رمان مرواریدی در صدف پارت۳۶

4.6
(25)

 

 

 

خودم را جلو کشیدم تا بتوانم سرم را از کابینت دور سازم اما بیشتر به لبه تیز کابینت کشیده شد و سوزش پیشانی ام فراتر رفت. سریع از اپن دردسر ساز پایین پریدم و دست روی پیشانی ام فشردم.

 

حالت ضعف بهم دست داده بود. حالا که پایین اپن بودم پاهایم توانایی ایستادن نداشتند و اگر دستی مرا هدایت به روی صندلی نمی کرد قطعا پخش زمین شده بودم.

 

-مروارید خوبی؟ ببینمت دختر.

 

-ضعف کردن، لطفا یه لیوان آب قند درست کنید.

 

چشمانم بسته بود و پلک هایم پر قدرت به هم فشرده می شدند. همیشه بی دقتی های از این نوعم کار دستم داده بود، اما به شدت لحظه ای پیش نبودند. کابینت فلزی بود و به محض اینکه سرم به آن اصابت کرد صدای بلندی در فضا پیچید. فلزی بودنش درد را بیشتر به جانم ریخته بود.

 

-میشه دستتو بردارین ببینم چقدر آسیب دیدین؟

 

صدای آرام پارسا در نزدیکی ام باعث شد که به سختی پلک هایم را از یکدیگر فاصله دهم. به سمتم خم شده و نگاهش پیِ محل آسیب دیده بود.

 

-حالتون خوبه؟

 

صدای بهم خوردن قاشق درون لیوان نزدیک و نزدیک تر میشد و گیجی منم کمی کمتر. پارسا حرکتی از جانبم ندید که اجبارا لبه مانتوام را گرفت و دستم را از روی پیشانی ام پایین کشید. به آنی چهره اش در هم فرو رفت و نگاه من قفل انگشتان خونی ام شد. پس گیج بودنم بی دلیل نبود، ضربه سنگین تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.

 

-ای وای خون چی میگه، خدای من آقای نیک نام بهتره ببریمشون درمانگاه. مروارید ببین منو خوبی؟ چیشد یک دفعه آخه، یکم از این آب قند بخور بتونی راه بری و ببریمت.

 

لیوان را بدون کسب اجازه به لبانم چسباند و مقداری آب قند در دهانم ریخت. لیوان را از صورتم دور ساختم و دستی دور دهانم کشیدم. کمی نور به چشمانم بازگشت، اما هنوز ضعف داشتم.

 

 

 

-می تونید بلند شید بریم درمونگاه؟

 

چشمان پارسا رنگی از نگرانی در خود داشتند. سعی کردم به خود آیم و وانمود کنم نیازی به رفتن نیست.

 

-خوبم، فقط یه زخم جزئیه.

 

-زخمش جزئی نیست، پیشونی تون بریده، احتمالا سرتون هم آسیب دیده، می تونید بلند شید یا کمکتون کنم؟

 

واقعا احتیاجی به درمانگاه رفتن نبود. با دستی که خونی نبود چشمانم را لحظه ای فشردم:

 

-من خوبم فقط اگه میشه اجازه بدید برم سرویس خودم محل زخمو تمیز کنم، مطمئنم نیاز به دکتر نیست.

 

اخم نا محسوسی کرد و سریع از مقابل دیدگانم محو شد. چشمان نگران و درشت شده روژان از فاصله ی خیلی نزدیک در حال کنکاش پیشانی و سرم بود. احتمالا اگر در حالت عادی بود متعجب میشد از رسمی حرف زدن من و پارسا. یا شاید گمان می کرد ما در محل کار این گونه حرف می زنیم. موهای جلو سرم را کمی به عقب هل داد و دقیق تر بررسی کرد و گفت:

 

-لج نکن دختر، ممکنه سرت آسیب جدی دیده باشه، پاشو با هم بریم.

 

دست دیگرش را از دور بازویم کندم و با اشاره به بیرون که صدایش می زدند گفتم:

 

-دارن صدات میزنن روژان، برو خوبم والا من از این ضربه ها زیاد خوردم، عادت دارم.

 

دل دل می کرد در رفتن. پارسا که لحظه ای نا پدید شده بود دوباره مقابلم ایستاد و در حینی که بسته پنبه را باز می کرد رو به روژان گفت:

 

-شما برید سر کارتون خانم فرامرزی من هستم، لازم باشه درمونگاه هم میبرمشون. شما فقط حواستون به مراجعه کننده ها باشه.

 

-ولی …

 

دستش را لحظه ای گرفتم و فشردم:

 

-من انقدرا که فکر می کنی نازک نارنجی نیستم، فقط یه لحظه گیج شدم الان بهترم. برو سر کارت.

 

روژان ناراضی نگاهش را بین پیشانی و چشمانم چرخاند. آقای آهنگر که مرتبه ای دیگر صدایش زد، با اطمنیان پلک بهم فشردم و او آشپزخانه را ترک کرد.

پارسا تکه ای پنبه کند و درحالیکه به سمتم خم میشد آرام لب زد:

 

-همیشه انقدر لجبازید؟

 

 

 

گیج و منگ سر عقب کشیدم که دستش در میانه راه خشک شد. سر عقب کشیدنم نشان از این نداشت که کمکش را نمی خواستم. تنها خواستم دقیق تر ببینمش! اما او برداشت دیگری کرد که اینبار جدی تر گفت:

 

-ببخشید باید قبلش اجازه می گرفتم.

 

گوشه ی لبم را گزیدم که از حالت خمیده در آمد و ادامه داد:

 

-اجازه میدید زخم تونو تمیز کنم یا خودتون با ضعف و احتمالا سرگیجه ای که دارید می خوایید تمیز کنید؟

 

طعنه میزد؟ ناراحت شده بود؟ از چه؟ سر عقب کشیدنم؟ یا لجبازی که از جانب خودش به من نسبت داده بود؟ سری به طرفین تکان دادم:

 

-مشکلی نیست.

 

رفع سوءتفاهم نکردم. با تردید دوباره پنبه خیس شده را نزدیک صورتم آورد، اما در تلاش بود که فاصله اش را با من حفظ کند. با پنبه بدون برخورد دستش با صورتم در حال پاک کردن خون های آغشته به پیشانی ام بود و اخم ریزی هم بر چهره اش نشانده بود. نتوانستم که نگویم:

 

-از نظر شما نگرفتن وقت بقیه رو برای مسئله ای بی اهمیت میشه لجبازی؟

 

حرکت دستش لحظه ای متوقف شد و نگاهش را به چشمانم سنجاق کرد. لب بهم فشرد و با مکث کارش را دوباره از سر گرفت گفت:

 

-وقتی آسیب دیدید اهمیتِ گرفتنِ وقت بقیه میره تهِ صف.

 

هر کسی هم جای من بود همین قدر اهمیت داشت؟

 

-آخه من تجربه خوردن سرم به کابینت از شمار تعداد موهای سرمم تجاوز کرده. می دونم اولش کمی گیج و منگ میشم و بعد به حالت عادی بر می گردم.

 

همچنان اخم ریزش را حفظ کرده بود.

 

-هر بار مثل الان زخمتون وسیع بوده؟

 

پنبه را روی زخم فشرد، سوزشش امانم را برید که دندان بهم فشردم و چشمانم لحظه ای بسته شد.

 

-معذرت میخوام ولی باید تحمل کنید تا کاملا تمیز بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x