ممکنه یکم کارام طول بکشه دیر تر بیام.

 

لبخند رو لب‌هام ماسید و شوکه پرسیدم:

_ چی؟

_ میگم گشنه میمونی ناهارت رو بخور، منم یچیزی همینجا می‌خورم.

سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.

من با چه ذوق و اشتیاقی غذا درست کرده بودم و میز چیده بودم اما محمد می‌گفت غذا بخور!

 

_ باشه‌. خدافظ!

منتظر خداحافظیش نموندم و گوشی رو قطع کردم.

پوزخندی به خیالاتم و تصورات رنگی رنگیم زدم.

_ بفرما سودا خانوم‌، خوردی؟ هسته‌شو تخ کن!

 

با ناراحتی پشت میز نشستم و دستم رو زیر چونه‌م زدم.

_ خسته نباشی واقعاً.

لب برچیدم و به سامانی نگاه کردم که بالاخره خوابش برده بود.

 

شمع‌هایی که روی میز روشن کرده بودم رو با فوت خاموش کردم و با دلی شکسته دوباره نشستم.

 

سعی کردم خودم رو قانع کنم.

اون که نمی‌دونست من بخاطرش ناهار درست کردم و بدون صبحونه تا الان ایستادم تا با هم ناهار بخوریم پس حق ناراحتی نداشتم.

 

پوفی کشیدم و دستم رو روی شکمم که حالا قار و قور می‌کرد گذاشتم.

_ تو هم داری اعتراض می‌کنی…

 

چرا من انقدر ذوق داشتم تا امروز با محمد ناهار بخورم؟

به ژله‌ی رنگین کمونیم نگاه کردم. خیلی وقت بود اینطوری غذا درست نکرده بودم.

 

کلافه ظرف زیتون رو به عقب هول دادم سرم رو روی میز گذاشتم.

شایدم می‌خواست با اونی که دوستش داره بره بیرون ناهار بخوره اما به من نمی‌گفت.

 

من چشم انتظار اون بودم و اون…

لبخند غمگینی زدم.

اجباری نبود دوست داشتن من.

 

_ دیدی عمو محمد نیومد؟

با بچه‌ی غرق در خواب هم حرف می‌زدم.

_ عمو محمد دلم رو شکست! خیلی بد شکست… آخه من زحمت کشیده بودم!

 

 

 

تلخندم هرلحظه عمیق‌تر از قبل می‌شد.

فکر می‌کردم میاد!

 

_ چرا دلت رو شکست؟

با صدای محمد هینی گفتم و سریع سرم رو از روی میز برداشتم.

_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟

 

کی اومده بود که من نفهمیدم؟

_ جواب سوالمو ندادی! عمو محمد چرا دلت رو شکسته؟ مگه چیکار کرده؟

_ هیچی! هیچی… گفتی نمیای!

_ ناراحتی برم؟

 

پشت چشمی نازک کردم و همون لحظه نگاهم به تاپ و شلوارکم افتاد که محمد هم دقیقاً روم زوم بود.

_ وای نگام نکن!

 

با دست‌هام جلوی خودم رو گرفتم و سعی کردم برهنگیم رو پنهون کنم.

گوشه‌ی چشم‌هاش از خنده‌ای که سعی داشت قایمش کنه چین افتاده و روش رو برگردوند.

_ باشه جیغ نزن الان باز خواهرزاده‌ی نق نقوت بیدار میشه!

 

سریع سمت اتاق دوییدم و ناخونک زدن محمد به غذا رو نادیده گرفتم.

مگه نگفته بود نمیاد؟ پس یهو از کجا پیداش شد؟

 

با ذهنی مشغول لباس‌هام رو تعویض کردم و از اتاق بیرون رفتم.

_ خوب در رفتیا

با خجالت زمزمه کردم:

_ چطور؟

_ چون جواب سوالمو ندادی! از کی تا حالا من دل شکوندم که خودم خبر ندارم؟

 

مثل بچه‌ها پا روی زمین کوبیدم و با چشم و ابرو به میز اشاره کردم.

_ من یساعت از صبح غذا درست کردم بخاطر جنابعالی بعد زنگ زدم میگم کی میای میگی نمیام خب دلم می‌شکنه دیگه! این همه زحمت بکش بعد آخر هیچی به هیچی.

 

خندید و پشت میز نشست.

_ یادم افتاد دیشب صحبتامون نصفه نیمه موند برای همین پشیمون شدم کارهام رو به یکی سپردم خودم اومدم خونه.

 

آب دهنم رو پرصدا فرو فرستادم.

پاهام دیگه توانایی سرپا ایستادن نداشت و پشت میز نشستم.

_ آره. داشتی می‌گفتی یهو یکی پیداش شد.

_ این دومین دفعه‌س که دارم میگم و یهو یه خرمگس معرکه اون وسط پیداش می‌شه!

 

حرص از صداش می‌بارید

_ اما دفعه اول بودا! تو تا تابحال راجب اون شخص بهم حرفی نزدی.

 

_ شب مهمونی عمه افروز…

ادامه‌ی جمله‌ش رو خورد و دست‌هاش رو تو هم قلاب کرد.

_ می‌دونی که ما ازدواجمون صوریه و بین خودمون یه چیز صوری‌ای وجود داره.

لازم بود حتماً یادآوری کنه؟

 

دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و امیدم رو از دست داده بودم اما محمد برعکس من هیجان خاصی تو صداش بود.

_ خب؟

_ بالاخره یجا باید این صوری بودنه تموم شه

 

قلبم آتیش گرفت اما سعی کردم زبونم رو کنترل کنم.

سر به زیر انداختم تا نبینه که با جملاتش چقدر به هم میریزم.

_ حق با توئه!

 

 

 

دیگه نمی‌خواستم این بحث ادامه داشته باشه چون می‌دونستم تاب نمیارم.

خداروشکر که گوشیم به دادم رسید و صداش بلند شد.

_ جواب بدم الان بچه بیدار میشه!

 

از پشت میز بلند شدم و به پاهام سرعت بخشیدم.

چقدر دلم می‌خواست از اون فضای خفه کننده دور شم و شده بودم.

اسم رادمان رو صفحه‌ی گوشی خودنمایی کرد و بی‌مکث جواب دادم.

 

_ سلام

_ سلام سودا خوبی؟ خونه‌ای؟

سوالش باعث شد دلشوره‌ای تو دلم به پا بشه و نگران بپرسم:

_ خوبم. آره خونه‌م چیزی شده؟ سها خوبه؟ خوبید؟

_ نگران نباش خوبیم می‌خواستم ببینم می‌تونی سامان و تا یه جایی بیاریش؟

 

محمد از کنارم رد شد و با اخم‌هایی در هم حین رفتن به اتاق پچ زد:

_ من میرم بخوابم خیلی خسته‌م.

 

سر تکون دادم و مخاطبم رو رادمان قرار دادم.

_ خودت نمی‌تونی بیای؟ من بچه رو کجا بیارم این وقت روز؟ گرمازده میشه

_ ماشینم خراب شده سودا، با جرثقیل فرستادمش تعمیرگاه. گفتم تو بیاریش تا اینجا تا منم از اینجا برم خونه، باز این همه راه نیام و برنگردم. میاریش دیگه؟

 

چاره چی بود؟

_ بزار با محمد صحبت کنم ببینم چی میگه بعد جوابتو میدم.

_ یکم باهات صحبت دارم سودا لطفاً بیا!

بچه بهونه بود یا در کنار بچه می‌خواست به حرف‌هاش هم رسیدگی بشه؟

 

با دودلی زمزمه کردم:

_ حالا ببینم محمد چی میگه، شاید خودش سامان و بیاره پیشت

_ باشه پس‌. دیر نکنیا! من گوشیم داره خاموش میشه. فعلاً!

 

پوفی کشیدم و با خداحافظی سرسرکی‌ای گوشی رو قطع کردم.

ذهنم درگیر یه جمله شده بود.

“یکم باهات صحبت دارم سودا لطفاً بیا!”

چه صحبتی می‌تونست با من داشته باشه؟

 

راجب سامان که نمی‌تونست باشه، می‌تونست؟

سمت میز دست نخورده رفتم و سعی کردم جمعش کنم.

پوزخندی به خیالاتم زدم.

فکر نمی‌کردم محمد بیاد اما اومد، فکر می‌کردم با هم ناهار بخوریم ولی نخوردیم!

 

بعد از جمع کردن میز سمت اتاق رفتم و همون حین گفتم: محمد من می‌برم سامان و بدم به باباش! کلافمون کرد این یه روز، باش…

جمله‌م تموم نشده بود که با قرار گرفتن بین چهار چوب در و دیدن چشم‌های بسته‌ش حرفم رو خوردم.

 

_ زکی! آقا خوابه ما یساعته داریم باهاش حرف میزنیم!

سمت کمد رفتم و مانتوی سبزم رو بیرون کشیدم و همراه با شال و شلواری از اتاق بیرون اومدم.

 

کاش از موقع آماده میشم همچنان سامان بیدار نشه وگرنه کلافه میشدم انقدر که نق می‌زد و گریه می‌کرد.

 

تو ربع ساعت حاضر شدم و از لحاظ آرایش صورت هم فقط به رژی کالباسی کفایت کردم.

 

هیچ کدوم از لباس‌های سامان رو عوض نکردم تا یوقت بیدار نشه.

قبل از رفتن دوباره به اتاق برگشتم و یه محمد غرق خواب نگاه کردم.

یه نیرویی منو سمتش جذب می‌کرد.

همین هم باعث شد قدم‌هام سمتش برداشته شه و سرم رو روی صورتش خم کنم و رد پای بوسه‌م رو کنج پیشونیش بزارم.

 

 

 

آروم عقب کشیدم و به چهره‌ش که کم از پسر بچه‌های تخس نبود نگاهی انداختم و از اتاق بیرون زدم.

 

زیادی داشتم وابسته‌ی این مرد می‌شدم!

سامان رو بدون تکون دادن اضافی بغل کردم و از خونه بیرون رفتم.

گوشیم رو از کیفم برداشتم و شماره‌ی رادمان رو گرفتم.

_ سلام جانم؟

_ سلام خوبی؟ آدرس بده دارم میام؟

 

لحنش کمی تغییر کرد و با ته مونده‌ی شوکش گفت: الان برات لوکیشن می‌فرستم.

بدون خداحافظی قطع کردم و منتظر به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم.

 

چند دقیقه‌ای رو تو ایستگاه اتوبوس نشستم تا رادمان لوکیشن بفرسته.

 

این جماعت انگار هیچکس بویی از انسانیت نبرده بود که همه بی‌توجه از کنار پسربچه‌ای که با دوچرخه زمین خورده بود رد می‌شدن و کسی کمکی برای بلند شدنش نمی‌کرد.

 

از جام بلند شدم و سمتش رفتم.

دستم رو براش دراز کردم و زمزمه کردم:

_ دستم و بگیر!

_ برو عقب خاله

_ چرا؟ بلندشو زمین سرده عزیزم، سرما می‌خوریا! پاشو ببینم پات چیشده؛ شلوارت پاره شده!

 

با چشم‌های اشکی و رنگ دریاش ملتمس بهم نگاه کرد.

رنگ نگاهش عذابم می‌داد، اینکه درد داشت تو نگاهش.

_ برو اونطرف خاله بچه از دستت می‌افته.

حتی تو این شرایط هم به فکر بچه‌ی تو بغلم بود! چقدر از خیلی از آدم‌ها فهمیده‌تر بود این پسر!

 

بعد با گریه ادامه داد:

_ توروخدا برو اونور می‌خوام ببینم کی مامانم نگرانم میشه میاد بالاسرم، آخه گفت ایشالله بمیری راحت شم. میاد ببینه چم شده مگه نه؟

 

مغزم سوت کشید و قدرت تجزیه تحلیلم رو از دست دادم.

بخاطر حرف مادرش از عمد این کار رو کرده بود تا بیاد پیشش و محبت مادرش رو دوباره برگردونه؟

_ خب… خب این راهش نیست!

 

با ذوق به پشت سرم نگاه کرد و با لبخند گنده‌ای که لب‌هاش رو مزین کرده بود گفت: چرا همین راهشه! نگاه کن اومد…

 

زنی روی گونه‌ش کوبید و تند سمتمون اومد.

_ خدا منو مرگ بده، چیشدی تو بچه؟ چند بار بگم حواست به خودت باشه؟ چیزیت نشد؟

 

مادری که می‌گفت بمیری ولی وقتی آسیب کوچیکی می‌دیدی از خدا می‌خواست مرگ خودش برسه!

با صدای نوتیف گوشیم از فکر بیرون اومدم و وقتی لوکیشن رو دیدم دستم رو برای تاکسی‌ها بلند کردم.

 

تاکسی زرد جلوی پام ترمز کرد و بعد از دادن آدرس سوار شدم.

نیم ساعت بعد دقیقاً جلوی کافه‌ای پیاده شدم.

نمی‌فهمیدم چرا اینجا؟

مگه ماشینش خراب نشده بود؟ پس چطور سر از اینجا در آورده بود؟

 

وارد کافه شدم و تو اولین نگاه چشمم به رادمانی افتاد که منتظر به در خیره شده بود.

 

دست بلند کرد چون فکر کرد ندیدمش.

سمتش رفتم و سامان رو تو بغلش گذاشتم.

_ سلام. بگیرش که هلاکمون کرد.

_ علیک سلام… بزار برسی بعد ناله و نفرینت و شروع کن! بچه‌م مگه آزارش به کی می‌رسه؟

_ آره عمه‌ی من بود تا صبح نذاشت منو شوهرم پلک رو هم بزاریم.

 

 

 

اخم‌هاش در کسری از ثانیه تو هم رفت و با دست به جلوش اشاره کرد.

_ باشه حالا کمتر غر بزن. بشین!

_ باید برم محمد بیدار شه ببینه نیستم نگران میشه.

 

سر تکون داد.

_ زیاد وقتتو نمی‌گیرم نگران نباش.

با تردید نگاهی به اطراف انداختم و رو به روش نشستم.

_ زودتر بگو باید برم.

کاری نداشتم اما دلم نمی‌خواست وقتم رو کنار رادمان بگذرونم اونم وقتی که از حسم به محمد مطمئن بودم.

اگر محمد می‌فهمید قطعاً فکر خوبی راجبم نمی‌کرد!

 

_ جبهه نگیر سودا، ما یه عمری تو دانشگاه همکلاس بودیم، اونجا انقدر خشک باهام رفتار نمی‌کردی که الان می‌کنی!

پوزخندی تحویلش دادم و دست‌هام رو تو هم قلاب کردم؛ چی با خودش فکر کرده بود؟

_ شاید چون اون زمان نه تو زنی داشتی نه من شوهری! حتی اونجا بچه‌ای که اسمش هم سامان باشه نبود، نه؟

 

_ زن؟

_ آره! زنی که داره تو خونه‌ت برات خانومی می‌کنه! خواهرم!

اخم‌هاش بیشتر تو هم لولید و دستی به موهای به هم ریخته‌ش کشید.

_ خانومی؟ یا گند زدن تو حال و اعصاب من؟

 

سها رو می‌گفت؟

_ کم برات گذاشته مگه؟ زنت نشد که شد، بچه نیورد که آورد! از خانومیم مه چیزی کم نداره. دستپختشم که خوردم می‌دونم خوبه پس ایرادی از غذاهاش نمی‌تونی بگیری، درسته یکم خودخواهه ولی قلب مهربونی داره.

 

پوزخندش باعث شد به حرف‌هایی که زدم شک کنم.

_ این غذایی که میگی رو می‌دونی چند وقته من نخوردم؟ می‌دونی منه لعنتی چند وقته دست پخت این زنی که میگی رو نخوردم؟ می‌دونی بجاش تا دلت بخواد غر غر به خوردم داده شده، بجاش سرکوفت زدن به خوردم داده شده؛ بجاش بی‌محلی و حسادت کردن و چشم و هم چشمی به این و اون به خوردم داده شده! می‌دونی من جای غذا چقدر چوب ندونم کاریمو خوردم؟

 

تعجب کرده بودم. حقیقتاً تعجب که هیچ، من رسماً هنگ کرده بودم.

سها غر می‌زد و غذا درست نمی‌کرد، علاوه بر این سرکوفت می‌زد و حسادت می‌کرد؟

سهایی که من می‌شناختم شاید اهل متلک انداختن و خودخواهی بود اما همچین کارهایی نمی‌کرد.

مگه می‌شد برای کسی که دوستش داره محبت خرج نکنه؟

 

_ یعنی چی؟

_ یعنی چی؟ این سوال و که می‌پرسی دلم می‌خواد سرمو بکوبم به میز! یعنی اینکه من از سرکار میام خسته و کوفته بجای اینکه بهم خسته نباشید بگه میگه بوی عطر زنونه میدی! می‌فهمی این چه دردیه واسه یه مرد؟ اینکه زنش بهش شک داشته باشه اونم وقتی که هیچ کاری نکرده.

 

سرم رو به طرفین تکون دادم.

_ خب… خب اینا دلیل قانع کننده‌ای نیست! سها بخاطر زمان بارداریش و اینا یکم بدبین شده و این تو همه‌ی زن‌های باردار عادیه! الانم که بخاطر بی‌خوابی‌ها و سختی‌های نوزاد داشتنه.

_ سودا من میگم بهم محبت نمی‌کنه! من میگم شک داره. من آب و دون نمی‌خوام اما زن من وظیفشه شب کنار شوهرش بخوابه! چرا شب اون یجا دیگه می‌خوابه من یجا دیگه؟ مگه وظیفه‌ی زن تمکین از شوهرش…

 

با عصبانیت وسط حرفش پریدم و توپیدم:

_ چرا اینا رو داری به من میگی؟ من مشاور خانواده‌م؟ یا آدم با تجربه‌ایم که بتونم کمکت کنم؟ منو آوردی اینجا اینا رو بگی؟

 

 

سریع جواب داد:

_ نه نه. اتفاقاً ممنونم که اجازه دادی سفره‌ی دلم رو پیشت باز کنم!

صدای زنگ گوشیم باعث شد کلافه دست داخل کیفم ببرم و بیرون بیارمش.

محمد بود…

 

اگه می‌فهمید الان روبروی رادمان نشستم و داریم با هم حرف می‌زنیم و از قضا حالا زندگیش پایه‌هاش سست شده واکنشش چی بود؟

 

_ جانم؟

_ سلام. خوبی؟ رفتی بیرون؟

_ آره اومدم سامان و تحویل بدم، خستمون کرده بود.

 

_ بگو بیاد اینجا ببینمش محمدم!

صدای رادمان باعث شد محمد مشکوک بپرسه:

_ کجایی؟

_ گفتم که…

نذاشت کامل جواب بدم و پرید وسط صحبتم.

_ آدرس بده بیام دنبالت.

_ کج… کجا؟ خودم میام دیگه!

 

دلشوره‌ای که به جونم افتاده بود غیرقابل وصف بود.

_ جلو درم! آدرس؟

زیر لب آدرس کافه رو بهش دادم و گوشی رو قطع کردم.

 

_ میاد؟

کفری نگاهش کردم.

می‌دونستم از رادمان خوشش نمیاد و اومدنش اینجا فقط و فقط دردسر رو به همراه داره.

 

_ خب داشتم می‌گفتم، اینایی که گفتی به من ربطی نداره چون من خیلی وقته تو زندگیت هیچکاره‌م! از اولم هیچکاره بودم. تنها کمکی که ازم برمیاد اینه که اگه خواستی با سها حرف بزنم تا شاید به خودش بیاد، هرچی نباشه خواهرشم می‌فهمم دردش چیه و این موضوع از کجا آب می‌خوره، هرچند نمی‌دونم با صحبت چیزی عوض میشه یا نه.

 

درمونده نگاهم کرد و انگار برای گفتن حرفی مستاصل بود.

دو دلی خروار خروار از نگاهش می‌ریخت و کاملاً اینو فهمیده بودم که چقدر شک داره برای گفتن حرفش.

شاید اگه اطمینان حاصل می‌شد اون هم می‌گفت!

 

_ بگو چیزی که می‌خوای بگی رو! می‌دونم یچیزی می‌خوای بگی.

_ من… حقیقتش من خیلی پشیمونم!

چشم ریز کردم و سوالی گفتم: از چی؟

_ از این ازدواج!

 

چشم‌هام گردتر از این نمی‌شد.

پشیمون بود؟ به همین سادگی؟

عصبی چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم.

بهتر بود قبل از اومدن محمد این بحث تموم بشه، خوش نداشتم بفهمه میونه‌ی سها و رادمان شکرابه و بعد بخواد فکرهای چرند کنه.

 

_ پشیمونی؟ فکر نمی‌کنی خیلی دیر شده؟ چهار سال و خورده‌ای از ازدواجتون گذشته و حاصل عشقی که داشتید سامانه! مطمئن خیلی دیر اینو نفهمیدی؟ تو که پشیمون بودی چرا پای یه بچه‌ی بی‌گناه و به زندگیتون باز کردید؟

 

عصبانیتم غیرقابل کنترل بود.

_ سلام!

با صدای سرد و خشک محمد متعجب به عقب برگشتم.

چقدر سریع خودش رو رسونده بود!

لبخند مضطربی زدم و زمزمه کردم:

_ سلام عزیزم!

 

نگاهش رو به کنارم دوخت و میز رو دور زد و کنارم نشست.

حدس اینکه بعد از بیدار شدنش بالافاصله از خونه بیرون زده چندان سخت نبود چون موهاش همونطور نامرتب رو پیشونیش ریخته بود.

 

 

 

 

نگاهم رو ازش گرفتم و به سامانی دوختم که بیدار شده بود و بی‌صدا داشت انگشتش رو می‌خورد.

_ خب دیگه ما رفع زحمت کنیم. بلند شو سودا!

_ کجا؟ تازه رسیدی که!

محمد در جواب رادمان اخمی کرد و خشن توپید:

_ قرار بود بیام دنبالش بریم قرار نبود بیام بشینیم گل بگیم گل بشنفیم!

 

دستش رو از زیر میز فشار دادم تا کمی از این خشونتش کم کنه اما انگار جوابگو نبود.

_ ما از اون موقع هم گل نمی‌گفتیم گل بشنفیم، یسری حرف‌های خصوصی بود بین منو سودا!

 

همین کلمه‌ی “خصوصی” انگار کبریتی بود رو انبار باروت محمد که عصبی از جاش بلند شد و مچ دست رادمان رو چنگ زد.

_ هین، محمد چیکار می‌کنی؟

_ برو تو ماشین یالا!

 

از صدای بلندش همه به سمتمون برگشته بودن و معذب از این نگاه‌ها سر به زیر انداختم.

کشون کشون رادمان رو گوشه‌ای برد و ناخن به دندون گرفتم و مضطربانه سمت خروجی حرکت کردم، اگه نمی‌رفتم خونم حلال بود.

 

#محمد

از وقتی صدای رادمان رو پشت گوشی شنیده بودم اعصابم به کل متشنج شده بود.

اون حق نداشت زن من رو اینور اونور بکشونه، بچه‌ش رو می‌خواست می‌تونست بیاد جلو در ببرتش، جلو در نه بگه بیا سرکوچه بدِش نه اینکه برای تحویل یه بچه برن کافه!

 

_ چته محمد؟!

با صدای رادمان حرص و نفرتم رو تو چشم‌هام ریختم و بهش زل زدم.

_ من چمه یا تو؟ چرا زن منو کشوندی اینجا؟

لب که باز کرد اجازه‌ی صحبتی بهش ندادم و اخطار گونه انگشت اشاره‌م رو جلوی صورتش تکون دادم.

_ دفعه‌ی آخرت بود دور و بر سودا دیدمت! دفعه‌ی بعد اینطور با ملایمت جوابتو نمی‌دم، فامیل بودن و میزارم کنار و یه بادمجون می‌کارم پای چشمت، پاش برسه قاتلم می‌شم!

 

صدام مرتعش شده بود و از عصبانیت می‌لرزید و سینه‌م تند تند بالا و پایین می‌شد.

 

_ فهمیدی؟

_ ولی من چیزی…

_ تو چیزی یا نچیزی بمن ربطی نداره فقط دیگه دلم نمی‌خواد حتی به زنم بگی سودا! خانومشو جا ننداز، امیدوارم دیگه هیچ وقت دور و برش نبینمت چون اگه ببینمت نمی‌تونم آینده‌ت رو تضمین کنم!

 

با عصبانیت به عقب هولش دادم و نگاه مردم رو نادیده گرفتم.

این آدم‌ها فقط دنبال قضاوت و فضولی تو زندگی این و اون بودن پس بهتر بود ذهنم رو درگیر حرف‌هایی که می‌زدن و پچ پچ‌هاشون نکنم.

 

با دیدن جای خالی سودا از کافه بیرون زدم و همون پشت در چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم.

اون تقصیری نداشت که بخوام عصبانیتم رو سرش خالی کنم.

 

با قدم‌های بلند سمت ماشین رفتم و پشت رول نشستم.

انگار سودا می‌دونست چقدر عصبیم که حرفی نمی‌زد.

شیشه رو پایین دادم تا بادی که به سر و کله‌م می‌خورد ذهنم رو آزاد کنه.

 

سودا دستش رو سمت دستم که رو فرمون بود آورد اما وسط راه پشیمون شد و سرجای قبلیش برگردوند.

 

بهتر بود فعلاً پاپیچم نشه و این و خوب می‌دونست.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x