رمان سودا پارت 81

4.4
(61)

 

 

از شونه‌هاش گرفت و بلندش کرد.

_ بلند شو دختر خوب. تخت خواب داره صدات می‌زنه.

_ تو نمیای بخوابی؟

صدای اذان گوشیش لبخندی رو لبش آورد.

_ اذانه، نماز بخونم بعد میام می‌خوابم.

 

سودا سر تکون داد و سمت اتاق خوابشون راه افتاد و زیر لب زمزمه کرد:

_ یچیزی تنت کن یهو بیدار میشن زشته.

تازه متوجه برهنه بودن بالا تنه‌ش شد.

بقدری غرق فکر و خیالِ اون خواب شده بود که متوجه نشده بود.

 

تیشرتی تن زد.

وضو گرفت و بعد از پهن کردن جانمازش، به نماز ایستاد.

نمی‌دونست چرا اما از ته دلش خوشحال بود که اون خواب واقعیت نشد و خوابی بیش نبود.

نمازش که تموم شد تسبیحش رو چرخوند و سمت اتاق راه افتاد.

 

_ خوابیدی سودا؟

_ نه منتظر بودم بیای.

چرا منتظر؟

_ چرا؟ چیزی شده؟

سمت محمد چرخید و با لبخند گنده‌ای گفت: خب جواب سوالامو ندادی! الان گفتم بیای بگی.

 

دلش آشوب بود.

شاید سودا می‌خواست باتوجه به این سوالات به یه جاهایی برسه.

_ بپرس… تا وقتی خوابم نیاد جواب می‌دم.

می‌دونست به جایی نمی‌رسه این سوال پرسیدن‌ها اما حس خوبی نداشت.

 

_ برای چی جدا شدید؟

کلافه تیشرتش رو از تنش بیرون کشید و گوشه‌ی اتاق پرت کرد؛ تخت رو دور زد و اونطرف تشک که خالی بود دراز کشید.

_ قبلاً این سوالو جواب دادم فکر کنم! بخاطر بچه و این مسائل، شب خاستگاری گفته بودم.

حافظه‌ی خوبی داشت…

 

_ آها آره یادم اومد. خب، چند وقت نامزد بودید؟

_ خیلی کم، اگه هم زیاد بود به چشم من کم می‌اومد. شمارش روز ندارم.

همه‌ی سوالات رو قرار بود بپیچونه؟ یا طرز جواب دادنش این مدلی بود؟

 

_ دوستش داشتی؟

داشتی دیگه؟ داری که نگفت!

مکثی کرد و با تعلل پشت به سودا چرخید.

_ دیگه کم کم خوابم گرفته.

 

مشت سودا که حکم نوازش رو براش داشت رو پشتش فرود اومد.

_ هی محمد جرزنی نکن! قرار بود جواب بدی.

_ قرار بود تا وقتی خوابم نمی‌اومد جواب بدم سودا! سر صبحی وقت گیر آوردی؟ بگیر بخواب سوالاتتو بزار برای یه وقت دیگه.

_ خب نگاه کن موقع سوال حساس خوابت میگیره. خب دوستش داشتی بگو داشتی دیگه این ادا و اطوارا چیه؟

 

اما برخلاف حرفش که با خونسردی گفته بود قلبش پر تپش می‌کوبید.

یعنی محمد قبلاً ملیحه رو دوست داشته؟

عاشقش بوده؟ از همون عشقا که جونشو میزاره وسط؟

جوابی که از محمد نشنید با لجاجت مشت دیگه‌ای به شونه‌ش زد.

_ با تواما…

 

محمد که حرصی شده بود و کلافه بود عصبی تشر زد:

_ آره… آره اصلاً دوستش داشتم، آره که چی؟

مبهوت به محمد عصبی نگاه کرد.

 

 

 

انقدر دوستش داشت که بعد از این همه مدت وقتی حرفی ازش زده می‌شد، عصبی می‌شد و از کوره در می‌رفت؟

لبخند رو لبش ماسید.

_ هی… هیچی. شب بخیر.

سریع پشتش رو به محمد کرد.

 

محمد درجا فهمید که سودا بخاطر لحن بدی که داشت ناراحت شده.

اما سودا نه تنها بخاطر لحن تند و زننده‌س محمد ناراحت شده بود، بلکه بخاطر این اعتراف هم جاخورده بود و چیزی تو وجودش تکون خورد.

 

_ سودا من واقعاً عصبی بودم، دست خودم نبود.

_ شب بخیر!

حوصله به خرج داد و دستش رو روی بازوی سودا گذاشت و سمت خودش برگردوند.

_ بببن منو، چرا قهر کردی الان؟ اشتباه کردم حله؟ دست خودم نبود، کلیک کرده بودی یهو عصبی شدم.

 

سودا دوباره زمزمه کرد:

_ باشه ش… شب بخیر.

خواست برگرده تا محمد چشم‌های اشکیش رو نبینه و رسوا نشه اما محمد چونه‌ش رو محکم گرفت.

_ به من نگاه کن میگم! چرا شما دخترا هرچی میشه شب بخیر شب بخیر راه می‌ندازید؟ بلد نیستید مدل دیگه‌ای قهر کنید؟

 

سودا چونه‌ش رو از حصار دست محمد آزاد کرد.

نمی‌دونست چرا انقدر اخیراً لوس و نازک نارنجی شده بود.

_ من قهر نیستم ولم کن.

_ مشخصه قهر نیستی. بیا ببینم چطوری می‌تونم آشتیت بدم.

هیچ دل هیچکدومشون نمی‌خواست که فردا جلوی مادر و پدر با هم سرد حرف بزنن و اون‌ها هم متوجه میونه‌ی شکرآبشون بشن.

 

_ مثلاً چجوری؟

_ اینجوری که حقیقتو به بگم. آره عزیزمن من ملیحه رو دوست داشتم، ولی زیاد نبود! چون اگه زیاد می‌بود میزان علاقه‌م بهش الان تو اینجا نبودی، منم الان تیمارستان بودم نه اینجا، بعدم گذشته‌ها گذشته مهم الانه که دوستش ندارم. متوجهی؟

 

سودا نامحسوس نفسش رو بیرون فرستاد.

خداروشکر که حالا حسی بهش نداشت.

از کجا معلوم که دروغ نمی‌گفت.

_ از کجا بدونم داری راست میگی؟ شاید الکی میگی!

محمد بی‌هوا گفت: الکی؟ ثابت کنم؟ من یکی دیگه رو دوست دارم. حالا جا افتاد برات که دیگه دوستش ندارم؟

 

سودا مبهوت به محمد نگاه کرد.

کسی دیگه رو دوست داشت؟

_ عه… پس نزدیکه به اینکه این صوری بودن تموم شه؟

محمد گیج بهش نگاه کرد.

منظورِ محمد خودِ سودا بود اما انگار سودا از خدا خواسته بود که این صوری تموم شه که این سوال رو می‌پرسید.

 

_ فعلاً که نه‌. اون که نمی‌دونه من دوستش دارم.

محمد خبیث شده بود… ادامه داد:

_ هروقت موقع‌ش شد بهت میگم تا وسایلتو جمع کنی و واسه طلاق درخواست بدی.

آب سردی روی سودا خالی شد.

 

چی داشت می‌شنید؟

درخواست طلاق؟

خواب محمد داشت به واقعیت تبدیل می‌شد اما حالا جاها برعکس شده بود.

_ باشه.

_ فقط نمی‌دونم چطوری بهش بگم دوستش دارم. یهو بگم می‌ترسم شوکه شه، آروم آروم بگم شاید فکر کنه شوخی می‌کنم. اصلاً شاید اون خودش یکی دیگه رو دوس داشته باشه!

 

سودا بی‌خبر از ذهن محمد با خودش گفت: کاش یکی دیگه رو دوست داشته باشه!

 

 

#سودا

 

کم مونده بود بغضم بترکه.

یکی دیگه رو دوست داشت؟ یعنی این همه مدت من حتی ذره‌ای هم به چشمش نیومده بودم؟

 

سعی کردم طوری رفتار کنم که متوجه لشکر شکست خورده‌ی درونم نشه.

_ می‌خوای هر… هروقت خواستی بهش بگی من باهاش صحبت کنم؟ بالاخره یه زن بهتر حرف همجنسش رو می‌فهمه.

 

فقط می‌خواستم ببینمش، می‌خواستم ببینم چی از من سر تر داره که محمد جلب اون شده!

نکنه مشکل از منه؟

چون رادمان هم من بهش حس هرچند کم داشتم اما اون عاشق خواهرم شد و حالا محمد هم می‌گفت یکی دیگه رو دوست داره.

 

_ وقتش که شد میگم کمکم کنی.

سر تکون دادم و پشت بهش چرخیدم.

حالم خراب شده بود

قطره اشکی لجوجانه از گوشه‌ی چشمم سر خورد و روی بالشت افتاد.

 

چه بی‌رحمانه راجب کسی که دوستش داشت جلوی من گفت…

صدای ترک‌های قلبم وقتی که گفت یکی دیگه رو دوست داره شنیدم‌. شنیدم چطور خورد شدم.

 

پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و از ته دل دعا کردم خوابم ببره تا انقدر فکر و خیال نکنم.

 

_ سودا!

هومی تو خواب گفتم و محمد پتو رو از روم کشید.

_ بلند شو ظهر شد… مامان اینا شب میرن خونشون یکم تحمل کن این چند روز سریع بیدار شو. چای صبحونه حاضر کن… عروسشونی مثلاً!

_ خودت برو حاضر کن، ولم کن اه.

 

همیشه موقع بیدار شدن این بساط رو داشتیم‌. من خوابالو بودم و محمد به آدم سحرخیز.

_ دیشب هی گفتم بگیر بخواب گوش ندادی همین میشه.

 

_ باشه امشب زود می‌خوابم. حالا بزار بخوابم…

با چشم‌های بسته دنبال پتو می‌گشتم اما با پیدا نکردنش کلافه چشم‌هام رو باز کردم.

_ موهات شبیه جنگ زده‌ها شده، پاشو بابا بسه دیگه.

 

مقابل چشم‌های بهت زده‌م با حوله‌ای که دور کمرش بود سمت کمد رفت.

_ همینطوری پشت به من وایستا منم لباسمو عوض کنم. از تو کمد یه لباس بده.

 

یه لباس مناسب زرد رنگ برام روی تخت گذاشت و مجدد سمت کمد رفت و پشت به من ایستاد.

_ فقط سریع!

 

تیشرتم رو در آوردم تا با لباسی که محمد گذاشته بود عوض کنم چون دوست نداشتم با این لبا‌س‌ها که بو می‌داد برم بیرون.

شاید هم من حساس شده بودم!

 

قبل از اینکه لباس تن بزنم در باز شد و صدای مامان محمد زودتر از خودش اومد.

_ محمد مادر سودا بیدار نش… وا خاک به سرم، من چیزی ندیدم راحت باشید! ببخشید رفتم بیرون.

 

با دست جلوی چشم‌هاش و گرفت و لبخندی آمیخته به شیطنت زد.

_ حیا کنید! هر شب هرشب؟

محمد با صورتی سرخ اخطاری مادرش رو صدا زد.

_ مامان!

 

_ رفتم رفتم‌. سریع بیاید.

محمد نیم رخش سمت من بود و وقتی مادرش اومده بود به در نگاه می‌کرد باعث شده بود نیم رخش اینطرفی بشه.

جیغ خفه‌ای کشیدم.

_ روتو اونوری کن!!!

 

 

 

بی‌حرف سریع لباس پوشید و از اتاق بیرون زد.

می‌دونستم که بخاطر خجالتش حرفی نزد.

هرچی نبود اون یه مرد مذهبی بود.

 

چند دقیقه بعد من هم بیرون رفتم.

مادرش معنا دار نگاهمون می‌کرد و باعث شده بود حتی منِ پرو هم خجالت زده بشم.

هر دو سر پایین انداخته بودیم و حرفی نمی‌زدیم.

 

مشغول چیدن میز شدم.

_ من دیرم شده باید برم.

_ بزار یچیزی بخور مادر جون بگیری! قوت تنت رفته‌.

داشت به رو میاورد کاری که نکرده بودیم رو؟

_ دست شما درد نکنه اونجا یچیزی می‌خورم. خداحافظتون.

 

تا جلوی در محمد رو بدرقه کردم و تاکیید کردم برگشتنی میوه بخره چون ته کشیده بود.

_ محمد اذیتت می‌کنه عزیزم؟

با صدای مامان محمد از پشت سرم‌ ترسیده هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.

 

_ هین… ترسیدم مامان جون.

گردوها رو روی میز گذاشت و خودش هم پشت میز نشست.

_ سوالم رو جواب ندادی!

_ اذیت؟ نه اذیت نمی‌کنه. از چه لحاظ میگید؟

 

لبخندی زد و گفت: تو اتاقتون منظورمه! شبا… تو تخت.

برای اینکه ادامه نده سریع گفتم:

_ خوبه. عالی!

مشتاق خودش رو جلو کشید و دست‌هاش رو تو هم قلاب کرد.

_ الحمدالله. گفتم اذیت نشی یوقت، سخت نگیره‌.

 

زنگ تلفن بود که از این مخمصه نجاتم داد.

بدون نگاه کردن به نگاه منتظر مامان محمد با ببخشیدی از آشپزخونه بیرون رفتم.

تلفن رو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم.

_ الو؟

_ سلام سودا. خوبی عزیزم؟

 

با شنیدم صدای مامان خیلی خوشحال شدم. خیلی وقت بود ندیده بودمشون.

_ مامان… سلام خوبی؟ قربونت منم خوبم. کجایید؟ چرا نمیاید اینجا؟

_ آروم آروم سودا. یکی یکی سوال بپرس. خوبیم شما خوبید؟ محمد خوبه؟

 

خنده کنان جواب دادم:

_ آره خوبه. الان رفت سرکار.

_ چیه می‌خندی، شنگول می‌زنی؟

_ صداتو شنیدم خوشحال شدم. بابا خوبه؟

 

نفس عمیقی کشیدم و منتظر به جلوی پام خیره شدم.

_ خوبه سلاپ می‌رسونه. زنگ زدم بگم امشب بیاید اینجا. سهاشونم دعوت کردم گفتم دور هم باشیم.

 

من که خیلی دوست داشتم برم چون خیلی هم دلم براشون تنگ شده بود.

_ به محمد بگم ببینم چی میگه. چون مادرش اینا اینجان.

_ خب اونا هم بیان مادر مگه چی میشه؟

_ حالا بهش بگم. کاری چیزی نداری مامان؟

 

 

سعی کردم خداخافظی مختصری انجام بدم تا برم پیش مامان محمد.

_ نه عزیزم مراقب خودتون باشید. خبرم کن که میاید یا نه، باشه؟

_ چشم حتماً. فعلاً خدافظ.

_ خدافظ دخترم.

 

خودم رو به آشپزخونه رسوندم و رو به روی مامان محمد پشت میز نشستم.

_ باباجون رو بیدار نمی‌کنید صبحونه بخوره؟

_ خسته‌س مادر، خواب باشه بهتره. با محمد بحثتون شده سودا؟

 

چرا می‌خواست یچیزی از منو محمد کشف کنه؟

_ نه، چطور؟

_ دیشب صدای پچ پچتون می‌اومد فکر کردم بحث کردید با هم… اون ساعت همه خوابن آخه.

 

گوش هاش چقدر تیز بود که شنیده بود صدای پچ پچمون رو؟

_ نه مادر جون. بحث چی آخه نصف شبی؟

با شیطنتِ مختصِ خودش که مچ گیرانه بود گفت: پس اون پچ پچ واسه چی بود؟

 

سرم رو پایین انداختم و لبم رو زیر دندون کشیدم.

عرق شرم رو تیرک کمرم بود.

منتظر چه جوابی بود؟ که بگم آره ما دیشب داشتیم فلان کار و می‌کردیم و تو شنیدی؟

کلافه دستی رو پیشونیم کشیدم.

 

_ والا هیچی. بیدار شدم تشنه بودم همین.

این رو گفتم ولی ذهنم رفت سمت دیشب و حرف محمد… اینکه یکی رو دوست داشت ولی نمی‌دونست چطوری بهش بگه.

لبخند تلخی زدم و با همون بغض تو گلوم صبحونه‌م رو خوردم تا بغضم باهاش قورت داده بشه.

 

_ کی بود زنگ زد عزیزم؟

همینطور که ظرف‌ها رو تو ظرفشور می‌ذاشتم جواب دادم:

_ مامانم. ندیدمش خیلی وقته، دلمم تنگ شده براش.

_‌ ما دیگه امشب رفع زحمت می‌کنیم شما هم برید پیش مامانت.

_ اتفاقاً دعوتمون کرد. گفتم به محمد بگم ببینم چی میگه، یهو می‌بینی من میگم باشه میایم بعد محمد میگه نه.

 

لبخندی زد.

_ خوب کاری کردی مادر. نمی‌خوام بهت دروغ بگم یا پنهون کاری کنم، حقیقتش حس خوبی به رابطه‌ی تو و محمد ندارم سودا! اینکه هی سوال می‌پرسم از این نیست که فضولم، نه… من فقط نگرانم همین.

 

حس خوبی نداشت؟

_ چرا حس خوبی ندارید؟

دستم نامحسوس می‌لرزید. اون هم فهمیده بود محمد کسی دیگه رو دوست داره؟

 

_ آخه بابای محمد وقتی جوون بود خیلی پر جنب و جوش بود، صدای منو همسایه‌ها می‌شنیدن، یبار یکی از همسایه‌ها اومد جلو در گفت من بچه‌ی کوچیک دارم بدآموزی داره و از این حرفا، ولی از شما صدایی شنیده نمی‌شه. شمار روزهایی که اومدید سرخونه زندگیتون از دستم در رفته اما من چیزی ازتون ندیدم. چیزیو دارید ازم پنهون می‌کنید سودا؟

 

استرسی برای جواب به این سوال گرفته بودم که موقع امتحانات ترم دبیرستانم هم این استرس رو نداشتم.

 

_ چیزی و پ… پنهون کنیم؟ نه! چرا باید چیزی رو پنهون کنیم؟

اما ما دقیقاً خیلی چیزها رو پنهون کرده بودیم.

خیلی چیزها که همه شامل صوری بودنِ ازدواجمون می‌شد.

 

_ نمی‌دونم عزیزم. مادرم دیگه، نگران شدم.

_ نه مامان جان چیزی نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x