پاش رو روی گاز گذاشت و از مقابل چشمهای دلخورم محو شد.
چقدر روزگار میتونه نامرد باشه!
کلید رو تو در انداختم و وارد خونه شدم.
با پام در رو بستم و پشت در نشستم؛ دلم میخواست های های گریه کنم و برای یکی حرف بزنم از حرفهای دلم و ناگفتههام اما کی بود که گوش بده؟
در و دیوار؟
شاید گزینهی مناسبی برای دل پرم بودن!
دست به دیوار گرفتم و بلند شدم.
کاش از همون روز اول با خودم عهد میبستم که دل ندم!
سمت اتاقی که چند شبی با هم روی تختش خوابیده بودیم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
جای خالی محمد بهم چشمک میزد.
دستم رو روی جای خالیش کشیدم که سرد بود و منفور…
لبخندی زدم.
شاید الان با نامزد سابقش رو تخت بود؟
سریع افکار مزخرفم رو پس زدم.
محمد همچین آدمی نبود! منی که بهش محرم بودم رو بزور انگشتش رو بهم میزد چه برسه به اونی که نامحرمه! البته شاید محرمش هم باشه و من بیخبر باشم!
کلافه از افکارم دست به سر دردناکم کشیدم.
از کشو قرص مسکنی برداشتم و بدون خوردن جرعهای آب قورتش دادم.
شاید همین مسکن باعث میشد خوابم ببره و نجات پیدا کنم از دست تصورات دیوانه کنندهم.
اما نه تنها خوابم نبرد بلکه افکار مریضم ریشه پیدا کرد و بیشتر و بیشتر شدن!
با صدای در به خودم اومدم و با پشت دست اشکهای روی صورتم رو پاک کردم. اصلاً دلم نمیخواست بفهمه و بعد بشینه به ریشم بخنده!
درست وقتی که حس کردم گریهم بند اومده محمد هم با صورتی خسته وارد اتاق شد.
_ عه بیداری؟
_ خوابم نبرد! خوش گذشت؟
تیکه وارانه بود اما انگار محمد جدی برداشت کرده بود و متوجه تیکهی کلامم نشده بود.
_ چه خوش گذشتنی آخه؟ نصف شبی منو کشوندن اون سر تهران!
اون سر تهران یعنی کجا؟
_ آها.
_ آره، تو چرا دماغت قرمزه؟
مشخص بود گریه کردم؟
چند ثانیه خیره بهم موند و بعد با قدمهای بلند جلو اومد.
_ سودا گریه کردی؟ چرا چشمات سرخه؟
_ نه!
_ ولی مژههات خیسه!
نگاهم رو ازش گرفتم.
چیزی برای گفتن نداشتم. میگفتم بخاطر این گریه کردم که نامزدِ سابقِ شوهر صوریم زنگ زده بهش و اون بلند شده رفته؟
_ به من نگاه کن ببینم! چیو داری ازم قایم میکنی؟
زل زدم تو چشمهاش و سعی کردم حقیقت رو بگم چون غمباد میشد رو دلم…
_ ما… ما هرچقدرم ازدواجمون صوری باشه تو ح… حق نداری به این ازدواج صوری خیانت کنی!
_ چی؟
فکر نمیکرد بفهمم؟
مگه خر بودم که اسمش و روی گوشیش ببینم و باز نفهمم چی به چیه؟
مشتم رو روی سر شونهش کوبیدم و سعی کردم صدام رو کنترل کنم.
_ تو حق نداری به این رابطهی حتی صوری خیانت کنی! میفهمی؟؟؟
_ من… من واقعاً نمیفهمم چی میگی!
عصبی داد زدم:
_ نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟ من خرم محمد؟ پس اسم ملیحه رو گوشیت چی میگه هان؟ تازه سیوش کردی ملیحه من! جلو چشمای من میری پیشش میگی خودمو میرسونم، چیو میخوای انکار کنی؟
مشتهام که روی سینهش فرود میاومد رو گرفت و با نفس نفس گفت: اونطور که فکر میکنی نیست! آروم باش تا برات توضیح بدم!
_ چیو توضیح بدی؟ چیو؟ وقتی با چشمای خودم همه چیزو دیدم تو چیو میخوای توضیح بدی؟
محکم بازوهام رو فشرد.
_ تو چرا انقدر راحت قضاوت میکنی؟
_ راحت قضاوت نمیکنم! من حقیقتو دارم میگم، تو انقدر بیانصافی که اینطوری راحت خیانت میکنی به رابطهی چند ماهمون و حتی حرمت این مدت و نگه نمیداری و همه چیز و زیر پات میزاری حتی…
با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام صدام تو نطفه خفه شد و برعکس چشمهای من که گرد شده بود اون چشمهاش بسته بود و خشن میبوسیدم.
محکم مشتی به سینهش زدم تا ولم کنه اما بیشتر تو عمق فرو رفت و دستش کمرم رو چنگ زد.
آروم قدم برداشت و باعث شد تو همون حین من عقب عقب برم.
_ اوم!
اصوات نامفهومی که از دهنم خارج میشد نشون از اعتراضم میداد.
من از خیانت حرف میزدم و اون پرو پرو منو میبوسید!
عصبی گازی از لبش گرفتم که بالاخره راضی شد و عقب کشید.
_ ت… تو چیکار میکنی؟
مثل من نفس نفس میزد اما چشمهاش خماره خمار بود و لبهاش سرخه سرخ!
_ وقتی ساکت نم… نمیشی و به اراجیفت ادامه میدی م… مجبورم اینطوری ساکتت کنم! ان… انقدر منو راحت قضاوت نکن!
پوزخند مشهودی زدم و به عقب هولش دادم.
_ بکش کنار.
انگار حرفم به مزاقش خوش نیومد که عصبی غرید:
_ دِ لعنتی مجال حرف زدن به من نمیدی فقط تند تند کلمه میچینی پشت هم تا تحویل من بدی و بازخواستم کنی! بیانصافی تا کی؟ یه دقیقه مجال بدی منم حرف میزنم قانعت میکنم که اشتباه میکنی!
دست به سینه ایستادم و ابرو بالا انداختم.
_ باشه بفرما! بگو… ثابت کن
_ منه لعنتی چمیدونستم از شانس گندم قراره گوشیم زنگ بخوره و تو ببینی که کیه
_ آها اونوقت اگه میدونستی ملیحه من سیو نمیکردی! نه؟
دستی تو موهاش کشید.
_ صبر کن! نپر وسط حرفم بزار بنالم منم.
وقتی سکوتم رو دید ادامه داد: ملیحه مَنِش همکارمه! به خدا که مردم هست سنیم ازش گذشته بنده خدا! گوشیم بیشتر از من سیو نکردن تو خوندی ملیحه من! چیکار کنم که فامیلیش ملیحه مَنِشه… چمیدونستم ذهن و تو میره سمتِ نامزد سابقم اونم وقتی که چند شب پیش گفتم من هیچ حسی بهش ندارم! اونیم که سر شب زنگ زد همین ملیحه منش بود میخواسته بگه از شرکت دزدی شده خودمو برسونم ولی من جواب ندادم برای همین آخر شب زنگ زد…
اونوقت چرا اسمش رو سیو نکرده بود؟
سوالم رو به زبون آوردم.
_ اونوقت چرا اسم کوچیکشو سیو نکردی؟
با کف دست روی پیشونیش کوبید
_ اسم کوچیکش علیِ! چون زیاد تو گوشیم علی دارم به فامیلی سیو کردم تا قاطی نشن اونم که کاراکترِ مجاز و رد کرد و شینش تایپ نشد! نمیدونستم قراره بعداً چنین قشقرقی بپا بشه بخاطر یه اسم.
حق با اون بود ولی من از موضعم پایین نمیاومدم.
_ به هر حال هرچی باشه و هرکی هم جای من باشه همین فکرارو میکنه!
_ باشه اصلاً هرچی تو بگی، ولی باید به حرفم گوش بدی.
به هیچ عنوان نمیخواستم گوش بدم به حرفهاش، چون براحتی قابلیتِ قانع کردنم رو داشت.
خواستم از کنارش رد شم که سریع مچ دستم رو گرفت
_ سودا به من گوش بده لاکردار! بیا اینجا ببینم!
_ نمیخواااام.
_ بیجا!
با عجله شالم رو از روی تخت برداشت و روی سرم انداخت و دور گردنم پیچید.
_ آی محمد چیکار میکنی؟ آخ خفم کردی محمد!!!
اما دست بردار نبود.
محکمتر شال رو پیچید و دست زیر پاهام انداخت.
_ وای. یاخدا! منو بزار زمین توروخدا.
رو کولِش انداخته بود و تند تند قدم برمیداشت.
_ محمد چیکار میکنی ولم کن!
ضربات مشتهام پشتش رو نشونه گرفته ود و محکم میکوبیدم.
در خونه رو که باز کرد بلندتر جیغ زدم.
_ محمد کجا میبری منو با این سر و وضع؟ محمددد.
اما کو گوش شنوا؟
_ کمتر جیغ جیغ کن الان همسایهها رو بیدار میکنی بچه!
پاهام رو تکون میدادم تا مانع رفتنش بشم اما نمیشد و محمد به راهش ادامه میداد.
حتی من کفش نپوشیدم و فقط محمد کفش پوشید.
بدون آسانسور سمت بالا راه افتاد و راه پله رو در پیش گرفت.
_ چرا از پله؟ منو بزار زمین سنگینم… وای نندازیم! چرا داری میری بالا؟
ضربهی آرومی به پشتم زد و توپید:
_ سودا آروم بگیر!
چند تا پله بعد منو از رو کولش پایین گذاشت.
_ بیا اینجا، هوا آزاده بهتره.
پشت بوم؟
گیج پرسیدم:
_ چرا اینجا؟
_ هوا آزاده، فضای خونه برای حرفی که میخوام بزنم سنگینه. اینجا راحتتر میتونم حرفمو بزنم تو هم بهتر میتونی گوش بدی!
شاید باید گوش میدادم و دست از لجبازی برمیداشتم.
_ خب بگو
کلافه دستی تو موهاش کشید و سمت دیوار کوتاه رفت و از ارتفاع بلند به پایین نگاه کرد.
_ من خیلی وقتا خیلی حرفا میخواستم بزنم ولی موقعیتش نبود، یا هم نمیتونستم بگم و این دست خودم نبود!
سر تکون دادم و رفتم کنارش ایستادم و به کوچهی خلوت نگاه کردم.
_ امشب میخوام بگم، بگم کمکم کن… قرارمون همین بود، اینکه کمکم کنی به کسی که دوستش دارم حسم و بگم؛ یادته؟
قلبم محکم خودش رو به سینهم کوبید.
میخواست بگه؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
خدایا خودت کمکم کن!
سختم بود، خیلی سختم بود که بشنوم از زبون کسی که دوستش دارم. حقیقتش دلم برای خودم و حالِ اون لحظهم میسوخت.
_ اونی که دوستش دارم الان…
با صدای داد شخصی متعجب به پایین نگاه کردم.
اون اینجا چیکار میکرد؟
وسط حرف محمد صدای دادِش تو کوچه پیچیده بود.
دوباره تو کوچه داد زد:
_ سوداااا!
محمد با اخمهای در هم زیر لب گفت: این دیوونه چی میگه این وقت شب اینجا؟
تند از کنارم گذشت و زمزمه وار توپید:
_ تو برو خونه الان میام!
رادمان این وقت شب چرا باید جلو در خونهی ما داد میزد؟
نگران پا تند کردم و خودم رو به خونه رسوندم.
از استرس ناخنهام رو میجوییدم و تو خونه راه میرفتم.
معلوم نبود محمد کجا مونده بود.
سمت در خونه رفتم و تصمیمم رو گرفتم، میرفتم پایین تا ببینم رادمان این وقت شب اینجا چیکار میکرد و بفهمم محمد چرا نیومد.
اما همین که در رو باز کردم محمد رو بچه به بغل همراه با کیف نوزادی دیدم.
_ وا محمد؟
_ راه بده سودا اعصاب ندارم!
_ چیشده؟
خودم رو کناری کشیدم و از بغلم رد شد.
سامان بغل محمد چیکار میکرد؟
_ هیچی نشده فقط این وقت شب خواهر جنابعالی و شوهر خواهرت تصمیم گرفتن دعوا راه بندازن بچهشونو آوردن اینجا نگهش داریم به دعواشون برسن!
_ یعنی چی؟ الان سها کو پس؟
کلافه سامان رو روی کاناپه گذاشت و پیرهنش رو از تنش درآورد.
_ رادمان اومده جلو در، میگه زنگ زدم جواب ندادید زنگ خونه رو زدم جواب ندادید مجبور شدم داد بزنم، حالا یکی از همسایهها سرشو از پنجره آورده بود بیرون سامانو بغلم دید میگه شما که تازه ازدواج کردید پس یعنی قبل عقد خانومت باردار شده؟ اون هیچ اصلاً! رادمانو میگم چرا بچه رو آوردی اینجا میگه سها زده بیرون از خونه بچه رو گذاشته آوردمش اینجا تا برم دنبالش با بچه نمیتونستم کاری کنم. جلل خالق! ما باید پاسخگوی قهر و دعوای شما باشیم؟
از حرصی که تو صداش موج میزد خندم گرفته بود.
_ خب حالا چیزی نشده که!
_ چیزی نشده؟ تا صبح انقدر گریه کنه نتونیم بخوابیم!
_ گریه نمیکنه… نگران نباش. الان که آرومه
اما انگار اون فسقلی فقط منتظر همین حرف از من بود که جیغی زد و گریهش شروع شد.
محمد با چشم و ابرو به سامانِ اشک ریزون اشاره زد و گفت: آره مشخصه!
پوفی کشیدم ک سامان رو بغل کردم.
_ چیه خاله؟ هیس… نمیبینی چه شوهرخالهی بیاعصابی داری؟ الان میزنه با دیوار یکیت میکنه ها!
_ هی! من انقدرم بیاعصاب نیستم. اصلاً من میرم میخوابم!
وارد اتاق که شد بالشتی رو پام گذاشتم و سامان رو روی پام گذاشتم و تکونش دادم تا شاید فرجی شه و بخوابه.
_ بخواب کوچولو.
یکساعتی میشد که رو پاهام تکونش میدادم اما چشمهاش باز بود و انگار قصد خواب نداشت.
انگشتش رو با صدای بلند و ملچ و ملوچ کنان میخورد.
_ ای خدا بخواب دیگه! من خوابم گرفت اما تو هنوز بیداری!
نق نقی کرد و شروع به گریه کرد.
_ وای ساکت باش الان بیدار میشه غر میزنه!
اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
محمد هم انگار اصلاً صدا نمیشنید که خواب بود.
_ توروخدا بخواب دارم از بیخوابی تلف میشم بچه.
حقیقت بود، داشت از چشمهام آب میاومد و میسوخت، محمد هم در کمال نامردی رفته بود خوابیده بود.
حال زاری به خودم گرفتم و سامان گریون رو بغل کردم.
_ الهی این مامان تحفهت همین الان پیداش شه برداره ببرتت! مگه من بچه داری بلدم که تو رو آوردنت پیش من؟
روی کاناپه گذاشتمش و اون به گریه کردن ادامه داد، سرم رو بین دستهام گرفتم و کلافه زیر لب به سها فحش میدادم.
یعنی انقدر بچه داری سخت بود؟
من فقط موقع خندیدن و شاد و شنگول بودنشون دوستشون داشتم نه موقعی گریه و زاری!
با یادآوری کیف نوزاد سمتش رفتم و تند تند به همش ریختم.
با دیدن شیشه شیر چشمهام برقی زد و سریع با شیرخشک برش داشتم.
ولی من بلد نبودم شیر خشک درست کنم و در حقیقت نمیدونستم چقدر باید شیر و چقدر آب جوش بریزم.
سریع اول سماور رو روشن کردم و بعد گوشیم رو برداشتم و وارد اینترنت شدم، ؟طریقهی درست کردن شیر خشک برای نوزاد رو سرچ کردم و گریههای سامان رو نادیده گرفتم.
طبق دستورالعمل اینترنت کار کردم و آب جوش که سرد شد تو شیشه ریختم.
چند دقیقه بعد شیشه شیر رو تو دهنش گذاشتم اما با بدخلقی پسش زد.
_ پس چی میخوای تو؟ خوابت که نمیاد گشنتم که نیست، پس چته؟
تو بغلم راهش میبردم تا شاید آروم بگیره اما نتیجهای حاصل نشد.
کم مونده بود از زور خواب بیهوش بشم و بزور خودم رو سرپا نگه داشته بودم.
تو همین دقایق محمد رو دیدم که خوابالود از اتاق بیرون اومد و گرفته زمزمه کرد:
_ چشه این؟
_ نمیدونم!
سمتم پا تند کرد و کنارم ایستاد و به سامان نگاه کرد.
_ بدش به من برو بگیر بخواب.
چه عجب!
از خدا خواسته بچه رو به دستش دادم و تلوتلوخوران سمت اتاق رفتم و چند باری سکندری خوردم و همین باعث شد محمد زیر بازوم رو بگیره.
_ آروم! مراقب باش…
روی تخت که دراز کشیدم دیگه صدای گریهی بچه رو نشنیدم و به عالم بیخبری فرو رفتم.
صبح با حس چیزی روی شکمم بیدار شدم و با دیدن سامان که روم خوابیده بود پوفی کشیدم.
_ من دارم میرم سرکار سودا!
نگاهم رو به محمد دادم که چشمهاش سرخ بود و بیخوابیش رو داد میزد.
_ میخوای نرو!
_ باید برم. مراقب خودت باش، سریع بر میگردم. زنگ هم زدم رادمان بیاد این بچهی نق نقوشو جمع کنه ببره ولی جواب نداد.
سر تکون دادم و ادامه داد:
_ تازه چند دقیقه پیش خوابید بعید میدونم بیدارشه تو هم بگیر بخواب.
_ وایستا صبحونه بیارم
_ تکون نخور الان بیدار میشه پدرمون و دستمون میده! خودم یه لقمه چیزی میخورم، بخواب تو هم خستهای از دیشب.
اجازهی صحبت و اعتراضی بهم نداد و از اتاق خارج شد.
_ خدافظ!
جوابش رو دادم و چشمهام رو روی هم کوبیدم.
دیشب این بچه بقدری اذیت کرده بود که به کل موضوع دیشب و صحبتهامون رو فراموش کرده بودم و حالا داشت یادم میاومد که محمد قرار بود راجب شخصی که دوستش داره باهام حرف بزنه و بگه اون کیه.
منه احمقم قرار بود کمکش کنم که ابراز علاقه کنه.
با یادآوریش درد عمیقی تو سینهم پیچید.
چرا من انقدر دل نازک و ناز نازو شده بودم؟
_ د ب د م تیییی
متعجب به سامانی نگاه کردم که داشت اصوات نامفهومی از خودش تولید میکرد.
_ تو که بیداری بچه!
بلند خندید و باعث حرص من شد.
نه من خوب خوابیده بودم نه بنده خدا محمد! محمد گفت تازه خوابیده ولی نمیدونم چرا باز بیدار شده بود.
_ ای خدا! خدا به من صبر بده.
از روی پاتختی گوشیم رو چنگ زدم و شمارهی سها رو گرفتم.
یعنی چی عین خیالشم نبود؟ منو شوهرم تا صبح هلاک شدیم حالا این خانوم انگار نه انگار.
_ بزار به مامان جونت زنگ بزنم ببینم چرا یادی از بچهش نمیکنه
تا گوشی رو کنار گوشم گرفتم صدای اون زن که رو مخم خط میکشید اومد.
“دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.”
پوف کلافهای کشیدم و قطع کردم.
از جام بلند شدم و سامان رو بغل کردم که بوی ناشایستی مشامم رو پر کرد.
_ اه… این چه بوییه؟ سامان!
با چشمهای گرد نگاهش کردم. اصلاً دوست نداشتم اون چیزی که تو ذهنمه باشه.
_ توروخدا نه!
سامان خندید و پاهاش رو تکون داد.
من هیچ تجربهای تو عوض کردن بچه نداشتم و این برام عذاب بود.
بسختی از تو کیفش زیراندازش و بیرون آوردم و تجهیزات کامل رو کنارم چیدم.
بینیم رو چین دادم و شلوارش رو در آوردم.
_ اه سامان! من آخه عاشق چیه تو شدم بچه؟ اون از دیشب که نذاشتی بخوابیم اینم از الان.
با کلی بدبختی و نفس نکشیدن برای اتشمام نکردن بوی بد بالاخره پروسهی عوض کردن به اتمام رسید و تونستم نفسم رو آسوده بیرون بدم.
_ حالا بریم چای بخوریم بعدم سرگرم غذا شیم تا عمو محمد که میاد یه غذای خوشمزه بدیم بخوره. مگه نه؟
بلند خندید.
انگار شبهاش با روزهاش کاملاً متفاوت بود که الان میخندید و دیشب مورد عنایت قرارمون داد.
سماور رو روشن کردم و آهنگی گذاشتم.
چایی که محمد دم کرده بود رو تو فنجونی ریختم و با شکلات خوردم.
_ خب. بریم سراغ آشپزی؟
از اونجایی که فسنجون غذای مورد علاقهم بود سریع وسایلش رو از یخچال بیرون کشیدم و سمت اتاقم رفتم.
_ خاله لباسش و عوض کنه میاد. هوا خیلی گرمه!
با سامان حرف میزدم و برام مهم نبود که اون حرفهام رو نمیفهمه و نمیتونه جوابمو بده.
لباسهام رو با تاپی بندی و سفید عوض کردم و شلوارک ستش رو هم پوشیدم.
مشغول درست کردن غذا شدم و همزمان ژلهای که میخواستم برای ناهار هم درست کنم رو لایه لایه داخل قالب میریختم.
_ امیدوارم عمو مسموم نشه! هرچند من از خودم مطمئنم اما حس میکنم یچیزی یا کمه یا زیاد.
تابی به گردنم دادم و نگاهم رو به ساعت دادم که چشمهام گرد شد.
کی ساعت دو شده بود که من نفهمیدم؟
تند تند مشغول چیدن میز شدم.
لعنتی ساعت از دستم در رفته بود.
#
نمیدونم چرا اما دلم میخواست بهترین میز رو برای محمد بچینم و نظرش رو جلب کنم تا خوشش بیاد.
شاید ازم تعریف میکرد و من ذوق میکردم.
تصوراتم باعث شد لبخند روی لبهام شکل بگیره.
میز رو چیدم و ژله رو از قالب در آوردم.
ظرفی زیتون و ترشی هم روی میز گذاشتم.
_ س… م ت… هو اووو
_ تو هم گشنته؟
شیشه شیرش رو شستم و برای شیر درست کردم.
همین کارهای ساده نیم ساعت طول کشید و دقیقاً یک ربع از وقت اومدن محمد گذشته بود.
شیر رو به سامان دادم و با چشمهای براق به شاهکار نگاه کردم.
بهترین میزی که تو عمرم چیده بودم و عشق رو چاشنی غذام کرده بودم قطعاً همین میز بود.
شمارهی محمد رو گرفتم تا علت تاخیرش رو بدونم و تایم دقیق اومدنش رو هم بفهمم تا لباسم رو عوض کنم و طوری به خودم برسم که به چشمش بیام.
میدونستم یکی دیگه رو دوست داره و به زودی از هم جدا میشیم اما میخواستم با همینها دل کوچیکم رو خوش کنم و بعد از جدایی به این فکر کنم که من هرکاری کردم تا به چشمش بیام اما نشد پس مقصر من نیستم.
اولین بوق به دومی نرسیده بود که صدای خستهش تو گوشی پیچید.
_ جانم؟
_ سلام خوبی؟ خسته نباشی.
_ سلام ممنون تو خوبی؟ سلامت باشی!
با لبخندی که هرلحظه عمیقتر میشد جواب دادم:
_ آره شکر. کی میای برای ناهار؟ غذا حاضره!
کمی مکث کرد و بعد گفت: خودت بخور ناهارو! ممکنه یکم کارام طول بکشه دیر تر بیام.
لبخند رو لبهام ماسید و شوکه پرسیدم:
_ چی؟
_ میگم گشنه میمونی ناهارت رو بخور، منم یچیزی همینجا میخورم.
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم.
من با چه ذوق و اشتیاقی غذا درست کرده بودم و میز چیده بودم اما محمد میگفت غذا بخور!
_ باشه. خدافظ!
منتظر خداحافظیش نموندم و گوشی رو قطع کردم.
پوزخندی به خیالاتم و تصورات رنگی رنگیم زدم.
_ بفرما سودا خانوم، خوردی؟ هستهشو تخ کن!
با ناراحتی پشت میز نشستم و دستم رو زیر چونهم زدم.
_ خسته نباشی واقعاً.
لب برچیدم و به سامانی نگاه کردم که بالاخره خوابش برده بود.
شمعهایی که روی میز روشن کرده بودم رو با فوت خاموش کردم و با دلی شکسته دوباره نشستم.
سعی کردم خودم رو قانع کنم.
اون که نمیدونست من بخاطرش ناهار درست کردم و بدون صبحونه تا الان ایستادم تا با هم ناهار بخوریم پس حق ناراحتی نداشتم.
پوفی کشیدم و دستم رو روی شکمم که حالا قار و قور میکرد گذاشتم.
_ تو هم داری اعتراض میکنی…
چرا من انقدر ذوق داشتم تا امروز با محمد ناهار بخورم؟
به ژلهی رنگین کمونیم نگاه کردم. خیلی وقت بود اینطوری غذا درست نکرده بودم.
کلافه ظرف زیتون رو به عقب هول دادم سرم رو روی میز گذاشتم.
شایدم میخواست با اونی که دوستش داره بره بیرون ناهار بخوره اما به من نمیگفت.
من چشم انتظار اون بودم و اون…
لبخند غمگینی زدم.
اجباری نبود دوست داشتن من.
_ دیدی عمو محمد نیومد؟
با بچهی غرق در خواب هم حرف میزدم.
_ عمو محمد دلم رو شکست! خیلی بد شکست… آخه من زحمت کشیده بودم!