رمان سودا پارت ۸۶

4.3
(71)

 

 

 

اعصابم بقدری متشنج بود که اصلاً حواسم به سرعتی که تو اتوبان می‌روندم نبود.

_ آروم برو محمد!

 

جوابی که بهش ندادم لپ‌هاش رو باد کرد و دست به سینه نشست.

تنها بود، نه منی تو روز خونه بودم نه خانواده‌ش رفت و آمد هر روزی داشتن نه دوستی!

 

البته آهو بود ولی تازگی خبری ازش نبود.

تنها بود که تونسته بود به بچه‌ای که بدون مادرش خیلی سخت میشه نگهش داشت و نگه داشته بود!

می‌شد اما سخت…

 

_ میشه آروم بری؟ سرعتت خیلی بالاس.

باز هم جوابی بهش ندادم اما از سرعت کم کردم.

شاید می‌ترسید!

البته اون دفعه خودش تو همین مایه‌ها رانندگی می‌کرد، شایدم نمی‌ترسید.

 

پوفی کشیدم و دوباره ذهنم معطوف رادمان شد.

حالا که من به سودا دل داده بودم چرا خودش و قاطی زندگیم می‌کرد؟ زندگی‌ای که بزور سرپا نگهش داشتم!

 

جلوی در خونه که ترمز کردم و پیاده شدم سودا سریع سمتم اومد و بازوم رو گرفت.

_ محمد توروخدا صبر کن خب! چرا الان عصبانیی؟

خودش نمی‌دونست؟

 

نمی‌دونست منه کله خراب بدم‌ میاد از اینکه یه مرد دور و برش باشه؟

آره من یه بیماری روانی داشتم و این حد از غیرتی بودن عادی نبود ولی دست خودم نبود!

من دلم نمی‌خواست ببینم کسی دور و بر زنم موس موس می‌کنه.

 

بازوم رو از دستش کشیدم و سمت آسانسور راه افتادم.

_ الان چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟ مگه کار خطایی کردم؟

نه کار خطایی نکرده بود اما من قلبم می‌لرزید از اینکه با کسی که قبلاً عاشقش بوده ببینمش!

 

جلوی در خونه که رسیدیم پا رو زمین کوبید و من با حرص در رو باز کردم.

اون که می‌دونست من رو اینجور مسائل حساسم چرا دوباره می‌رفت سمت رادمان؟

پشت سرم وارد خونه شد و بلافاصله دست‌هاشو دور کمرم حلقه کرد.

 

_ محمد اخم نکن دیگه، تو چرا بمن شک داری؟ تا خالا خطب و خطایی ازم دیدی مگه؟ من چطور می‌تونم به یه مردی که زن داره فکر کنم آخه؟ مخصوصاً که شوهر خواهرمه و اصلاً بچه هم دارن!

_ من‌ نگفتم تو بهش فکر میکنی!

 

اومد جلوم ایستاد و پا بلندی کرد و چیزی رو از روی موهام برداشت که بعد فهمیدم‌ یه موی بلنده که متعلق به یه مرد نمی‌تونه باشه چون بلندیش زیاد بود.

 

_ ولی رفتارت این معنی رو میده‌، پس منم الان باید بگم این مو رو سر تو چیکار می‌کرد!

_ ولی این موی خودته!

 

#سودا

 

نمی‌خواستم زیر بار برم.

امکان نداشت.

_ به هر حال! بعدم ما ازدواجمون صوریه تو حق نداری با دیدن من کنار کسی دیگه اخم و تخم کنی! ما آخرش قراره از هم جدا شیم، این جز قرارمون بود.

 

نمی‌دونم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم که محکم کمرم و گرفت و به دیوار کوبید طوری که از دردش چشم‌هام رو به هم فشار دادم.

 

عصبی مشتش رو رو دیوار کنار سرم کوبید و داد زد:

_ انقدر صوری صوری نکن واسه من. دِ لاکردار نمیفهمی من مثل سگ دوست دارم! تا کی می‌خوای خودتو بزنی به کوچه علی چپ که انگار نفهمیدی؟

 

 

 

 

مبهوت بهش نگاه کردم و پلک چپم پرید.

انگار تازه فهمید چی گفته که آب دهنش و پرصدا قورت داد و آروم پرسید:

_ چیه؟

بقدری شوکه شده بودم که توانایی حرف زدن نداشتم و این امکان ازم صلب شده بود.

 

دستی لای موهاش کشید.

_ دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم!

متعجب تر از قبل با چشم‌های گرد نگاهش کردم و انگار فهمید که باور نکردم.

 

_ دروغ که ندارم بهت بگم، آدمیم نیستم که کسی رو بازیچه کنم. چطور تو این مدت خودت متوجه نشدی؟ از رفتارم نفهمیدی؟

_ ولی…

_ ولی نداره! آدم رو کسی که حسی بهش نداره غیرتی میشه؟ یا آدم نگران کسی میشه که دوستش نداره؟ ندیدی اون شب که لامپ ترکید چجوری مردم زنده شدم و فارغ از هرچیزی فقط حواسم به تو بود؟

 

حق با محمد بود؟

_ داری… داری مسخره می‌کنی؟

چشم‌هاش دوباره حالت عصبانی به خودش گرفت

_ من آدم همچین کاریم؟! یعنی اصلاً از رفتارم شک نکردی؟ بابا من دوست دارم به کی قسم بخورم باور کنی؟

 

فقط تو شوک بودم، همین.

از خشم نفس نفس می‌زد و فشار انگشت‌هاش رو کمرم هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌شد.

_ من نخواستم آینده‌ی تو کنار من تباه بشه، واسه همین بهت نگفتم. ترسیدم بگم و بدتر ازم رونده شی.

_ آخ!

 

انقدر محکم کمرم رو گرفته بود که ناله‌م درومده بود.

_ چی‌شد؟

حالا دیگه صداش عصبانی نبود که هیچ تازه نگران هم بود!

_ هیچی… کمرم!

 

فشار دستش کمتر شد و سرش رو جلو آورد.

_ الان درو نمی‌کنی؟

سر بالا انداختم و چشم بست.

_ بیا این صوری رو بندازیمش دور! دیگه طاقت ندارم. تو جلو چشممی و من نمی‌تونم حتی ببوسمت. درد از این بیشتر؟

 

رنگ آرامش داشت حرف‌هاش.

اما آرامش قبل از طوفان!!!

دلم گواه بد می‌داد اما جز این نبود که منم طلب این مرد و داشتم.

 

_ سکوت نشانه‌ی رضایته دیگه؟

قلبم محکم خودش رو به سینه‌م‌ می‌کوبید.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم همچین اعتراف شیرین و تندی از جانب محمد داشته باشم.

هیچ وقت هم فکر نمی‌کردم یروز همه چی تموم میشه!

 

_ اگه یه روز ازم خسته شدی چی؟

پوزخندی زد.

_ می‌ندازمت از خونه بیرون!

چی؟

چشم‌هام گرد شد و قلبم از تپش ایستاد.

همین؟ دوست دارمش همین بود؟ که وقتی خسته شد منو پرت کنه بیرون و جام یکی دیگه بیاد؟

 

_ سودا تو چقد ساده‌ای! سکته نکنی!!! خسته بشم؟ اگه قرار بود خسته بشم تا الان می‌شدم، ضمنن تو ازم خسته نشو باقیش پیشکش!

 

چرا انقدر امشب اذیت می‌کرد؟

 

 

 

فشارم بالا پایین شده بود و اینکه خیلی وقت بود چیزی نخورده بودم بی‌تاثیر نبود.

مردمک چشم‌هام دو دو می‌زد.

_ من حالم خوب نیست!

 

تنها کلمه‌ای که تونستم به زبون بیارم همین بود و بس

_ چی؟ ناراحت شدی؟ ببین اصلاً فراموشش کن. فراموش کن که من چی گفتم و چی شنیدی برو پی خوشبختیت.

 

سرم گیج می‌رفت، ضعف تا حدودی داشت از پا درم می‌آورد و این شوک بزرگ باعث شده بود بدتر بشم و پاهام سست بشه.

 

_ ببین، درسته برام سخته درسته نمی‌تونم تو رو با یکی دیگه ببینم ولی وقتی کسی دیگه رو بخوای من محکومت نمی‌کنم به زندگی با من!

 

این حرف‌ها بدترم می‌کرد طوری که پلک‌هام رو هم افتاد و بدنم از حالت عادی خارج شد.

_ یاخدا! سودا؟

می‌فهمیدم اطرافمو ولی توانایی جواب دادن و باز نگه داشتن چشم‌هام رو نداشتم.

 

تنم محکم تو بغلش فشرده می‌شد و حالم رو منقلب می‌کرد.

دلم می‌خواست چشم‌هام باز بود و این لحظه‌ها رو می‌دیدم اما نمی‌تونستم.

 

اینکه محمد فکر می‌کرد من حسی بهش ندارم اذیتم می‌کرد!

_ مح… مد.

_ جانم؟ چیشدی تو؟

استرس گرفته بود و درکش می‌کردم اما من تا چیزی نمی‌خوردم به حالت عادی برنمی‌گشتم.

 

از همون بچگی هم خبرهای شوکه کننده بهم نمی‌دادن و آروم آروم می‌گفتن چون می‌دونستن چند دقیقه بعد به چه حالی می‌افتم.

حالا هم که خیلی وقت بود چیزی نخورده بودم و به معده‌م هم فشار اومده بود.

دفعه‌ی قبل هم بخاطر مدت طولانی‌ای که چیزی نخورده بودم حالم خیلی خراب شده بود.

 

_ سودا! باز کن چشاتو!

آروم رو صورتم دست می‌کشید و فهمیدم که روی کاناپه درازم کرد.

سیلی‌های خیلی آرومی رو صورتم می‌زد و سعی داشت صداش استرس نداشته باشه اما نمی‌شد.

 

_ غلط کردم باز کن چشاتو لعنتی! هرکار می‌خوای بکن ولی پاشو، پاشو منو بزن اصلاً!

 

_ آ… آب!

فقط تونستم همین رو بگم تا انقدر فکر نکنه من مرگم نزدیکه.

هول شدنش درصدش خیلی بالا بود که اگه حالم خوب می‌بود ساعت‌ها بهش می‌خندیدم چون من فقط فشارم بالا پایین شده بود و اون معلوم نیست فکرش تا کجاها رفته بود که به ذهنش خطور نمی‌کرد حداقل کمی آب بهم بده.

 

حتی صدای پاهاش رو می‌شنیدم که سمتم میاد.

_ بیا آب آوردم. باز کن لبتو!

وقتی دید قدرت باز کردن لبم رو هم ندارم با انگشت شصتش چونه‌م رو فشار داد تا بالاخره لب‌هام از هم فاصله گرفت و جرعه‌ای آب خوردم.

 

_ بخور دردت به سرم.

خوشم می‌اومد خیلی نگران شده بود.

_ خوبم…

_ آره خیلی خوبی اصلاً! ببین منو ببینم.

به تیکه گفت و درک می‌کردم که چقدر امروز بهش فشار اومده.

در قندونِ روی میز رو برداشت و حبه قندی از داخلش تو لیوان انداخت و با انگشتش مشغول هم زدنش شد.

 

حالا می‌تونستم از لای پلک‌های نیمه بازم ببینمش.

 

 

 

 

کی با انگشت آب قند هم می‌زد که محمد دومیش بود؟

_ خوبی؟

بی‌جون سر تکون دادم و لیوان آب قند و به لبام نزدیک کرد.

 

_ با چانشی دست منه، شفا بخشه حتماً!

لبخندی سست رو لب‌هام شکل گرفت و محمد هم لبخندی زد.

_ آره حتماً

_ نگران شدم واقعاً!

_ فکر کردی دارم… دارم میمیرم؟

 

موهام و از روی صورتم کنار زد و کمکم کرد دوباره دراز بکشم.

_ زبونتو گاز بگیر بچه.

حرف‌های چند دقیقه پیشش رو نادیده گرفتم و دستش رو گرفتم.

_ چیزی می‌خوای؟

 

نوچی کردم و کف دستش رو به لب‌هام مالیدم.

منم باید می‌گفتم دوستش دارم؟

می‌گفتم خیلی وقته منتظرم تا یه فرصت پیش بیاد تا منم بگم؟ میگفتم، نمی‌گفتم تا فکر بد نکنه؟

 

_ گشنمه!

_ انتظار حرف بهتری داشتم! همه تو اینجور شرایط ذوق می‌کنن بعد خانوم ما گشنه‌ش میشه.

_ خب… خب ناهار نخوردم که!

فقط داشتم می‌پیچوندم.

آره گشنه‌م بود ولی نمی‌دونستم کی وقتشه تا بهش بگم.

 

من خیلی بی‌تجربه و ناشی بودم، نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم. مگه تاحالا چند بار به عشق اعتراف کرده بودم که بلد باشم؟

 

_ باشه حالا سرخ نشو! ناهار ظهر و گرم کنم؟

_ من… منم دوست دارم.

سرم رو بقدری پایین انداخته بودم که ذاتاً تو یقه‌م بود.

_ چی؟

عشق جرم نبود، بود؟

 

_ سخته گفتنش ولی دوست دارم!

دست زیر چونه‌م انداخت و بالا کشید و تو چشم‌هام خیره شد و نگاهش رو بین چشم‌هام و اجزای صورتم به گردش انداخت.

_ انتظار داری باور کنم خواب نیست؟

_ آره! خواب نیست.

_ ثابت کن!

 

گیج نگاهش کردم که خودش ادامه داد:

_ ببوس منو!

آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و سعی کردم لبخندی بزنم.

_ یعنی… یعنی چی؟

_ پس نداری!

 

خواست از جاش بلندشه که سریع مچ دستش رو چنگ زدم و بلافاصله بعد از اینکه صورتش سمتم برگشت لب‌هام رو روی لب‌های گوشتیش گذاشتم.

 

فهمیدم که لب‌هاش داشت به لبخند باز می‌شد اما بخاطر بوسیده شدن نمی‌تونست خوب بخنده.

 

مجبور شده بود سرش رو روم خم کنه تا بتونم ببوسمش و من تو حالتی بین نشسته و دراز کشیده بودم.

 

دستش از پشت بین موهام خزید و فرمون اولین بوسه‌ای که هردو از حس هم خبر داشتیم و به دست گرفت.

 

آروم می‌مکید و می‌بوسید.

صدای این لب بازی به قدری تو فضا پیچیده بود و بلند بود که براحتی عوض شدن هورمون‌های زنانه‌م رو حس می‌کردم.

 

من هم دستم رو تو موهاش بردم و چنگی زدم.

ضربان قلبم بالا رفته بود و از لای پلک‌هام می‌دیدم که محمد چقدر با آرامش چشم‌هاش بسته‌س.

 

 

 

کمی فاصله بینمون انداخت اما پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با نفس نفس زمزمه کرد:

_ نمی‌دونی چقدر منتظر این لحظه بودم!

 

دست‌هام رو پشت گردنش حلقه کردم.

آرامش واقعی همین بود، نبود؟

_ من سیر شدم اما فکر نکنم تو سیر شده باشی سودا.

لبخند رو لبم جون می‌گرفت و حس خوب وجودم هر لحظه بیشتر می‌شد.

آدرنالین خونم بالا رفته بود و از هیجان نفسم می‌لرزید.

 

_ ق… قول بده تنهام نذاری!

_ قول، قوله قول. قول مردونه!

بی‌خبر از آینده چه قول و قرارهایی با هم نذاشتیم.

بی‌خبر از حماقت‌هامون!

 

پوست لبم رو با دندون کندم که صدای اعتراض محمد بلند شد.

_ نکن بی‌شرف! حالا که از همه چی باخبری نمی‌تونم خود داری کنم.

حس شیرین دوست داشته شدن خیلی خوب بود.

 

منی که یک‌بار نادیده گرفته شده بودم حالا این دوست داشته شدنه عجیب به مذاقم خوش اومده بود.

_ چیزی نمی‌خوای بگی سودا؟

چی می‌گفتم؟

می‌ترسیدم از هیجان هول کنم سوتی بدم!

_ چی بگم؟

 

لبخندی به روم پاشید و از کنارم بلند شد.

_ تو بخواب من الان غذاتو گرم می‌کنم.

پلک‌هام رو با آسودگی روی هم گذاشتم.

 

با خودم فکر کردم که زندگی سخت نیست، تلخ نیست!

مثل نت‌های موسیقی، بالا و پایین داره، گاهی آروم و دل‌نواز و گاهی سخت و خشن؛ گاهی شاد و رقص‌آور؛ گاهی پر از غم!

زندگی شیرینه فقط باید احساسش کرد…

 

_ سودا، غذا حاضره!

حالا که حسم و گفته بودم می‌تونستم تو خلوتمون هم عزیزم خطابش کنم؟

_ باشه عزیزم

آره، نباید می‌ذاشتم چیزی برام حسرت بشه. حتی گفتنِ عزیزم!

 

بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم، پشت میز که نشستم محمد ظرف غذام رو جلوم گذاست و خودش سمت خروجی رفت.

_ محمد.

_ هوم؟

از آشپزخونه بیرون رفت و من حرصی داد زدم:

_ الان باید بگی جانم!!! هوم چیه آخه؟

 

صدای “ای خدا شروع شد” گفتنش رو شنیدم اما خودم رو به نشنیدن زدم.

_ محمد!

_ جااانم؟

_ بیا با هم ناهار بخوریم دیگه، تو هم که نخوردی. تدارکات منم که بهم زدی

 

با حرص دوباره برگشت و پشت میز نشست.

_ تدارکاتتو شوهر خواهرت بهم زد وگرنه من که اومدم!

_ باشه حالا غر نزن. بخور! تنهایی از گلوم پایین نمیره.

 

گفته بودم فسنجون غذای مورد علاقمه؟

با ولع مشغول خوردن غذام بودم که با حرف محمد غذا تو گلوم پرید.

_ رادمان چی می‌گفت؟

 

حقیقت رو می‌گفتم باز دوباره ناراحتی پیش اومد و یک ساعت اخیرم زَهرم می‌شد اما نمی‌تونستمم که دروغ بگم.

_ چیز خاصی نمی‌گفت. اومده بود دنبال بچه دیگه!

 

 

 

 

 

قاشقی تو دهنش گذاشت و بعد از جوییدنش دوباره گفت: دنبال بچه که میاد خونه نه اینکه تو بری کافه!

نفس عمیقی کشیدم تا بخودم مسلط بشم.

 

_ ماشینش خراب شده بود آدرس فرستاد گفت بیا منم که کلافه شده بودم از گریه‌های سامان گفتم سریع ببرمش، بعدم خدایی نکرده بلایی سرش می‌اومد همه دایه‌ی مهربان‌تر از مادر می‌شدن که چرا مراقبش نبودی برای همین سریع تحویلش می‌دادم بهتر بود.

 

_ ماشینش جلو کافه خراب شده؟ چه یهویی و غیر منتظره!

حق با محمد بود، این قضیه‌ی کافه خیلی مشکوک می‌زد چون ماشینش نمی‌تونست دقیقاً جلوی کافه خراب بشه و اون آدرس اونجا رو بده.

 

_ نمی‌دونم محمد. لابد چند تا خیابون اونطرف تر بوده بعد پیاده اومده دیگه

شونه‌ای بالا انداخت.

_ سها چطور تونست از بچه‌ی چند روزه‌ش بگذره؟ نگفت این بچه می‌خواد بدون من چیکار کنه؟

 

خدایا!

قصدش چی بود؟

اینکه ثابت کنه رادمان از عمد نزدیکم شده؟

 

_ لابد بحثشون خیلی بالا بوده که از خیر بچه‌ش گذشته. بعدم تا ابد ولش نکرده که، فقط یروز! پس اونایی که تو بچگی بچه‌هاشونو ول می‌کنن می‌رن به امان خدا چی؟ یا اونایی که ماماناشون سر زا میمیرن؟ الانم احتمالاً فقط می‌خواسته به رادمان ثابت کنه بدونِ اون از پس بچه بر نمیاد و بیشتر قدرش و بدونه.

برای قانع کردنش کافی بود فکر کنم.

 

دیگه حرفی نزد و من هم تو فکر رفتم.

این که بشنوم محمد دوستم داره و از اونطرف حر‌ف‌های رادمان مبنی بر زده شدنش از سها دو نقطه‌ی مخالف هم بودن و ذهنم رو آشوب کرده بود.

 

_ راستی امشب مانی میاد اینجا! گفتم بهت اطلاع بدم یهو اومد نگی محمد بهم نگفته.

سرتکون دادم.

_ عه، باشه پس منم عصر میرم پیش آهو. خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.

 

سر تکون داد و بعد از خوردن ناهار با هم می رو جمع کردیم و من ظرف‌ها رو شستم.

محمد مشغول برگه‌هایی بود که نمی‌دونستم چی هستن اما هرچی بود مربوط به کارش بود.

 

_ من کم کم حاضر میشم. برم به آهو خبر بدم ببینم میاد یا نه، الکی حاضر نشم بعد بگه نمیام.

همینطور که سرش تو برگه‌هاش بود زمزمه کرد:

_ باشه مراقب خودت باش.

 

مراقب خودم باشم.

کلمه‌ای که خیلی وقت بود ازش محروم بودم.

فقط زمانی که می‌رفتم دانشگاه مامان همیشه می‌گفت مراقب خودت باش…

چشم بلند بالایی گفتم و وارد اتاقم شدم.

 

از تو کیفم گوشیم رو درآوردم و خواستم به آهو زنگ بزنم که پیامی رو صفحه‌ی گوشیم توجهم رو جلب کرد.

“هروقت تونستی یه زنگ بهم بزن”

 

بدون باز کردن پیام دارد لیست مخاطبین شدم و شماره‌ی آهو رو گرفتم.

بوق اول به دوم نرسیده صداش تو گوشی پیچید.

_ به… رفیق شفیق! چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی، از این ورا؟ خبریه؟

 

_ علیک سلام! مجال بده حرف بزنم بعد شروع کن سلیطه بازی…

حرف می‌زدم اما ذهنم مشغول اون پیام بود.

 

_ باشه بفرما حرف بزن.

_ خواستم ببینم امروز وقتت آزاده بریم بیرون یکم؟ حال و هوامونم عوض میشه منم دلم برات تنگ شده.

 

 

 

صدای فوت کردنش تو گوشی گوشم رو کر می‌کرد.

_ آهو چرا کرم میریزی؟

_ بعد مدت‌ها یادم افتادی انتظار فرش قرمز داری؟

پوفی کشیدم و بالاخره با کلی شیطنت گفت میاد و من هم با کلی ذوق و شوق آماده شدم.

یچیزی این وسط کم بود ولی من نباید شروع کننده‌ش می‌بودم.

 

درسته طلب می‌کردم چیزی رو که ذهنم می گفت اما من نمی‌تونستم همچین کاری کنم.

 

بعد از زدن رژ کالباسیم کیفم رو روی دوشم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.

_ کار نداری با من؟

داشت با گوشی صحبت می‌کرد و فقط با سر علامت داد.

 

شونه‌از بالا انداختم و از در بیرون رفتم و نگاه خاص محمد رو پشت در گذاشتم.

چقدر دلم گرفته بود از اینکه اعترافی که شد اونقدر که فکر می‌کردم رمانتیک نبود و چیزهایی که فکر می‌کردم اتفاق نیفتاد اما با بیرون رفتن و دیدن آهو خودم رو گول می‌زدم!

 

ذهنم رو معطوف آهویی کردم که چند وقتی ازش خبر نداشتم.

وارد پارکینگ شدم و سوئیچ رو از کیفم بیرون آوردم.

یواشکی برش داشته بودم تا محمد نفهمه وگرنه قطعاً با رانندگی‌ای که اون شب از من دید هرگز بهم ماشین نمی‌داد.

 

دکمه رو فشردم و صدای دزدگیر تو پارکینگ پیچد اما همون لحظه صدای محمد از پشت میخکوبم کرد.

_ کجا با این عجله؟

 

قبل از اینکه سمتش برگردم سعی کردم لبخندی روی لب‌هام بشونم.

بازوم از پشت کشیده شد و محکم به سینه‌ش خوردم.

 

_ آیی چیکار می‌کنی؟

_ تو چیکار می‌کنی؟ نمیگی انقدر خوشگل کردی پدر منه بی‌صاحابو در میاری؟ بعد همینطوریم راه افتادی بری بیرون؟

 

هنوز جمله‌ش رو هضم نکرده بودم که محکم کشیدتم و سمت آسانسور بردم.

تا وارد آسانسور شدیم سمتم چرخید و دستش رو پشت گردنم گذاشت.

 

وقتی دیدم فاصله‌ی صورت‌هامون داره کم می‌شه و محمد قصد عقب نشینی نداره، با نفس نفس زدنِ ناشی از هیجان دستم رو روی سینه‌ی ستبرش گذاشتم و لرزون گفتم: محم… محمد د… دو… دوربین داره!

 

کلافه دستی تو موهاش کشید و عقب رفت.

_ به خشکی شانس.

تو اون لحظه حتی به فکر این نبودم که چطور یهو محمد سر از پارکینگ در آورد، فقط بدنم بود که هر لحظه داشت واکنش نشون می‌داد.

 

داغ شده بودم و این دقیقاً همون چیزی بود که ذهنم می‌خواست و صد البته ماورای تصوراتم بود.

وقتی به خودم اومدم که جلوی در بودیم و محمد با نفس نفس خیره‌م بود.

_ کلید یادم رفت!

 

نتونستم حرفی بزنم و فقط بلند بلند نفس کشیدم.

نگاهش بین لب‌ها و چشم‌هام به نوسان در اومد و اون هم مثل من مردمک‌هاش می‌لرزید.

 

دلم می‌خواست اون لب‌ها رو طوری بین دندون‌هام بگیرم که طعم گس خون رو تو دهنم حس کنم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x