رمان لیلیان پارت ۵۰

4
(23)

 

 

 

بعدم، از قدیم میگفتن اونی که گوشو بخواد باید

گوشوارهام بخواد.

اما تو برعکسی؟! گوشواره رو میخوای و خو د گوشو

نه؟!

بچهاشو میخوای و خودشو نمیخوای؟ مگه میشه

لیلیان؟

حیف که مهدی در آغوشم خوابیده، وگرنه جیغ

میکشیدم.

– مامان، وقتی شما داری اینجوری رفتار میکنی، من

چه انتظاری از بابا داشته باشم؟

یعنی دخترتون انقدر اضافیه؟

انقدر سر بارم که حداقل نمیگی باشه چند روز بمون،

چند روز از هم فاصله داشته باشید، ببینیم چی میشه.

عصبی میگوید:

 

– اضافی نیستی، اما در دهن مردمو که نمیتونیم

ببندیم!

اشکهایم روانیام کردهاند، پر حرص پاکشان میکنم

و لب میزنم:

– خب گور بابای حرف مردم و

هنوز جملهام را کامل نکردهام که با به صدا در آمدن

زنگ آیفون از ترس بالا میپرم.

وحشت به دلم چنگ میاندازد.

سیدعلیرضاست! میدانم آمده تا من را برگرداند و دلم

میخواهد فرار کنم، حتی از خودم.

باز دچار حالت تهوع میشوم.

چشمهایم سیاهی میرود و حالم از این بیپناهی و این

همه ضعف به هم میخورد.

 

 

 

مامان سعی میکند عادی برخورد کند، طوری که

انگار مثلا ا از چیزی خبر ندارد!

با خوشرویی با او سلام و احوالپرسی میکند اما من

از همین فاصله هم میتوانم صورت کبود و رگهای

برجسته شدهی سر و گردن سیدعلیرضا را ببینم.

داخل که میشود، مهدی را روی مبل میخوابانم.

بدون گفتن کلمهای پا کج میکنم تا سمت اتاق بروم اما

دستش زیر بازویم مینشیند و با خشمی که سعی دارد

مقابل مامان کنترلش کند، میغرد:

– راه بیفت بریم خونه.

دستم را از دستش بیرون میکشم.

پوزخند میزنم و میبینم که به عصبانیتش دامن میزنم

و میگویم:

 

– خونه؟ کدوم خونه؟ زیر یه سقف باشیم و اعتماد

بینمون نباشه، اون زندگی به تف لعنت نمیارزه جناب

آقای موسویان!

دندانهایش را روی هم میساید.

دست میان موهایش میبرد.

مامان را میبینم که از پشت سر او برایم چشم و ابرو

میرود و حتم اا میخواهد دهانم را ببندم.

دوباره تکرار میکند:

– راه بیفت بریم، من رو دیوونهتر از اینی که هستم

نکن.

هق هق میکنم.

– نمیام، نمیخوام بیام. دست از سرم بردار.

دست از سر زندگیام بردار.

 

چی شد؟ مگه من دروغگو نبودم؟ مگه من مخفیکاری

نکرده بودم؟

با یه همچین آدمی میخوای زندگی کنی؟

تن صدایش کمی بالاتر میرود.

– بس کن لیلیان، گند رو هم نمیزنن، جمعش میکنن

که همه جا رو بو برنداره.

تمومش کن دیگه.

تمامش نمیکنم و با جیغ میگویم:

– هر چی از دهنت در اومد بهم گفتی، تهش هم رفتی

از دکتر پرسیدی تا مطمئن بشی؟

داد میزند:

 

– لاالهالاالله، ببین تو رو خدا! یه طوری داری من رو

مقصر جلوه میدی که انگار خودت در نهایت سکوت

و آرامش فقط به من نگاه کردی!

تو هم کم بارم نکردی.

حرف و دعوا توی همهی زندگیها هست، این که

چمدون ببندی

میان حرفش داد میزنم:

– آره توی زندگیهای نرمال.

نه زندگی ما، مایی که هیچ احساسی به هم نداریم!

پشت به مامان میکند، صدایش را پایین میآورد و

میگوید:

– لیلیان، دهنت رو ببند.

پتهی زندگیمون رو نریز روی آب، بس کن.

 

سر بالا میاندازم.

– نمیخوام، دست از سرم بردار تا منم لال شم.

دوباره دستم را محکم میگیرد.

– حرصم نده، بیا بریم.

دلم برای گریههای مهدی که در آغوش مامان است

کباب میشود و با حرص میگویم:

– نمیام ببینم چیکار میتونی بکنی.

مکث میکند و نگاهش سمت مهدی میرود و میگوید:

– خودت میفهمی!

 

 

از نگاهی که به مهدی میکند، میفهمم چه در سر

دارد و حس میکنم الان است که جان از تنم بیرون

برود.

بزاق دهانم را فرو میدهم و پچ میزنم:

– م، من، من، مواظبشم!

میگوید:

– اگر میخوای مواظبش باشی میای خونه.

یک طرف مهدیست و یک طرف خودم که میدانم

قصدی برای رفتن ندارم.

با مکث نگاهم میکند.

من بدون مهدی میمیرم، مطمئنم که دیوانه میشوم.

 

زبانم به سقف دهانم چسبیده.

پاهایم مثل دو تکه چوب شده و نمیتوانم قدم از قدم

بردارم.

خشک شدنم را که میبیند، سمت مامان میرود.

از درون در حال فرو پاشیام.

دست دراز میکند و میگوید:

– بدیدش به من لعیا خانم.

مامان نگاهش را میان ما جابهجا میکند و مَهد ی

ناآرامم را در آغوش او میگذارد.

سمت ساک که میرود و آن را روی شانهاش

میاندازد، تمام تنم شروع به لرزشی عجیب و بی

سابقه میکند و با گریه میگویم:

– تو رو خدا سید، نبرش، من مواظبشم.

 

اما ابرو در هم کشیده، چشمهایش سرخ است و پر

حرص و عصبی میگوید:

– اگر میخوای پیشش باشی باید بیای خونه، انتخاب با

خودته.

حالا نه فقط از درون، که تمام قد فرو میریزم.

روی زمین زانو میزنم و التماس میکنم:

 

– جان هر کسی که دوستش داری، ارواح خاک نرگس

نبرش.

میفهمم که انگار سخت نفس میکشد اما با اینحال پای

حرفش میایستد و یک کلام میگوید:

– بساط قهرت رو جمع کن و بیا خونه.

مامان با چشمهای اشکی سمتم میآید.

 

دست زیر کتفم میاندازد و میگوید:

– پاشو لیلیان، پاشو شوهرت راست میگه.

هرجا شوهرت هست، توام باش.

برو خونهات مادر، کشش نده.

اون طفل بیگناه هم به تو عادت داره.

اما سعی میکنم دست مامان را از دور دست خودم باز

کنم.

به سیم آخر زدهام و جیغ میکشم:

– نمیخوام، نمیتونم، دیگه بریدم، خسته شدم.

سید علیرضا هم صدایش را بالا میبرد و جواب

میدهد:

– من رو نمیخوای، میگی نمیای سر خونه و

زندگیات، اون وقت انتظار داری بچهام رو بذارم

پیشت؟

 

روی چه حسابی؟ اسمش توی شناسنامته؟!

مادرشی؟ زاییدیاش؟!

نه خانوم، از این خبرها نیست، تمام.

آخ سید علیرضا، آخ! بد جور من را سوزاندی و

نامادری بودنم را در صورتم فریاد کشیدی.

آخ بیچاره قلب مفلوکم!

 

” علیرضا ”

خودش مجبورم میکند.

خودش باعث میشود که ناگهان این تصمیم را بگیرم.

وقتی اینطور اصرار به نیامدن میکند، وقتی سماجتم

بیفایدهست، باید به دنبال اهرم فشاری علیهش باشم!

کسی نمانده که از وابستگی او نسبت به مَهدی خبر

نداشته باشد.

 

و هیچکس به اندازهی من، از میزان این وابستگی آگاه

نیست.

میدانم اگر حرف جدایی از مهدی به میان بیاید،

مقاومتش در هم میشکند.

مهدی را بغل میکنم و انتظار دارم تمام کند این

مسخره بازی را.

اما نه، کاملا ا بر خلاف انتظارم عمل میکند.

بیشتر عصبی میشوم.

من میخواهمش، فهمیدن این موضوع برایش انقدر

سخت است؟!

اگر نمیخواستمش که اصرار به صلح نمیکردم،

میکردم؟!

اینکه میبینم اینطور پَسَم میزند، حتی با وجود اینکه

میخواهم مهدی را ببرم، روانیام میکند.

زبانم تلخ است، میدانم که کلامم نیش دارد.

اما نمیتوانم سکوت کنم و مثل یک مرد بی چشم و

روی تمام عیار عمل میکنم.

جملاتی را پشت سر هم ردیف میکنم که انگار در

تمام این چندماه مادری کردنش را ندیدهام.

 

 

انگار چشم روی شب بیداریهایش بستهام.

روزی خودم به او گفتهبودم که نا م نامادری روی

خودش نگذارد و امروز بدجوری آتشش زدم.

لعنت به من و او که کارمان به اینجا رسیده.

قلبم در حال کنده شدن از درون قفسهی سینهام هست،

صدای کوبشهایش خودم را هم کر کرده.

گریههای پسرم دلم را ریشتر از اینی که هست

میکند.

از کنج چشمهای درشت و گردش اشک شُره میکند و

میدانم که لیلیان را میخواهد.

اما من درحالیکه در آغوش دارمش، از خانهی حاج

ابوذر بیرون میآیم.

لحظاتی کوتاه چشم میبندم و بعد تلاش میکنم به

نفسهای مختل شدهام ریتم بدهم.

داخل ماشین مینشینم و ساک را روی صندلی کناریام

میگذارم و سعی میکنم مهدی را آرام کنم.

لج کرده و شیشهی شیر را نمیگیرد و آنقدر گریه

میکند که بیحال میشود.

 

 

میترسم کمی دیگر در این ماشین و پشت در این خانه

بمانم و پشیمان شوم و داخل بروم.

با مهدی هم نمیتوانم رانندگی کنم، پس پیش از اینکه

پشیمان شوم، اسنپ میگیرم تا هرچه زودتر به خانه

بروم.

میدانم، میدانم به خاطر مهدی برمیگردد.

 

” لیلیان ”

صدای بر هم کوبیده شدن در را که میشنوم، لرزشم

شدیدتر میشود.

چشمهایم سیاهی میرود و برای بلعیدن هوا تلاش

میکنم.

از میان پلکهای نیمهبازم مامان را میبینم که با گریه

جیغ میکشد و تلاش میکند قطرهای آب در دهانم

بریزد.

 

حینی که دنیا پیش چشمهایم درحال سیاه شدن است،

صدای جیغش را میشنوم:

– یا فاطمهی زهرا، لیلیان مادر چشمهاتو باز کن.

اما من دست از تلاش برای نفس کشیدن و دیدن

برمیدارم و با نهایت ناامیدی از خدا میخواهم، این

آخرش باشد، آخر دنیای من!

 

وقتی چشم باز میکنم، آنقدری گیج و منگ شدهام که

چندلحظهای حتی با توجه به محیط اطرافم نفهمم کجا

هستم.

مامان با گریه و لهراسب با ابروهایی گره خورده

نگاهم میکنند.

چشمم به تخت و پردهی سفید و سرم بالای سرم

میافتد.

چیزی روی صورتم مزاحمم شده.

 

لعنتی، ماسک اکسیژن دیگر برای چیست؟

مامان فین فین میکند و دلنگران میپرسد:

– خوبی؟ بهتری؟ تو که من بدبختو نصفه جون کردی

دختر.

فقط پلکهایم را باز و بسته میکنم.

لهراسب دست به سینه دو سه قدمی جلوتر میآید و

میپرسد:

– چرا مواظب خودت نیستی؟

اگه من اتفاقی همون موقع نیومده بودم خونه

حرفش را میخورد و کلافه سر تکان میدهد.

مامان با همان گریه و لحن دلسوزانهاش هم دست از

شماتت و سرزنش برنمیدارد و میگوید:

 

– حرص الکی میخوره تا با زندگی خودش و اعصاب

ما بازی کنه.

مگه چندسالته که دکتر میگفت حملهی عصبی بهت

دست داده؟

توی زندگیات چی کم داری دخت ر من؟

اگر همون موقع با شوهرت رفتهبودی و قائله خوابیده

بود

لهراسب میان حرفش میگوید:

– بس کن مامان، الان وقت این حرفها نیست.

بذار دو سه روز بمونه پیش خودمون حالش که بهتر

بشه، میره!

خودم با بابا حرف میزنم.

این هم از حمایت برادرم! گلی به جمالش که میخواهد

دو سه روزی از پدرم مهلت بخواهد!

با خودم میگویم ” لیلیان، گند بزنن به شانست دختر! ”

 

مامان گوشت و پوست لبش را زیر دندان میکشد و

میگوید:

– آتیش نشو زیر خاکستر خواهرت لهراسب!

بهجای اینکه نصیحتش کنی دست از لجبازی برداره،

به جای اینکه زنگ بزنی به سید پاشه بیاد اینجا

زبان باز میکنم و با حرص و عصبانیت میتوپم:

– نمیخوام بیاد، نمیخوام ببینمش، چرا درک نمیکنید؟

زیر گریه میزنم، ماسک را از روی صورتم

برمیدارم و بیتوجه به سرگیجهی اعصاب خردکنی

که دارم، روی تخت مینشینم و هق هق میکنم.

 

– نمی، نمیخوام، نمیخوام بیاد، اون زندگی کوفتی

رو، نمیخوام.

مامان حرص میخورد:

– به قرآن خدا قهرش میاد، نگو اینطوری.

لهراسب کلافه نچی میکند و میگوید:

– باشه لیلیان، باشه، من زنگ نمیزنم بهش، فقط آروم

باش.

اشارهای به سرم میکنم.

– بگو بیان این لعنتی رو بکنن بریم خونه.

حالم از بیمارستان به هم میخوره.

 

لهراسب بیرون میرود و با مامان در اتاق تنها

میشوم، باز هم حرفهای تکراریاش را از سر

گرفته اما دیگر چیزی نمیشنوم.

برای من خیلی چیزها تمام شده.

اگر هم هنوز تمام نشدهباشد، قطع اا به مو رسیده.

من دارم به تمام کردن این زندگی و راهی که از

ابتدایش اشتباه بوده فکر میکنم و مامان میگوید، برای

شب که قرار است به خانه برگردم، غذایی درست کنم

که بوی عطر خوشش همسرم را رام کند.

غرق افکار خودم و اتفاقات احتمالی پیش رویم شدهام

اما میفهمم که میان حرفهایش اشارهای هم به لباس

خواب جدید و دلبری کردن در تخت هم میکند!

دلم برای مَهدی پر کشیده.

نمیدانم شیر خورده یا نه؟ آرام است یا بیقرار؟ اگر

دلش درد بگیرد چه؟

اگر باد به گوشهایش بخورد و درد اذیتش کند و

سیدعلیرضا گوشهایش را گرم نکند، از گریه هلاک

میشود.

 

به دستهایم که خالی از تن کوچکش هست نگاه

میکنم و با بیچارهترین حالت ممکن خودم هق میزنم

و اشک میریزم.

 

” علیرضا ”

عصبانیت و بد بودن حالم یک طرف، اینکه طی این

مسیر کوتاه از خانهی حاج ابوذر تا رسیدن به خانهی

خودمان چهقدر اذیت شدم هم از طرفی دیگر تمام

انرژیام را گرفته.

تمام راه، هر تلاشی برای ساکت کردن مهدی کردهام،

بیفایده بود.

حالا با جانی که دیگر در تنم نمانده، از پلهها بالا

میروم.

سر پسرم روی شانهام است و طوری گریه میکند که

دل سنگ هم برایش آب میشود.

 

 

آن روزهای ابتدای تولدش، دلم برای بیمادریاش

میسوخت اما امروز که از لیلیان جدایش کردم و

اینطور بیقرار شده، بیشتر از آن زمان آتش

گرفتهام.

کم مانده رمق از زانوهایم برود.

پشت در طبقهی اول توقف میکنم و پیش از اینکه

زنگ بزنم، مادر در را باز میکند.

با چشمهایی که معلوم است هول شده نگاهم میکند و

فور اا دست سمتم دراز کرده و مهدی را میگیرد و

میپرسد:

– چی شده این بچه؟!

خدا مرگم بده مگه چهقدر گریه کرده که چشماش باد

کرده؟!

نفسش نمیاد بچهام! بیا تو، بیا تو ببینم تو چرا رنگ و

روت انقدر پریده؟

لیلیان کجاست؟!

 

 

مادر هزار سوال دارد اما من از پاسخ دادن به یک

دانهاش هم عاجزم.

لیوانی آب به دستم میدهد که لاجرعه تا انتهایش را

سر میکشم.

تلاش میکند تا مهدی آرام شود.

به سختی شیشهی شیرش را قبول میکند و کمکم روی

پای مادر در حال به خواب رفتن است.

روی زمین نشستهام و به دیوار تکیه دادهام.

هرچند تحمل اینکه مَهدی اینطور بیقراری کند و

لیلیان هم آنطور،

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x