رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۰2 سال پیشبدون دیدگاه «پارسا» چنگی به موهایش زد و به مانند نیم ساعت قبل هنوز مشغول طی کردن طول راهروی بیمارستان بود. بی قراری و خشم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۹2 سال پیشبدون دیدگاه ای کاش که کلمه روانی را به زبان نمی آوردم. ای کاش لال شده باقی می ماندم. ای کاش زبانم نچرخیده بود به سخن. …
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۸2 سال پیش۲ دیدگاه چشم از جای خالی اش گرفتم و لیوان آب قند را از روی میز برداشته و یک نفس پایین فرستادم. شاید از نظرش لجباز…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۷2 سال پیشبدون دیدگاه گیج و منگ سر عقب کشیدم که دستش در میانه راه خشک شد. سر عقب کشیدنم نشان از این نداشت که کمکش را…
رمان مرواریدی در صدف پارت۳۶2 سال پیشبدون دیدگاه خودم را جلو کشیدم تا بتوانم سرم را از کابینت دور سازم اما بیشتر به لبه تیز کابینت کشیده شد و سوزش پیشانی ام فراتر رفت. سریع…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه اطلاعات مربوط به پرونده را وارد سیستم کردم. دستی به چشمانم کشیده و کمرم را به صندلی چسباندم تا کمی از دردش کاسته شود. مشکلی که همیشه…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه رفیق؟ دلجویی؟ یعنی طرح دوستی را جدی گرفته بود؟ لبخندی نم نمک صورتم را درگیر خود کرد و لحن نرمش هم مرا کمی آرام ساخت. نیم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۳2 سال پیشبدون دیدگاه چشم از آرش که قدم به قدم پشت سر پونه حرکت میکرد گرفتم و توجه ام را به مرد کنار دستم دادم. نمی خواستم مزاحم کارش…
رمان مرواریدی در صدف پارت۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه -نمی تونستی یه زنگ بزنی پیش پارسام؟ اصلا چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ -معذرت می خوام. معذرت خواهی آرامم کمی خشمش را کم کرد که لب…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه اعتماد؟ نمی دانستم! زندگی چنان مرا فیتیله پیچ کرده بود که واژه ی اعتماد در ته صف دایره الغات ذهنم جای گرفته بود. اما من خواسته یا ناخواسته…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه -سلام گلبرگم خوبی قربونت بره عمه؟ دستی زیر چشمم به منظور پاک کردن خیسی اطرافش کشیدم و لبخندی بر لب نشاندم. کی کنارم آمده بود…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۹2 سال پیشبدون دیدگاه اشرف بانو در حالیکه چادرش را محکم دورش گرفته بود مستقیم به سمت من آمد و رو به رویم ایستاد. با کمی تعجب خیره حرکاتش بودم…
رمان مرواریدی در صدف پارت۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه سینی را روی میز مقابلمان گذاشت و خودش روی مبل کناری نشست و بلند رو به آشپزخانه گفت: -مامان، پونه؟ بیاین دیگه! سپس…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۷2 سال پیشبدون دیدگاه مروارید بالای ابرویش را خاراند و با تکیه بر پشتی مبل مردد گفت: -همیشه از رشته حقوق به خاطر اصطلاحات سنگینش فراری بودم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۶2 سال پیشبدون دیدگاه -می خوام … مهم نیست چی باشه، بلد هم نباشم سعی می کنم یاد بگیرم البته … متوجه نگاه دخترک به…