” علیرضا ”
با رفتار و اخمهای درهمش، خصوصاً اینکه اجازه نداد کمکش کنم، آبرویم را برده دخترهی سرتق.
سوار میشوم و نگار هم روی صندلی پشتی مینشیند.
میپرسد:
– لیلیانجون ناراحت بود؟
آرام میگویم:
– نه.
خاله جواب میدهد:
– وا! قربونت برم سید، معلوم بود که تا پیش ما دیدت از این رو به اون رو شد!
جوابی نمیدهم که خودش سری به چپ و راست تکان میدهد، دست روی دست میکوبد و میگوید:
– آخ خدا، باید حسرت بغل کردن نوهامو داشته باشم.
بچهای که نرگس من با کلی دوا درمون و نذر و نیاز حامله شد و آخرم تو بیهوشی از شکمش درش آوردن، تو بغل یه دختری که هفت پشت غریبهست، بود! به ما که هیچ، دست سید که بابای بچهام هست ندادش!
حرفش رک است، کمی جا میخورم، خوب از مادری کردن لیلیان خبر دارم اما با خودم سبک و سنگین که میکنم، میبینم خاله هم بیراه نمیگوید!
لیلیان نباید مهدی را از آنها دور کند.
فکرم شدیداً مشغول شده، نگار آه میکشد و میگوید:
– چهقدر دوست داشتیم مهدی زیر دست خودمون بزرگ بشه، اما حیف
خاله میان حرفش میگوید:
– اصلاً، من همون موقع که شنیدم قراره بیوهی سیدامیررضای خدا بیامرزو عقد کنی، خدا شاهده که انگار آب سرد ریختن رو تنم.
باورم نمیشد اما دیگه چی بگم؟ چهقدر عز و جز کردم؟
دندان بر هم میسایم، صدای رادیو را کمی بیشتر میکنم شاید خاله به خودش بگیرد و ادامه ندهد.
مقابل خانهشان توقف میکنم و خاله میگوید:
– نگار تو برو تو، من الان میام.
حس میکنم مغزم در حال جوشیدن میان جمجمهام است.
نگار قبل از اینکه پیاده شود، تشکر میکند و میگوید:
– خونهی ما هم تشریف بیارید پسرخاله، درسته خانومتون از ما خوشش نمیاد اما اگه میشه مهدی رو بیارید ببینیمش.
نمیدانم چه پاسخی بدهم و فقط میگویم:
– انشاالله، خداحافظ.
حالا فقط من ماندهام و خاله.
بیشتر سمتم میچرخد و میگوید:
– هنوزم دیر نشده!
با ابروهای بالا پریده، متعجب میپرسم:
– چی؟!
با لبخند میگوید:
– شما همیشه برای ما عزیزی سید، اینو میگم که بدونی.
مکثی میکند و بعد ادامه میدهد:
– اینکه چرا این دخترو گرفتی، اونم اونقد زود، خدا عالمه! هرکی از صد فرسخی ببیندتون میفهمه شماها برا هم نیستید دورت بگردم!
با یه نگاه به صورت با حجب و حیای شما و یه نگاه به تیپ و شکل اون دختر، همه میفهمن یه جای کار میلنگه!
دست روی شقیقهام میگذارم و پچ میزنم:
– خالهجان، لطفاً.
اما ادامه میدهد:
– حاضرم دست رو قرآن بذارم که از وقتی زنت شده، دو رکعت نماز توی اون خونه نخونده.
اخمهایم در هم میشود و میگویم:
– شما اهل این حرفها نبودید خاله.
لیلیان زن منه، درست نیست که
میخندد و سر تکان میدهد و میگوید:
– باشه! من فقط خواستم بهت بگم، هیچوقت برای یه کاری دیر نیست.
دروغ چرا؟ راستیتش اصلاً دلم رضا نیست مهدی زیر دست یه زن بی دین و ایمون بزرگ شه.
دستت دردنکنه ما رو رسوندی.
برو خدا به همراهت.
آرام خداحافظی میکنم و احساس میکنم الان است که از شدت عصبانیت منفجر شوم.
از لیلیان دلخور و ناراحتم، درست.
اما خاله نباید اینطور قضاوتش میکرد و پشت سرش، مقابل من، حرف میزد.
شیشه را پایین میدهم، سرمای هوا را به جان میخرم و راه میافتم و با خودم فکر میکنم، کاش این قهر و آشتیها میانمان تمام شود، تا کمتر مضحکهی دیگران شویم.
“لیلیان”
با کلافگی دور خودم میچرخم.
نیم ساعت است که حتی شالم را از دور گردنم برنداشتهام.
داخل خانه گرم است اما هنوز پالتو به تن دارم.
ساک مهدی کنار در است و خودش هم خوابیده.
غذایی روی گاز نداریم، حوصلهای هم برای درست کردنش نیست.
تصور میکنم سرم مانند تن یک ماهی بادکنکی باد کرده.
فکرهایم در مغزم رژه میروند.
حرفهای ایرج را مرور میکنم، میخواهم به توصیههایش عمل کنم اما نمیتوانم، نمیشود!
فکر نگار تبدیل شده به سوهان روح و روانم.
شکی که به سیدعلیرضا دارم، مانند موریانه مغزم را میجود.
نمیدانم چه کار کنم؟
به قهر و سردی ادامه بدهم؟
دلبری کنم؟ که البته باز تهش به ناکامی ختم میشود!
حرف بزنیم؟ آن هم که میرسد به دعوا و فریاد!
منِ لعنتی برای حفظ این زندگی چه کار کنم؟
چهطور میتوانم میان این بلبشوی فکریام، به فکر تمکین کردنش باشم؟ که شاید تیری باشد در تاریکی؟
نه این درست نیست، نمیتوانم با کلی سوال و دغدغه به تخت بروم و باز میان عشق بازی، به جنون برسم.
پس چه کار کنم؟
آنقدر در این حالت میمانم تا صدای چرخش کلید در قفل را میشنوم.
داخل که میشود، با هم چشم در چشم میشویم.
آرام زمزمه میکند:
– سلام.
آرامتر از خودش جوابش را میدهم.
با دیدنش عصبانیتم به اوج رسیده اما زبانم را محکم گاز میگیرم، میخواهم بدانم اگر چیزی نپرسم، خودش به حرف میآید یا نه.
ناگهان صدای گریهی مهدی بلند میشود، فوراً میایستم اما او که نزدیک راهروی اتاقهاست، زودتر از من سمت اتاق او میرود.
لحظهای بعد در حالیکه مَهدیِ گریان را در آغوش دارد، از اتاق بیرون میآید.
با چشم دنبال چیزی میگردد و بعد خم میشود و ساک مهدی را از روی زمین برمیدارد.
برای لحظهای ترس بر دلم سرازیر میشود، با وحشت سمتش میروم و میپرسم:
– کجا میبریاش؟ داره گریه میکنه، بدش بغل خودم.
نیم نگاهی سمتم میاندازد و با ابروهای در هم گره شده، خشک لب میزند:
– میبرمش پیش مادر.
نفسی راحت میکشم و او از در بیرون میرود.
طولی نمیکشد که بالا میآید.
روی مبل مقابلم مینشیند و اخمآلود میپرسد:
– خب؟
سوالی نگاهش میکنم و میپرسم:
– خب چی؟!
– مسخره بازی در نیار لیلیان، بگو دلیل این کارهات چیه؟
شوکه تک خندهای میکنم و میگویم:
– من مسخره بازی درآوردم؟ من اصلاً کاری به کار کسی داشتم؟
دستهایش را روی زانوهایش میگذارد، به جلو خم میشود و میگوید:
– آره! اینکه هرچی اصرار کردم از خونهی مامانتاینا باهام برنگشتی، اینکه با داییات اومدی، اینکه به خاله سلام نکردی و بدتر از همه، مهدی رو توی کوچه ندادی بغلم، اگر اسم اینکارهات مسخره بازی نیست، پس چیه؟
گر میگیرم، ناباور و با کنایه میگویم:
– مطمئنی همون آدم صبحی؟
– منظور؟
پوزخند میزنم:
– منظورم اینهکه، صبح زنگ زدی گفتی جواب خاله رو بده، حق نداره هرچی دوست داره بارت کنه، اما الان اومدی، داری یه طور دیگه حرف میزنی! جالبه! واقعاً جالبه!
چنگی به موهایش میزند.
– چی جالبه؟ صاف حرف بزن منظورتو بفهمم.
این مدل رفتار از تحملم خارج است و صدایم را کمی بالا میبرم و میگویم:
– قشنگ معلومه توی گوشِت خوندن! معلومه که زیر و رو شدی!
داد میزند:
– چرا مزخرف میگی لیلیان؟
مثل خودش داد میزنم:
– من مزخرف میگم؟
مطمئنی اونی که داره مزخرف میگه منم؟
شما نیستی که میگی چرا سر ظهر از خونهی مامانت برنگشتی؟
مامان من ناهار گذاشته بود، مگه بیشعورم که اون موقع برگردم؟
یا میگی چرا با داییات برگشتی؟ خب برگشتم که برگشتم، چی شد مگه؟
خودت چرا خالهات و دخترخالهی عزیزت رو رسوندی؟
لب بر هم فشار میدهد و من ادامه میدهم:
– سلام نکردم؟ خوب کردم! مگه احترام دیدم ازشون؟
وقتی خالهات چشم میبنده و دهن باز میکنه، باید به فکر این هم باشه که داره احترام خودش رو از دست میده.
محکم روی میز میکوبد و میگوید:
– چرا نذاشتی مهدی پیششون باشه؟
چرا داری آسمون ریسمون به هم میبافی؟!
نمیخواهم ضعیف باشم، نمیخواهم از به قول معروف، آن سلاح زنانهام استفاده کنم، اما حرفش برایم دردناک است که ناخواسته قطرات اشک از چشمهایم پایین میچکد و او با تمسخر میگوید:
– باز شروع شد! اشک ریختن کار خوبیه برای خفه کردن طرف مقابل، نه؟
تمام تلاشم را به کار میگیرم تا صدایم نلرزد، فوراً اشکهایم را پاک میکنم و میگویم:
– من نذاشتم مهدی پیششون باشه؟ ایشون که صبح اومد از بغل من کشیدش و بردش!
چی بهت گفتن؟ خاله جانت از کارهای خودش هم گفت؟
کلافه سرش را میان دستهایش میگیرد و نامم را زمزمه میکند:
– وای! وای لیلیان، بس کن.
– هدفت از این کارها چیه؟ خودت میای حرف پیش میکشی، خودت هر چی دلت میخواد به من میگی، بعد میگی بس کن؟
تلاشم برای کشیدن نفس عمیق بیفایدهست و میگویم:
– چرا یکبار به خودت زحمت نمیدی تا بگی نگار اون روز توی هجره چیکار داشت؟
اصلاً از کجا باید مطمئن باشم که فقط اون یکبار اونجا بوده؟
از کجا معلوم روزهایی که حاج سید نمیاد هجره، اون دختره نیاد؟
نفسش را پر صدا چ محکم بیرون میدهد و پشت هم میگوید:
– وای! وای! وای!
میایستم و سمتش میروم، کنارش میایستم و محکم شانهاش را تکان میدهم و میگویم:
– جواب بده سیدعلیرضا، جواب بده.
داد میزند:
– د آخه لامصب، من جواب چیو بدم؟
میدونی دفعهی چندمه این سوال رو ازم میپرسی؟
عصبی میگویم:
– دلیلش اینه که جوابی براش ندارم.
اصلاً شما، چرا چرا
لال میشوم و عصبی میپرسد:
– چرا چی؟
– چرا حرف خصوصیترین مسائلمون به گوش اونا رسیده؟!
نمیگویم که چه حرفی از دهان نگار شنیدهام، فقط میگویم آنها.
پر تعجب میگوید:
– کدوم مسئله؟
بغضم را میبلعم و لب میزنم:
– اینکه ما نتونستیم رابطه برقرار کنیم، به کسی ربطی نداره.
هدفت از این کار چی بوده؟
گیج نگاهم میکند یا خودش را به گیجی زده را نمیدانم.
اما میگوید:
– من کی از رابطه داشتن و نداشتنمون چیزی به کسی گفتم که خودم خبر ندارم؟
نمیخواهم حرفش را باور کنم که شانه بالا میاندازم و میگویم:
– تا یه حرفی زده نشده باشه که کسی چیزی درموردش نمیدونه.
عصبیترش میکنم.
داد میزند:
– تو چون نمیتونی و به خودت شک داری، برای همین هر حرفی رو به خودت میگیری.
چرا قصد کرده با حرفهایش به جان روحم بیفتد؟
نمیفهمم چه کار میکنم، فقط میدانم تمام تنم از شدت عصبانیت خیس از عرق شده.
متعجب نگاهم میکند و من با خشونت دکمههای پالتو را باز میکنم.
بعد پیش چشم او، با دستهایی لرزان دکمهی شلوار جینم را باز میکنم و وقتی نگاه خیره و پرتعجبش را میبینم، دستهایم از حرکت میایستد و بزاق دهانم را فرو میدهم.
میپرسد:
– چیه؟ زده به سرت؟ چیکار میکنی؟
از خودم مطمئن نیستم اما با پررویی میگویم:
– خودت گفتی چشم و دلت رو سیر کنم تا خطا نری، حالا هم داری سرکوفت میزنی که من نمیتونم، آره راست میگی، تا حالا نتونستم اما دهن شما مردها رو باید اینطوری بست دیگه.
پسر پیغمبر هم که باشید، باز بهتون که فشار بیاد نگاهتون سمت پشهی ماده هم میره و
با ایستادن ناگهانیاش، حرف در دهانم میماسد.
صورتش یک دست سرخ که نه، کبود شده.
مچ دستم را محکم میگیرد و میبینم که قطرهای عرق از کنار شقیقهاش روی صورتش شره میکند.
میگوید:
– داری تهمت میزنی، حواست هست؟
لرز به تنم میافتد اما مچم را میکشد و سمت اتاق میرویم.
با خشونت میغرد:
– آره، پس عقلت میرسه وقتی شوهرت تحت فشار باشه ممکنه چه اتفاقاتی بیفته و باز به روی خودت نمیاری درسته؟
مهلت جواب دادن نمیدهد، شالم را از دور گردنم باز میکند و روی زمین میاندازد.
خم میشود و حینی که شلوار جین تنگم را از
پاهایم بیرون میکشد میگوید:
– دیگه خیلی داری زیادهروی میکنی، توهین میکنی، تهمت میزنی، پس بذار حداقل کاری کنم که دلم نسوزه.
تنم را منقبض میکنم تا لرزشم کمتر به چشم بیاید.
صدای نفسهایش عصبیست و شلوارم را که از پاهایم در میآورد، دوباره راست مقابلم میایستد و با نهایت عصبانیتی که در صدا و رفتارش مشهود است، بلوزم را از تنم خارج میکند و بعد با صدای پاره شدن سوتینم از وسط، شانههایم از ترس بالا میپرد!