وقتی جوابی نشنیدم با لحن دلخوری زمزمه کردم:
_ باشه اصلاً نیا. خدافظ!
چرا پس تو فیلما همه شوهرا به حرف زنهاشون گوش میدادن.
اصلاً من دیده بودم تا زنگ میزنن شوهرشون کلی قربون صدقهشون میره و کار و تعطیل میکنه و جلسه براشون مهم نیست!
دیده بودم همیشه پیش زنهاشونن و با هم غذا میپزن و غذا میخورن.
اما محمد چرا نبود پس؟
با ناراحتی خودم پودر کیک رو با وسایلش مخلوط کردم و آردی که الکی بیرون آورده بودم رو روی اپن پخش کردم.
منم بلد بودم یجایی تلافی کنم!
سمت کمد لباسهاش رفتم و درش رو باز کردم.
اگه چند تا از پیرهن خوشگلاش کنفیکون میشد که ناراحت نمیشد، میشد؟
میتونستم حرصمو رو لباسهاش خالی کنم نه؟
تو کمدش بیشتر کت و شلوار بود برای همین سمت کشوش راه افتادم و بازش کردم.
یکی از تیشرتهای مشکیش رو برداشتم و اتو رو از کمد برداشتم.
_ حالا نشونت میدم.
شیطنتم بدجور گل کرده بود.
میز اتو رو باز کردم و تیشرت محمد رو روش پهن کردم.
اتو رو روی بالاترین درجه گذاشتم و محکم رو قسمت پشتی تیشرتش فشار دادم.
وقتی خوب بوی سوختنی تو مشامم پیچیده شد دست از اتو برداشتم و تیشرتش رو از جا برداشتم.
جای اتو روش مونده بود و زرد شده بود اون قسمت.
_ ای جان چه منظرهی قشنگی!
پوزخندی زدم و رفتم تا تیشرتش رو تو کشوی بزارم.
سعی کردم زیر لباسهای دیگه بزارم تا چند وقت دیگه به دستش برسه.
داشتم کشو رو زیر و رو میکردم تا عقب بزارمش که با دیدن پارچهای کوچیو چشمهام ریز شد.
پارچهی کوچیک صورتی رنگ!
چرا شبیه لباس نوزادی بود؟
ناباور دست دراز کردم و برش داشتم.
یه پیرهن صورتی با گل سر و کفشهاش!
محمد تو تصوراتش دختر داشت؟
بغض به گلوم چنگ زد.
پس بهش فکر میکرد!
چطور تا حالا متوجهش نشده بودم؟
پیرهن رو برداشتم و عطرش رو بو کشیدم.
سرهمی خوشگلی بود.
خواستم قبل از اینکه محمد بیاد و ببینتم تو این وضعیت سرجاش بزارم اما لکههایی روی اون سرهمی توجهم رو جلب کرد.
لکههایی که کم شباهت به اشکهای خشک شده نبودن!
محمد چند شب این لباسها رو بغل کرده بود و گریه کرده بود؟
چه دل بزرگی داشت که بهم تا حالا نگفته بود!
چطور تونسته بود تو دلش نگه داره؟
لبخند تلخی لبم رو مزیین کرد.
محمد چیکار کردی با خودت؟ لباس بچه تو کشوی لباسهات قایم کردی؟
درد پدر نشدن خیلی زیاد بود، خیلی قلب رو زخم میزد و درکش میکردم چون حالا منم دیگه طعم مادر شدن رو نمیچشیدم.
سریع لباسها رو تو کشو و سرجای قبلیشون گذاشتم.
هیچ دلم نمیخواست محمد بدونه که من فهمیدم و غرورش خدشه دار شه.
سریع اشکهام رو پاک کردم و وارد آشپزخونه شدم.
یک ساعتی از تماسم با محمد رد میشد و همیشه این موقع میاومد خونه، حالا هم منتظر بودم بیاد.
با صدای چرخش کلید تو در پشتم رو به در کردم و اخمی روی صورتم نشوندم.
یادم نرفته که باهاش قهر بودم!
_ سلام سودا خانوم. خوبی شما؟
پوزخندی زدم و جوابش رو ندادم.
_ جوجه قهر کرده؟ بیا اینجا ببینم من شما رو! بیین منو، سودا…
مجدد بهش بیتوجهی کردم.
ناز کردن تو ذات دخترها بود، منم که از همه بدتر!
وقتی فهمیدم داره سمت آشپزخونه میاد برگشتم و عصبی توپیدم:
_ جلو نیا!
_ عزیزم من برات توضیح میدم. نمیتونستم جلسه به اون مهمی رو ول کنم بیام خونه که دورت بگردم.
قدمی جلو گذاشت و من تهدید وار مشتم رو پر از آردهای روی اپن کردم.
_ به خدا میریزم روت؛ برو الانم به جلسهت برس! یهو یاد من افتادی؟ برو شرکت سرکارت.
دوباره قدمی جلو اومد.
_ خب الان که دیگه تعطیل شدیم. چرا لجبازی میکنی آخه تو؟
مشت پر از آردم رو سمتش پاشیدم و آردها از صورتش روی پیرهنش هم شُره کرد.
صورتش سفید شده بود مثل گچ و پیرهنش هم کمی آردی شده بود.
با انگشت شصت و اشاره چشمهاش رو مالش داد و لبخندی زد.
_ رو من آرد میریزی بچه؟
_ من بهت هشدار داده بودم! الانم باهات حرفی ندارم با من حرف نزن.
اهمیتی نداد و پشت سرم جا گرفت.
حدس میزدم بخواد الان نازمو بکشه و منت کشی کنه.
چشمهام رو بستم و لبخندم رو پنهون کردم.
_ که اینطور!
تا اومدم چشمهام رو باز کنم کف دستش رو صورتم نشست و خورده ریزههایی از بینیم وارد حلقهم شد و به سرفه افتادم.
نامرد آرد زده بود تو صورتم!
خم شده بودم و پشت سر هم سرفه میکردم.
خندهی بمی کرد و با دستش به پشتم کوبید.
_ هیش چیزی نیست.
_ اه محمد چرا اینطوری کردی. نامرد!
_ تو بکنی نامردی نیس من بکنم نامردیه؟
سمت سینک ظرفشویی رفتم و سریع صورتم رو آب زدم.
منو باش فکر میکردم میخواد نازمو بکشه.
کف آشپزخونه پر آرد شده بود و محمد همینطور که پیرهنش رو در میآورد سمت اتاق رفت.
_ من میرم یه دوش میگیرم آردی شدم.
سرتکون دادم و افکار شیطانیم رو مرتب تو ذهنم چیدم.
فکر کرده من کوتاه میام؟
سریع آردها رو جمع کردم و کیکم رو از فر درآوردم.
صدای آب نشون از این میداد که محمد رفته حموم.
با قسمت اول نقشهم کاری از پیش برده نشد پس وارد قسمت دوم میشدیم.
این یکی دیگه جوابگو بود.
سشوار رو به پریز زدم و باد گرمش رو تو صورتم ول دادم.
خدایا این یکی جواب بده!
چند ثانیهای نگه داشتم و بعد خاموش کردم.
صورتم از داغی میسوخت و سرخ شده بود.
دوباره روشن کردم و روی صورتم گرفتم.
چند ثانیه بعد مجدد خاموشش کردم و گر گرفته سشوار رو جمع کردم و سمت حموم رفتم.
تقهای به در زدم که محمد در رو باز کرد و سرش رو از لای در بیرون آورد.
_ بله؟
از موهاش آب میچکید و صورتش غرق آب بود.
_ محمد خیلی حالم بده!
به آنی چشمهاش پر از نگرانی شد و پرسید:
_ چرا؟ چیشده؟
_ بدنم داغه حس میکنم تب دارم!
اخمی رو صورتش نشست و زمزمه کرد:
_ الان میام.
در رو بست و چند لحظه بعد صدای بسته شدن شیر اومد و حوله به کمر همینطور که آب ازش میریخت از حموم بیرون اومد.
_ چرا سرخی تو انقدر دختر؟
_ نمیدونم. بدنم داره میسوزه محمد!
تو دلم به ریشش میخندیدم و توجهی به چشمهای نگرانش نمیکردم.
دستش رو روی پیشونیم و بعد گونههام گذاشت.
_ جانم؟ خیلی داغی که تو! بریم دکتر؟
نوچی کردم و صورتم رو یه دستش مالوندم.
_ بیا… بیا اینجا دراز بکش ببینم چه بلایی سر خودت آوردی وزه خانوم!
روی تخت درازم کرد و سریع تشتی پر از آب کرد و نزدیک اومد.
بنده خدا چمیدونست تبی درکار نیست و همهش یه نقشهی احمقانهس؟
پارچهای تو آب چپوند و بعد از چلوندنش روی پیشونیم گذاشتش.
_ ای خدا از دست تو!
نالهای برای حفظ ظاهر کردم که خم شد و روی پیشونیم رو بوسید.
_ اینطور که تو تب کردی باید فردا نرم شرکن بشینم مراقبت تو رو کنم قاشق قاشق سوپ بریزم تو حلقت!
پس میموند فردا!
_ برو یه لباس بپوش محمد سرما میخوری!
سمت کشوی لباسهاش رفت و بازش کرد.
تو نقشم فرو رفتم و دوباره آه و ناله رو از سر رفتم.
_ تیشرت مشکیم و ندیدی سودا؟ همون که خیلی دوستش داشتم!… آها ایناها پیداش کردم.
ثانیهای از حرفش رد نشده بود که صدای مبهوتش فضای اتاق رو پر کرد.
_ این چیه سودا؟
لای پلکهام رو باز کردم و نگاهم به رد اتو افتاد.
این تیشرت رو دوست داشت؟
ناخوداگاه لبم رو از داخل گاز گرفتم.
من میخواستم بسوزونمش ولی نمیخواستم لباسی باشه که اون دوست داره!
از عمد نبود…
_ لباسمو سوزوندی؟
_ ن… نه!
_ نه و چی چی؟ رد اتو روشه بعد میگی نه؟
_ عمدی نبود به خدا!
کلافه پلکهاش رو روی هم فشرد تا صداش رو بالا نبره.
_ چرا اینکارو کردی؟ حداقل حق دارم دلیل این کارتو بدونم!
حالا دیگه وقت نقش بازی کردن نبود.
عصبی سمتم اومد و تیشرتش رو جلوی چشمهام تکون داد و غرید:
_ این بچه بازیا چه معنیای میده سودا؟ کی میخوای دست برداری؟ تبم نداری نه؟ منه ساده رو باش!
تکونی از ولوم صدای بالاش خوردم و آب دهنم رو فرو فرستادم. بخاطر یه تیشرت انقدر عصبی شده بود؟
نه! فقط یه تیشرت نبود. بخاطر اینکه گولش زدم مثلاً تب دارم! بخاطر اینکه روش آرد ریختم. بخاطر اینکه وسط جلسهش زنگ زدم و طوری مسخره رفتار کردم که باعث شد از اتاق بیرون بره تا باهام حرف بزنه!
قبل از اینکه به خودم بیام تیشرت رو روی تخت پرت کرد و سری به تاسف تکون داد:
_ برات متاسفم سودا!
از اتاق بیرون رفت و منو مبهوت گذاشت.
تا حالا این روی محمد رو ندیده بودم…
حقیقتاً تو بهت بودم و خیره به جای خالیش زل زده بودم.
نا امیدی رو میتونستم تو نی نی چشمهام حس کنم؛ خسته پلک بستم.
چرا همه چیز مثل تو رمانا نبود؟
چرا محمد مثل مردهای تو رمانها و فیلمها به بچه بازیهام نخندید؟ چرا اصلاً نازمو نکشید؟
چون لوس بازی در آوردم؟
بزاق تلخ دهنم رو قورت دادم و از تخت بیرون رفتم.
تشت رو تو حموم خالی کردم و پارچهای که خیس بود رو روی شوفاژ انداختم.
دلم بدجور از عالم و آدم گرفته بود.
از اتاق بیرون و وارد آشپزخونه شدم.
کیکی که از فر بیرون کشیده بودم رو تو دیس گذاشتم و برش زدم.
شاید با یه عذرخواهی کوچولو میتونستم فیسله بدم به این چیزهای کوچیک و پیش پا افتاده، من که جز محمد کسی رو نداشتم! نمیتونستم بزارم باهام بدرفتار کنه یا سرد باشه…
بالاجبار لبخند همیشگیم رو روی صورتم نشوندم و اون چهرهی غمگین و دپرسِ پژمرده رو پس زدم.
_ محمد کیک درست کردم میای؟
ذوق رو چاشنی لحنم کردم تا دلش نیاد رومو زمین بندازه.
وقتی از روی کاناپهی جلو تلویزیون بلند شد کور سوی امید تو دلم روشن شد و بهش خیره شدم.
اما برعکس تصورم سمت اتاق رفت و صدای ترک خوردن قلبم رو شنیدم.
ناباور به در اتاق که بسته شد نگاه کردم و لبهام مثل ماهی باز و بسته شد و نوایی ازش بیرون نیومد.
دلش اومد به منه ذوق زده توجه نکنه؟
میخواستم عذر خواهی کنم!
گفتم از دلش در میاد!
لبخندم حالا به زهرخند بیشتر شباهت داشت.
کاش رابطهم با سها انقدری خوب میبود که زنگ میزدم و های های گریه میکردم و درد دلم رو بهش میگفتم، میتونستم خودم و خالی کنم، ولی چه حیف که نمیتونستم و انقدر باهاش راحت نبودم!
با بغضی که تو گلوم چنبره زده بود نگاهم رو به کیکی دادم که حالا تیره و تار میدیدمش.
با اولین پلک به هم زدن قطره اشکم لجوجانه سر خورد و تا چونهم اومد.
من تحمل این بیمحلیها رو نداشتم!
کیک رو بدون حتی ذرهای خوردن تو سطل انداختم و با آستین لباسم صورتم رو پاک کردم.
قلبم داشت ناکوک میزد.
بتازونید، همه درحال تازوندن بودن بیتوجه به منه لامصب! بیتوجه به منی که طلبِ ذرهای محبت داشتم.
روی کاناپه نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم، دست دراز کردم و کنترل رو برداشتم.
شاید صدای تلویزیون میتونست نشون بده حالم خوبه! کاش حداقل محمد نفهمه چقدر حالم خرابه که باعث ترحمش بشم.
_ زلزلهی پنج ریشتری در اهواز جان هفت هموطن را گرفت! چهل مجروح و دو مجروح بدحال تا کنون گزارش شده است.
الان حس اون بچهای رو داشتم که زیر این زلزله مجروح شده و کسی رو نداره نجاتش بده.
شایدم من زیاد داشتم به خودم سخت میگرفتم!
_ به گزارش گزارشگر ما در اهواز خسارات زیادی به خانهها زده شده و باعث تخریب دست کم صد خانه شده.
کاش این خونه هم آوار میشد رو سر من اما این رفتار رو از محمد نمیدیدم.
روی کاناپه دراز کشیدم و خیره به تلویزیون و مجری نگاه کردم.
لابد دوست نداشت پیشش بخوابم که در رو بست.
انقدر زود دلشو زدم؟
تو خودم جمع شدم صدای تلویزیون رو قطع کردم، صدای مجری رو اعصاب نداشتم خط میکشید!
_ جانم؟ حسابای شرکت باشه برای یه وقت دیگه مهدی الان حال و حوصله ندارم واقعاً. فردا میام راست و ریست میکنیم. باشه باشه…
صداش وقتی با تلفن حرف میزد آروم بنظر میرسید.
ناخواسته بلند شدم و سمت اتاق راه افتادم.
دستم رو دستگیره نشست اما پایین کشیده نشد. دلم نمیخواست دوباره با بیتوجهیش خوردم کنه.
_ آها! نه مهدی باید خودم بالاسر باشم اونطوری یه پروژه ناقص میشه… فردا اول وقت جمعش میکنم نگران نباش.
پشت در به دیوار کنار اتاق تکیه زدم و سرم رو هم به دیوار تکیه دادم.
دستهام رو دور زانوهام حلقه کردم و لبخند خستهای زدم.
خوبه، بداخلاقیش فقط واسه من بود!
_ کار نداری پس؟… اوکیه.
صداش چقدر مثل مورفین برام عمل میکرد که چشمهام داشت سنگین میشد، شاید هم بخاطر گریه خسته شده بودم و خوابم می اومد.
_ حله. خدافظ!
درست بعد از خدافظی دیگه نتونستم چشمهام رو باز نگهدارم و تو همون حالت نشسته خواب مهمون چشمهام شد.
حتی فراموش کردم تلویزیون رو خاموش کنم، حتی فراموش کردم نباید اینجا بخوابم، حتی فراموش کردم کسی نیست که نگران شه من کجا میخوابم!
فارغ از دنیا…
فارغ از محمد…
فارغ از سها…
فارغ از رادمان…
و فارغ از آینده!
#محمد
با احساس تشنگی بیش از حد لای پلکهای خمار خوابم رو باز کردم و با کرختی از تخت دل کندم.
پاهام کشش عجیبی سمت خروجی اتاق داشت، شاید چون الان تن سودا رو کاناپه خشک شده بود و من به احمقانهترین شکل ممکن نگفتم بیاد اتاق و روی تخت گرم و نرم بخوابه!
هرچند اگه خودش بدونه میره اون یکی اتاق و راحت میخوابه.
با باز کردن در تفکراتم تو سرم استپ زدن.
صحنهای که میدیدم برام قابل باور و هضم نبود.
سودا به پهلو روی زمین تو خودش جمع شده بود و خوابیده بود!
نگران جلوش رو زانو نشستم و آروم صداش زدم:
_ سودا! سودا جان؟
دست سمت تنش دراز کردم و سعی کردم بلندش کنم تا ببرمش رو تخت بخوابه اما با حس داغی نامتعادلش ته دلم خالی شد.
_ سودا… عزیزم!
تب داشت؟
قطعاً تب داشت، این حجم از داغی عادی نبود.
سریع بدونِ اتلاف وقت روی دستهام بلندش کردم و وارد اتاق شدم؛ به کل تشنه بودنم رو هم فراموش کرده بودم.
الان دیگه تشنهی آب نبودم، الان تشنهی این بودم که چشمهاش رو باز ببینم و تنش رو سلامت!
سرشب بهش گفتم الکی میگی تب داری! اون واقعاً اون لحظه هم تب داشت؟
منه احمق چقدر خودخواهانه برخورد کرده بودم!
آب تلخ دهنم رو بسختی قورت دادم و دستم رو اول روی پیشونیش و بعد روی لپهای گل انداختهش گذاشتم تا میزان تبش رو بسنجم.
داشت تو آتیش میسوخت!
مثل کوره بود!…
سریع لگنی رو مجدد پر از آب کردم و با پارچهای کنارش برگشتم.
پارچه رو آغشته به آب ولرم کردم و بعد از چلوندنش رو صورتش گذاشتم.
لبهاش از زور تب سرخ شده بود.
منتظر ذرهای تکونی تو وجودش بودم اما دریغ از یه حرکت ریز!
_ سودا عزیزم. باز کن چشماتو دور سرت بگردم، من یه اشتباهی کردم غلطم کردم خوبه؟ بیا اصلاً هرچقدر میخوای لباسای منو بسوزون هرچقدر میخوای زنگ بزن غر بزن که چرا خونه نیستم، هرچقدرم خواستی آرد بریز روم… باز کن این چشاتو خب لامصب نصف جونم کردی!
هیچی، انگار تو خلاء کامل بود.
کلافه سرم رو به تشک تخت تکیه دادم و چند دقیقه یک بار پارچه رو دوباره خیس میکردم و روی پیشونیش میذاشتم.
_ آخ…
_ جانم؟ جانم کوچولو؟
دوباره سکوت! حتی جوابم رو نداد.
آروم با دستم نوازش وار روی صورتش کشیدم و شقیقههاش رو بوسیدم.
_ ببین چقدر تب کردی آخه!
سرش به یه طرف کج شد و تمام دلم رو زیر و رو کرد.
قلبم آنچنان محکم خودش رو به سینهم میکوبید که احتمالاً سودای غرق در خواب هم صداش رو میشنید.
اعصابم داشت خورد میشد چون تبش اصلاً پایین نمیاومد چه برسه به اینکه بخواد کامل قطع بشه.
دست انداختم زیر لباسش و آروم سعی کردم از تن ظریفش درش بیارم.
بدن سفیدش بدجوری تو چشم میزد.
با دیدنش خاطرات چند شب پیش تداعی میشد و حالم رو منقلب میکرد.
طوری دگرگون شده بودم که شک نداشتم چشمهام داره به سرخی میزنه.
اما الان وقتش نبود!
بس کن محمد به خودت بیا!
الان فقط سودا مهمه و بس. تو و نیازت بمونید برای یوقت دیگه، دردِ سودا مهمتر از توئه!
دستم رو پشت گردنم بردم و کشیدم.
سرم سمت گردنش رفت و عمیق بوییدم، نابترین بوی دنیا برای من بوی بدن این دختر بود.
دستم پیشروی کرد و دکمههای لباسش رو یکی یکی باز کرد.
خمار این تن بکر بودم.
چشمهام به زور باز بود و بدنم سست شده بود.
_ م… محمد!
با صدای سودا انگار از دنیایی دیگه به این دنیا پرت شدم که سریع خیمهم رو از روش برداشتم و به خودم اومدم.
لعنت بهت محمد که رو خودتم کنترل نداری!
سریع خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رو به چشمهای بستهش دادم.
_ خوبی سودا؟
باز جوابی نشنیدم.
کلافه لباسش رو از تنش درآوردم و گوشهای پرت کردم.
فقط و فقط نگاه میدزدیم تا حالم خرابتر از اینی که هست نشه.
نازکترین تیشرتم رو انتخاب کردم و تنش کردم، شلوارش هم در آوردم تا هوای آزاد بدنش رو احاطه کنه و این تب بخوابه، تیشرتم تا روی زانوش رو گرفته بود و مثل دختر بچههای تخسش کرده بود.
_ سودا جان. نمیخوای باز کنی چشماتو؟ نگام کن تا آروم بگیرم، خداوکیلی یه نگاه به من بنداز خب!
انگار نه انگار که با سودا بودم.
پوفی کشیدم و این دفعه بوسهم کنج لبش رو هدف گرفت.
_ خس…. خست… خسته شدم. ت…. توجه نمیکنن ب… بهم!
سرم رو بیشتر نزدیک گوشش بردم تا بشنوم چی میگه.
_ م… میدونم دوس… دوستم نداره مآنی! نه فق… فقط اون، هیچکس دوس… دوستم نداره مآنی!
انگار از ارتفاعی به پایین پرتاب شدم، با خودش فکر میکرد کسی بهش توجه نمیکنه؟ فکر میکرد کسی دوستش نداره؟
من که جونم براش در میرفت!
مآنی کی بود؟
قطره اشکش که از گوشهی چشمش سر خورد بغض مردونهم تو گلوم نشست.
چطور دلش رو شکسته بودم که تو خواب هزیون میگفت؟
_ پاشو بریم دکتر اصلاً! من تحمل اینطوری دیدنت و ندارم، پاشو شیطنت کن همه جا رو بهم بریز، اینطوری که تو داری از تب ناله میکنی دل سنگم آب میشه چه برسه به من که آدمم!
لای پلکهاش بیجون کمی از هم فاصله گرفت که خوشحال صورتش رو با دستهام قاب گرفتم.
_ دردت به سر محمد، خوبی قربونت برم؟