رمان لیلیان پارت ۵۳2 سال پیشبدون دیدگاه پسرکم در آغوش کثیف او گریه میکند، تلاشی برای ساکت کردنش نمیکند. به نظرم این پنج شش ثانیه به اندازهی پنج شش دقیقه طول میکشد تا زبانم…
رمان لیلیان پارت ۵۲2 سال پیش۴ دیدگاه دارم میگم دختره سلیطه ست، ننه اش بدتر از خودشه، حالا چون برای حفظ ظاهر یه چادر سرش میکنه، شد نجیب و قدیسه؟ مامان میگوید: – تهمت…
رمان لیلیان پارت ۵۱2 سال پیشبدون دیدگاه برایم سخت است اما به نظر خودم بهترین کار را کردهام! مجبور میشود برگردد. مادر هم انگار متوجه چیزهایی شده که خصمانه نگاهم میکند و میپرسد: –…
رمان لیلیان پارت ۵۰2 سال پیشبدون دیدگاه بعدم، از قدیم میگفتن اونی که گوشو بخواد باید گوشوارهام بخواد. اما تو برعکسی؟! گوشواره رو میخوای و خو د گوشو نه؟! بچهاشو میخوای و خودشو نمیخوای؟…
رمان لیلیان پارت ۴۹2 سال پیش۱ دیدگاه سمتش میدوم و او را محکم به آغوش میکشم. تمام روزهایی که در اینخانه میانمان به بحث و قهر و دعوا گذشته را به یاد میآورم. بی…
رمان لیلیان پارت ۴۸2 سال پیشبدون دیدگاه “اما چیزی که می،دانم این است که به سختی خودم کنترل کردهام تا پیاده نشوم و بالا نروم و فعال چیزی نپرسم. “لیلیان ” جواب آزمایش را…
رمان لیلیان پارت ۴۷2 سال پیشبدون دیدگاه “خواب و بیدارم اما میفهمم که برخلاف هرروز صبحانه نمیخورد و کمی زودتر از خانه بیرون میزند. با سردردی وحشتناک چشم باز میکنم و احساس ضعف و سرگیجه…
رمان لیلیان پارت ۴۶2 سال پیشبدون دیدگاه “برس را به موهایم میکشم. در اتاق بوی عطر سیدعلیرضا زیر بینیام میزند و تهوعی که چندروزیست با آن دست و پنجه نرم می،کنم تشدید میشود. نمیخواهم…
رمان لیلیان پارت ۴۵2 سال پیش۱ دیدگاه ” علیرضا ” پاهایم یاریام نمیکنند تا سمت ماشین بروم. کمی در محوطه میمانم و بعد پشت فرمان مینشینم. با کلافگی پیشانیام را…
رمان لیلیان پارت ۴۴2 سال پیش۲ دیدگاه نفسم در حال بند آمدن است اما قصد ندارم کم بیاورم، نه، دیگر نه. تقریباً روی تخت هولم میدهد و با خشم یکی یکی لباسهای خودش را…
رمان لیلیان پارت ۴۳2 سال پیشبدون دیدگاه ” علیرضا ” با رفتار و اخمهای درهمش، خصوصاً اینکه اجازه نداد کمکش کنم، آبرویم را برده دخترهی سرتق. سوار میشوم و نگار هم روی صندلی پشتی…
رمان لیلیان پارت ۴۲2 سال پیشبدون دیدگاه تلخ میخندم و میگویم: – مشکل همینه، مشکل همینه که ما نمیتونیم باهم صحبت کنیم. مشکل اینه که ما حرف اولی به دومی نرسیده، می گپیچیم به…
رمان لیلیان پارت ۴۱2 سال پیشبدون دیدگاه ” علیرضا ” وقتی اینطور گریه میکند، دوست دارم جلو بروم، در آغوش بگیرمش و آرامش کنم. اما آتشم زده، بد جوری هم آتشم زده. طوری…
رمان لیلیان پارت ۴۰2 سال پیشبدون دیدگاه ” علیرضا ” هر چه تماس میگیرم، جواب نمیدهد. دلم به شور میافتد و با خودم فکر میکنم شاید به خانهی خودمان برگشته. اما…
رمان لیلیان پارت ۳۹2 سال پیشبدون دیدگاه کنار یکدیگر در ماشین جای گرفتهایم. کمی از مسیر را رفته و سکوت میانمان را میشکند و میگوید: – چرا ناراحتی لیلیان؟ شیشه را…