رمان سودا پارت ۸۲

4.5
(63)

 

 

چیزی نگفت و شونه‌ای بالا انداخت.

چند دقیقه بعد وقتی ظرف‌ها رو شستیم روی مبل‌ها نشستیم و مشغول دیدن برنامه‌ای که تلویزیون پخش می‌کرد شدیم.

 

اما من چیزی از فیلم نمی‌فهمیدم چون فقط و فقط ذهنم درگیر حرف‌های دیشب بود.

با فکر به این موضوع هم مدام بغض می‌کردم، مثل همین حالا!

 

آروم بلند شدم و سمت اتاق رفتم.

در رو پشت سرم بستم و به عکس عروسیمون که برای طبیعی جلوه دادن ازدواجمون روی میز گذاشته بودیم نگاه کردم.

 

لبخند تلخی زدم و قاب عکس رو برداشتم.

دستم رو نوازش وار روی صورت محمد کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:

_ کاش تو به اونی که دوستش داری برسی، من اونی نیستم که تو می‌خوای… حداقل یکیمون به کسی که دوستش داره میرسه و خوشبخت میشه.

 

چون می‌دونستم محمد که یه آدم مذهبیه و احتمالاً همسر آینده‌ش هم در نظرش باید همینطوری باشه، ولی من اون مذهبی‌ای نبودم که محمد بود.

 

یکیمون این وسط می‌سوخت و اون من بودم.

کاش خوشبخت بشه.

 

غرق همین افکار بودم که صدای تقه‌ای به در اومد.

_ سودا خوابیدی؟

اشک‌هایی که نفهمیدم که رو صورتم راه گرفتن رو با پشت دست پاک کردم.

سعی کردم صدام رو صاف کنم تا ارتعاشی نداشته باشه.

_ نه مامان جون بیدارم.

 

در که باز شد سریع نفس عمیق کشیدم تا روی خودم بیشتر مسلط بشم و خودم رو لو ندم.

_ محمد زنگ زد گفت ناهار نمیاد.

_ عه. بیشتر وقتا میاد.

_ قبلا هم همینطوری بود تو قشنگ یه غذا درست کن بخور خودت.

 

یکم پیاز داغش رو زیاد می‌کردم به جایی برمی‌خورد؟

_ من بدون محمد چیزی از گلوم پایین نمیره آخه. الان چون دورهمیم تنها نیستم شاید یکم می‌خورم ولی اگه شما نبودید تا شب باید گشنگی می‌کشیدم تا بیاد.

 

حالا انگار من نبودم که دو ساعت پیش دو لپی صبحونه می‌خوردم و توجهی به نبودنش نمی‌کردم.

 

_ ما داریم میریم. حاج آقا بیدار شده میگه الا و بلا همین الان بریم.

_ وا یعنی چی؟ سر ظهر؟ بمونید حالا عصر برید

_ دستت درد نکنه این مدتم زحمت دادیم شرمنده عزیزم. دیگه بریم سرخونه زندگیمون ببینیم این کارگرا با سقف خونمون چیکار کردن.

 

با لبخند تا جلوی در بدرقشون کردم.

_ چه زحمتی. لطف دارید، ببخشید اگه اذیت شدید.

با تعارف‌هایی که تیکه پاره کردیم بالاخره رفتن و من با نفس عمیقی که کشیدم در رو بستم.

_ آخیش…

 

سریع خودم رو تو حموم انداختم تا برای شب ترگل ورگل باشم و مثل محمد که همیشه مرتبه منم مرتب باشم، نقطه‌ی مخالف هم نباشیم.

 

قرار بود اول به محمد بگم اگه راضی بود بریم اما من این قابلیت و داشتم که حتی اگه راضی نبود هم راضیش کنم.

 

زیر دوش به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم و چند دقیقه بعد حوله پیچ از حموم بیرون اومدم.

 

 

صدای بیرون از اتاق نشون می‌داد محمد برگشته خونه.

لباس‌هام رو تن زدم و سشوار موهام رو به زمان دیگه‌ای موکول کردم.

 

_ سلام.

_ سلام… خسته نباشی.

_ سلامت باشی. مامان اینا رفتن؟

سر تکون دادم و چایی که از قبل آماده کرده بودم رو تو لیوان ریختم.

_ آره. یک ساعتی میشه. مامانمم زنگ زد برای شب دعوتمون کرد. میریم دیگه مگه نه؟

 

انگار متوجه سوالم نشد که گفت: اینو گفتی یاد دوستت افتادم، الان جلو در دیدمش.

دوستم؟ کی رو می‌گفت؟

_ کی محمد؟

 

چشم‌هاش ریز شد و دستش رو به سرش گرفت طوری که مشخص بود داره فکر می‌کنه.

_ همون دوستت دیگه… ام… آهان آهو! آهو خانوم، دیدمش تو میوه فروشی.

 

آهو!

به کل فراموش کرده بودم رفیقِ فابم رو!

همونی که یه زمانی حساس شده بودم و فکر می‌کردم محمد حسی بهش داره.

یهو جرقه‌ای تو ذهنم زد.

 

مگه محمد نگفت یکی رو دوست داره؟

نکنه اون آهو باشه؟

حالا هم که دیده بودش. به مراد دلش رسیده بود؟

_ خ… خب؟

_ همین دیگه. سلام رسوند. گفتی مامانت دعوتمون کرده؟ حاضر شو پس دیر شده.

 

با همون مبهوت بودن سمت اتاق رفتم.

آهو بود؟

اگه آهو بود حق داشت دلش براش رفته باشه.

خوش بر و رو نبود که بود، زبون باز نبود که بود، مهربون نبود که بود، خوش اخلاق نبود که بود… دیگه چی کم بود؟

 

خسته مانتوی مشکیم رو از تو کمد بیرون کشیدم و تن زدم.

هنوز نرفته بودیم تو دلم از خدا خواستم مهمونی امشب سریع تموم شه چون حوصله‌ی هیچ چیز رو نداشتم.

 

دمغ از اتاق بیرون رفتم و محمد درحالی که سیب تو دستش رو گاز می‌زد سمتم اومد.

_ عه چه زود آماده شدی! به به چه خانومی، حالا شدی محمد پسند، آرایش نکردی برای اولین بار؛ باید تو گینس ثبتش کنیم.

 

لبخندی به روش پاشیدم و جلوتر راه افتادم.

_ سودا خوبی؟ تو خودتی انگار!

_ خوبم.

_ ولی یجوریی ای.

پشتبند حرفش دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

_ نه تبم که نداری. سرماخوردی؟ چی شده؟

_ گفتم که خوبم!

ناچار سرتکون داد.

 

پشت فرمون نشست و من کنارش رو صندلی شاگرد.

ناخودآگاه ذهنم رفته بود سمت شب عروسی محمد با کسی که دوستش داره…

 

یعنی چند وقت دیگه جایی که من الان نشستم زنی دیگه به عنوان همسر واقعی محمد می‌شینه.

تصور خاستگاری رفتنش برام دردناک بود.

 

دلم می‌خواست با دست‌های خودم باعث خوشبختیش بشم، خودم کراوت شب خاستگاریش رو ببندم! با چشم‌های خودم ببینم خوشبخت شده…

از خودآزاری لذت نمی‌بردم اما غرق احساسات و عواطف که می‌شدم دیگه برام چیزی مهم نبود.

 

 

دسته گل سفید بخره بهتره یا قرمز؟

قطره اشکی ملایم از گوشه‌ی چشمم چکید.

خدایا من چن شده؟

 

قبل از اینکه محمد ببینه سریع اشکم رو پاک کردم.

_ چیزی نیست… چیزی نیست آروم باش سودا!

_ چیزی گفتی سودا؟ نشنیدم.

خداروشکر که نشنیده بود.

 

_ نه گفتم سها اینا هم هستن ، دلم برای اون فسقلی حسابی تنگ شده.

_ عه فکر نمی‌کردم انقدر بچه دوست باشی.

_ ولی هستم آخه ببین انقدر گوگولین آدم نمی‌تونه دوستشون نداشته باشه، با اون لپای سرخ و چشمایی که به زور باز میشن!

 

قهقهه‌ش تو اتاقک ماشین پیچید.

_انگار داری یه صحنه‌ی نقاشی رو تعریف می‌کنی!

_ واقعاً هم زیباترین نقاشیه.

 

نیم ساعتی تو گفتگو بودیم تا بالاخره رسیدیم.

_ من رفتم دیگه طاقت ندارم.

سریع از ماشین پیاده شدم که گفت: هی! نرو سودا بزار با هم بریم. تازه عروس دومادیم بعد پس فردا میگن آره فلان بهمان.

 

بی‌توجه به حرفش زنگ در رو فشردم و منتظر شدم تا باز بشه.

محمد با نفس نفس کنارم ایستاد.

_ م… مگه نگفتم وایستا؟ ببین ماشینو چطوری پارک کردم آخه.

در با صدای تیکی باز شد و همزمان با ورودم زمزمه کردم:

_ بیا انقدر غر نزن محمد.

 

_ سعی کن بگی عزیزم تا جلوشون عادت کنی.

بعد از حرفش لبخند خبیثی زد.

متقابلاً جوابش رو دادم.

_ باشه عزیزم همچنین تو!

 

دستم رو دور بازوش حلقه کردم و تنم رو نزدیک تنش کردم.

_ سلام سلام خوش آمدید. چه عجب از این طرفا!

بابا بود که مشتاقانه منتظرمون بود.

_ سلام بابا جون خوبید؟

 

بابا کنار رفت و تعارف کرد بریم داخل.

اول از همه با بابا و سها احوال پرسی کردیم.

_ خوبی آبجی؟ سامان کو؟

_ بزار از راه برسی حالا تو اتاقه پیش باباش.

خندیدم و سمت مامان رفتم.

 

_ سلام مامان جون.

_ سلام قشنگم.

بدون حال و احوال کیفم رو روی میز انداختم و سمت اتاق دوییدم.

 

_ به به سلام سودا خانوم شما کجا اینجا کجا؟

بی‌توجه به حرف رادمان سامان رو بغل کردم و با ذوق گفتم: سلام عشق خاله؟ خوبی؟ ویی ویی چشاشو. بخورمت من!

_ سلام کردما.

_ سلام سلام برو کنار بچه خسته شد بزارمش رو تخت.

 

رادمان از خدا خواسته سریع از اتاق بیرون زد.

_ دمت گرم نگهش دار من یکم استراحت کنم.

 

مشغول صحبت با سامان شدم و زمان و مکان رو از دست دادم…

 

 

 

با صدای محمد بالاخره به خودم اومدم و دست از قربون صدقه رفتن برداشتم.

_ نمی‌خوای بیای؟ همه تعجب کردن.

_ هنوز تازه اومدم پیشش، بیا نگاش کن چقدر نازه محمد. دلم می‌خواد محکم فشارش بدم دل و روده‌ش بزنه بیرون.

 

اشاره‌ای به بچه کرد و پرسید:

_ اون یه موجود زنده‌س! مطمئنی قصدت کشتنش نیست؟

پشت چشمی نازک کردم و از کنارش رد شدم، بچه بود و دوست داشتنی!

اتاق رو ترک کردم و کنار مامان نشستم.

 

_ نوه‌مو بده یکم بهم

_ آره دیگه مامان جون، نو که اومد به بازار کهنه میشه…

نذاشت جمله‌م رو ادامه بدم و توپید:

_ خُبه خُبه یکی اینا رو باید به خودت بگه خانوم خانوما! پشت تلفن میگه وای مامان دلم چقدر برات تنگ شده بعد میاد اینجا میپره بچه‌ی طفل معصومو له می‌کنه

 

با خنده بچه رو بهش دادم و خودش رو تو آغوش کشیدم.

_ چه دل پری داری مامان جان.

_ بلند شو مزه نریز. یه سینی چای بریز بیار تا جبران بشه.

 

چشمِ بلند بالایی گفتم و به مقصد آشپزخونه بلند شدم.

_ همه چایی؟

نگاهم و دور تا دور خونه چرخوندم تا محمد رو ببینم و با دیدنش لبخندی پت و پهن رو لبم شکل گرفت.

 

قدم از قدم بر نداشته بودم که صدای مهیبی ایجاد شد و چیزی رو سرم فرود اومد.

_ آخ!

صدای جیغ مانند مامان دومین چیزی بود که شنیدم.

_ خاک به سرم دخترم از دست رفت!

 

با تعجب دستم رو سمت سر دردناکم بردم و خواستم روش دست بزارم که سها سریع خودش رو بهم رسوند.

_ سودا دست نزن. دست نزن دستت خونی میشه.

گیج و مبهم بهشون گوش می‌دادم که یهو صدای محمد از پشت سرم اومد.

 

_ یاحسین چیشدی سودا؟

سریع سمتم پا تند کرد و من هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده.

_ چ… چیشده.

_ شیشه‌ست رو سرت توروخدا دست نزن سودا.

 

متعجب یکی یکی به حرف‌هاشون گوش می‌دادم، همه ترسیده بودن و انگار من بی‌خبرترین بودم.

تنها کسی که زودتر به خودش اومد محمد بود.

 

_ عزیزم دست نزن لامپ ترکیده رو سرت!

همین حرف کافی بود تا دلم هری بریزه و صدام بلرزه.

_ چی؟

_ چیزی نیست هول نشو.

 

نگاه کنکاش‌گرش روی شالی بود که کمی عقب تر از نیمه‌ی سرم بود.

 

دست‌هاش با وسواس خاصی بالا اومد و ریز روی سرم به حرکت دراومد.

_ تکون نخور وگرنه شیشه میره تو پات.

 

 

 

فقط صدای جیغ‌ها تو سرم اکو می‌شد و بس.

_ محمد مادر نبودی شیشه‌ها همه به یه طرف پرت شدن. نگاه رنگ و روی بچه‌م زرد شده.

 

_ آروم باشید خونسردیتونو حفظ کنید الان سودا هول شده، ببینید یه کلمه هم صحبت نمی‌کنه.

 

بعد رو به من با محبت ادامه داد:

_ خوبی عزیزم؟

 

زبونم نمی‌چرخید تا جوابش رو بدم اما صدای رادمان رو می‌شنیدم.

_ یچیز شیرین بدین بهش بخوره. بابا ضعف کرده به خاطر اوته این حالتش

 

_ نه فقط آب بیارید. من زنمو می‌شناسم تو این شرایط فقط آب می‌تونه آرومش کنه.

 

با صدای تحلیل رفته نالیدم:

_ م… محمد!

 

سرم رو توی گردنش فرو بردم و با لجاجت نفسم رو توی گردنش رها کردم

_ جانم؟ دردت به سر محمد تکون نخور دورت بگردم الان شیشه‌ها میره تو پات، چیزی نیست فقط لامپ یهو ترکید نگران نباش.

 

لوس شدم که به قربون صدقه رفتن هاش ناخداگاه بغض میکنم؟!

-بغلم کن!

 

آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد.

-س…سودا رعایت کن تو جمعیم

-بغلم کن. من همین الان ازت بغل میخوام. محمد لطفا!

 

حس اینکه رادمان نزدیکم شده سخت نبود.

_ من کمکت میکنم شیشه‌ها رو برداری صبر کن!

_ نه نمی‌خواد.

 

محمد انگار عصبی هم بود چون صداش دورگه و خش دار شده بود.

 

محمد با وسواس و احتیاط مشغول برداشت خورده شیشه‌ها از روی سرم بود و با حرف‌هاش سعی داشت کاری کنه بیشتر از این نترسم.

 

وقتی حس کردم با برداشتن شیشه‌ای سرم سوخت جیغی کشیدم و دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم.

_ وای مراقب باش محمد، آیی…

 

به ارومی جواب میده:

_ چیزی نیست.

 

بی‌توجه به اطراف سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم.

_ توروخدا یواش دردم گرفت خب تو همه جا باید خشن باشی؟!

 

چنگم پشت گردنش رو گرفت و می‌تونستم اخم‌های درهم رفته‌ش رو تجسم کنم.

 

از قصد کلمات دو پهلو استفاده می‌کردم و تمام اینها به خاطر کرم هایی بود که درونم فعال شده بود!

 

مامان زیر لب ذکر می‌گفت و سها سامان به بغل رفته بود اتاق چون می‌گفت طاقت دیدن نداره و بابا سعی داشت به محمد کمک کنه.

 

اما محمد اجازه‌ نمی‌داد کسی جز خودش دست بزنه به موهام برای برداشتنِ شیشه‌ها.

_ قشنگ نگاه کن محمد، حواست هست همه رو برداری؟

 

همزمان با دستم همراه با شیطنتی که برای اون لحظات عجیب بود به لباسش چنگ زدم که باعث لرزیدن صداش شد

_ آ…اره عزیزم مراقبم

 

با صدای آروم تری که فقط به گوش خودم و خودش برسه ادامه داد

-فقط ترو قران لامصب انقدر انگولکم نکن دارم آتیش میگیرم ، خدایا امشب رو به خیر بگذرون!

 

 

 

 

با احتیاط و سرعتی آروم تر از قبل شیشه‌ها رو برمی‌داشت.

_ چای زهرمون شد والا. خوبی دخترم؟

_ خوبم بابا، فقط ترسیدم!

 

محمد زیر لب مدام می‌گفت چیزی نیست که بخواد بترسی و یک لحظه دست از اینکه قربون صدقم بره تا آروم بشم بر نمیداشت.

 

با کلی استرس و عذاب بسختی بیشترِ شیشه‌ها رو از روی سرم برداشت.

_ محمد گوشیت زنگ می‌خوره، زده ملیحه!

 

رادمان بود که گوشی محمد دستش بود و سمت محمد گرفته بود.

 

نمی‌دونم چیشد فقط آروم خودم رو عقب کشیدم و منتظر به محمدی نگاه کردم که نگاهش به دست رادمان بود.

ملیحه؟

 

سیو داشت شماره‌ش رو؟ ملیحه سیو کرده بود؟

مغزم داشت سوت می‌کشید و حالم خراب شده بود.

 

تو این لحظه باید زنگ می‌زد؟ تو  این لحظه باید می‌فهمیدم محمد هنوز شماره‌ش رو داره و تو این لحظه باید می‌فهمیدم هنوز بهش زنگ می‌زده و با هم در ارتباطن؟

 

لبخند تلخندی که مزه زهرش رو حس میکنم روی لبم جا گرفت.

 

محمد بی‌ملاحظه منو دوباره سمت خودش کشوند.

_ الان واجب تر از زنم چیزی نمی‌بینم!

دلم قیلی ویلی میره براش.

 

_ ملیحه‌س! جواب نمی‌دی؟

_ بدرک هرکی که هست واسه خودشه، الان زنم زیر دستمه، اون واجب تره یا جون زنم که مثل بید می‌لرزه؟

تفاوت چندانی با گنجشک پر شکسته نداره!

 

نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و لبخند شادی که روی لبم به وجود اومده رو نمیتونم کنترل کنم.

به خودم قول میدم بعدا براش جبران کنم و توی دلم زمزمه میکنم

“-یکی طلبت محمد جونم!”

 

رادمان با پوفی کلافه از کنارمون رد شد.

_ خوبی دردت به سرم؟ من دیگه شیشه‌ای نمی‌بینم رو سرت!

 

تو نقشم فرو رفتم و برای اینکه همه چیز رو عادی جلوه بدم و بیشتر از این سوتی ندم گفتم:

-آره دست و پنجه‌ت درد نکنه محمد.

 

بعد هم بوسه‌ای روی چال گونه‌ی پدر درارش کاشتم.

-اگه نبودی حتما سکته رو میکردم.

 

لبخند تصنعی‌ای کرد و زیر چشمی به پدر و مادرم نگاه کرد.

-ولی خداروشکر الان به قدری حالت خوبه که داری من رو سکته میدی.

 

ریز ریز میخندم و میخوام با عشوه جوابش رو بدم که صدای مامان اجازه نمیده

_ بیاید شام بخوریم تا سودا هم حالش جا بیاد.

 

محمد در جواب مامان ابرو بالا انداخت.

_ بهتره اول کمکش کنم دوش بگیره ممکنه شیشه ای مونده باشه که خدایی نکرده توی سرش فرو بره، ببخشید دیگه امشب اینطوری شد و خودتون باید شام بخورید شما رو هم به زحمت انداختیم.

 

انتظار این جواب شیوا رو ازش نداشتم.

میدونم به خاطر کرم هایی که ریختمه!

 

بعد هم دستم رو کشید و سمت اتاقی که قبلاً برای من بود برد.

 

 

 

خداروشکر که قبلش مامان شیشه‌ها رو از روی زمین جمع کرده بود.

 

_ وا محمد چیکار می‌کنی؟ زشته ما مهمونیم بعد بگیم خودتون شام بخورید مگه خونه‌ی خودمونه که دستم رو میگیری میاری توی اتاق خواب میگی میخوام ببرمش حموم؟! اونم جلوی بابا و رادمان..

 

_ من معذرت خواهی کردم بابتش… بیا باید دوش بگیری یوقت خورده شیشه نمونده باشه رو تن و بدنت، اگه لای موهاتم گیر ‌کرده باشه که دیگه بدتر! زود باش برو داخل.

 

و به در حموم که باز کرده بود اشاره کرد.

گوشه لبم رو گاز میگیرم و چشمک ریز میزنم

_ چه اجباریه الان آخه؟

 

لبخند پر حرصی میزنه

_ کرم نریز دخترم!‌ من وقتی چیزی میگم واس خاطر خودته. پس حرف گوش کن! اگه خدایی نکرده یچیزی رو بدنت مونده باشه و بره داخل زخم و زیلیت کنه من چه خاکی تو سرم بریزم؟

 

خونسردانه شونه بالا میندازم

-خاک رس..

 

پوف کلافه‌ای میکشه

-نیم وجبی سر و تهش رو بزنی سی سانت هم نمیشه اونوقت دو متر و نیم زبون داره‌

 

مجال زدن هر حرفی رو ازم گرفت و داخل هولم داد و پشت سر وارد حموم شد.

 

_ وای چیکار می‌کنی؟ برو بیرون هرکی ببینه فکر بد می‌کنه! محمد!!!

 

توجهی به حرص خوردنم نکرد و دست سمت شالم آورد و از روی سرم برداشت.

 

_ انقدر جیغ جیغ نکن. با جیغ جیغای تو بیشتر فکر بد می‌کنن!

_ هین محمد لطفاً…

 

اما بی‌توجه دستش سمت دکمه‌های مانتوم اومد که محکم مچ دستش رو گرفتم.

 

دستم رو پس زد و با چشمای سرخ شده بهم نگاه کرد

_ مگه نامحرمم که اینطوری می‌کنی؟

 

پس کو اون محمدی که فرار می‌کرد از اینجور چیزها؟ محمدی که می‌گفت هرچقدر هم محرم اما این صوریه…

 

بغض میکنم

_ خ… خودت گفتی یکی دیگه رو دوست داری! این خیانت محسوب میشه. من میخوام با کسی که دوستش داری….

 

قبل از اینکه جمله‌ی محمد کامل شه صدای تقه‌ای به در اومد.

 

محمد در رو باز کرد و سرش رو از لای در بیرون برد.

_ جانم؟

_ گوشیت قصد خودکشی کرده باجناق!

 

چرا رادمان دست بردار نبود؟ همیشه انقدر کلمه باجناق رو تشدید دار تلفظ میکنه؟!

 

حس میکردم یه حرص خاصی تو تک تک جملاتش نهفته‌س، اما باز هم شک داشتم به فکری که راجبش داشتم.

 

_ فعلاً ول‌‌کنید گوشی منو خودم الان میام شما مشغول شام بشید ، من الان دستم بنده..

 

بعد هم رو کرد به من و زمزمه کرد:

_ عزیزم تا تو سرت رو شامپو بزنی من برم بیرون کارم دارن!

 

با چشم و ابرو به در اشاره کرد که خودم فهمیدن منظورش رادمانه و تا تهشو خوندم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
9 ماه قبل

سلاممم مرسی
وقتی میام میبینم پارت گذاشتید خیلی خوشحال میشم مخصوصا این پارت که عالی بود ومشتاقانه منتظرم عشقشون رو بهم معرفی کنن دستت طلا

Fateme
9 ماه قبل

چجوری میتونم رمانم رو داخل سایت قرار بدم؟

Fateme
پاسخ به  قاصدک .
9 ماه قبل

کاملِ کامل نه اما خب تقریبا اخراشه خودم دارم می‌نویسمش

Fateme
پاسخ به  قاصدک .
9 ماه قبل

فک کنم که کردم

Fateme
پاسخ به  قاصدک .
9 ماه قبل

حساب کاربری دارم

Fateme
پاسخ به  قاصدک .
9 ماه قبل

میشه از روبیکا بفرستید؟

Fateme
پاسخ به  قاصدک .
9 ماه قبل

تو برای او

Fateme
پاسخ به  Fateme
9 ماه قبل

متاسفانه متوجه نشدم
@Fateme_Hoseinpourلطفا به این ایدی تو تلگرام پیام بدید

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x