بدون جواب دادن به محمد عقب گرد کرد تا بره که مچ دستش اسیر دستهای محمد شد.
_ سودا، یک بار… گفتم… کجا؟
شمرده شمرده و با لحن محکمی گفت اما باعث نشد سودا جوابش رو بده.
دستش رو محکم از حصار دستهای محمد بیرون کشید و بدون جواب دادن بهش با قدمهای بلند ازش دور شد.
با چشم دنبال مامان و بابای محمد میگشت اما هرچی گشت پیدا نکرد که نکرد.
با دیدن عمه افروز سمتش رفت و با صدایی تحلیل رفته پرسید:
_ عمه جان شما مامان و بابا رو ندیدید؟
با لودگی زبون روی لبهای قرمزش کشید.
_ چرا قشنگم، یکم برو جلوتر کنار باند مشکی نشستن.
_ ممنون.
سریع میخواست خودش رو بهشون برسونه و همین عجول بودن باعث شد تنهای به یه مرد ناشناس بزنه.
_ وای ببخشید.
این دومین بار بود که امشب بدون اینکه مقصر باشه معذرت میخواست، دست خودش هم نبود.
_ اتفاقی که نیفتاد؟ خوبید؟
جواب پسر جوون رو با تک کلمهی: “ممنون!” داد و خودش رو به مادر و پدر محمد رسوند.
_ سودا! چرا اینجایی مادر؟ پس محمد کو؟
با اینکه از طرف محمد بیدلیل تخریب شده بود اما باز هم پیش خانوادهش یک کلمه هم حرفی ازش نزد.
_ داشت با عمه صحبت میکرد، من خسته شدم اومدم اینجا…
لیوان آبی که روی میز بود رو یک نفس سر کشید و توجهی به سنگینی نگاهی که از اول ورودشون روی خودش حس میکرد، نکرد.
اونطرف باغ محمدی بود که دختر مو طلایی رو به روش نشسته بود.
نفهمید کی اومده، فقط وقتی به خودش اومد که صداش رو در حوالی خودش شنید.
_ شنیدم ازدواج کردی… مبارک باشه پسر دایی!
_ تشکر.
سعی داشت صداش بالانره.
سعی داشت نپرسه تا الان کدوم گوری بودی که حالا که من داشتم رنگ آرامش رو میدیدم دوباره سر و کلهت پیدا شد.
سعی داشت نگاه بدزده و به صورت دختری که دلش پیشش گیر بود نگاه نکنه.
به خودش که نمیتونست دروغ بگه، یه زمانی جونش رو هم برای این دختر چشم عسلی میداد، اما حالا…
سخت از حسش کم کرده بود و تازگی حتی دیگه بهش فکر هم نمیکرد، اما دقیقاً وسط فراموش کردنش مثل جن ظاهر شده بود.
عذاب وجدان داشت.
عذاب وجدان نسبت به سودایی که از همه جا بیخبر اون طرف باغ مشغول بازی با لیوان آبش بود.
_ تغییر کردی. کم حرف شدی محمد!
_ به لطف شما.
خواست بلند بشه و بره، این فضای خفه کننده داشت جونش رو بالا میآورد، اما بلند شدنش همانا و شنیدن حرفی که ملیحه زد همانا…
_ دلم برات تنگ شده بود جناب محمد حسین تهرانی.
جا خورد.
ملیحه حتی یک بار بهش نگفته بود دوستش داره و حالا میگفت دلش تنگ شده…
_ نمیخوام زندگیتو بهم بریزم، دیدم که چطوری سر زنت داد زدی!
دیده بود؟
دیده بود چطور اشک نو عروسش رو در آورده بود؟
_ قبلنا انقدر خشونت به خرج نمیدادی محمد.
نمیدونست چی جوابش رو بده.
یهویی و از ناکجا آباد پیداش شده بود.
محمد فکر نمیکرد یه روز دوباره ببینتش چه برسه به اینکه باهاش همکلام بشه یا حتی بخواد جواب سوالاتش رو بده.
_ بکش کنار.
_ اوه… کینه به دل داری حاجی؟
_ میدونیم که کینههام کینهی معمولی نیست، کینه شتریه!
مردمکهای عسلی دختر هیچجا بجز چشمهاش رو رصد نمیکرد.
مگه نگفته بود برای خراب کردن زندگیش نیومده؟ پس چرا حالا داشت خراب میکرد؟
محمد که دیگه حسش مثل قبل نبود نسبت بهش، محمد که دیگه مثل قبل دوستش نداشت، محمد که دیگه نمیخواستش اندازهی قبل پس چرا اومده بود؟
_ فکر کردم تو هم دلت برام تنگ شده.
_ حالا که میبینی نشده، خوش ندارم خانومم تو رو کنار من ببینه پس بهتره بزنی به چاک وگرنه قول نمیدم این مهمونی کوفتی به خوبی تموم شه.
_ هنوزم تعصب داری رو چیزی که مال تو باشه.
محمد عصبی شده بود.
فازونولش قاطی کرده بود و هیچ کس دیگه جلو دارش نبود.
سعی کرد ملایمت به خرج بده تا مهمونی عمه افروزش به هم نریزه.
آروم روی میز کوبید و غرید:
_ کمتر تجدید خاطرات کن دختر جون!
_ قبلاً بهم میگفتی ملیحه جان، نه دختر جون!
_ قبلاً قبلاً بود حالا حالاس، هرچی مال قبلاً بوده از مغز فندوقیت بریز بیرون؛ قبلاً جونمم برات میدادم اما حالا یه تار موی گندیدهی اون دختری که دیدی سرش داد زدمم به توی دوهزاری نمیدم، به تویی که تو بدترین شرایط ولم کردی و رفتی! میفهمی؟
تعجب کرد.
فکر میکرد هنوز مثل قبل دوستش داره، اما سخت در اشتباه بود.
بلند شد و با دلتنگی دستهاش رو دور کمر مرد روبروش پیچید، غافل از اینکه سودای بینوا از پشت درخت نگاهش قفل شده بهشون.
محمد چند ثانیه تو بهت فرو رفت اما سریع به خودش اومد و پسش زد.
انگشتش رو تهدید وارانه جلوی چشمهاش تکون داد و با خباثت تمام گفت:
_ دفعهی آخرت باشه به من دست میزنی. هری!
اما دیگه سودایی نبود که این صحنه رو ببینه، چون طاقت دیدن چنین صحنههایی رو نداشت.
باورش براش سخت بود، باور اینکه مردی که چند شب پیش بوسیدتش حالا با دختری قرتی همکلام شده.
اینکه اون دختر بغلش هم کرده!
از این مرد مذهبی بعید بود این چیزها…
با غمی که تو وجودش ولوله به پا کرده بود سمت سرویسهایی که حالا فهمیده بود کجاست رفت.
چرا فکر میکرد میتونه زندگیش رو با محمد بسازه؟
چرا حس کرده بود محمد هم چندان بیمیل نیست بهش؟
خیلی ضعیف نشده بود؟
نسبت به همه چیز…
نسبت به خانوادهش، نسبت به سها، نسبت به محمد و…
چرا دلش گریه کردن میخواست؟
چون حالا بود که با دیدن این صحنه فهمید چقدر محمد رو دوست داره و چقدر دلش براش سریده!
حسادت سلول به سلول وجودش رو گرفته بود.
حسادت بغلی که سهم اون بود اما دختری دیگه جاش رو گرفته بود!
اصلاً اون دختر از کجا پیداش شده بود؟