تلخ میخندم و میگویم:
– مشکل همینه، مشکل همینه که ما نمیتونیم باهم صحبت کنیم.
مشکل اینه که ما حرف اولی به دومی نرسیده، می گپیچیم به پر و پای همدیگه.
با گوشهی چشم چپ نگاهم میکند و میگوید:
– ناسلامتی دوتا آدم گندهاید، اگه از میزان صد درصد شعور، هرکدومتون پنجاه درصدش رو هم داشته باشید، نباید چنین اتفاقی بیفته.
پس تلاشت رو بکن.
مگه نمیگی این بچه شده یه تیکه از خودت؟
مگه نمیگی گاهی فکر میکنی داری به همسرت علاقه پیدا میکنی؟
پس باید برای حفظ زندگیات تلاشت رو بکنی لیلی. زندگیای که شاید به اجبار توش قرار گرفته باشی اما حالا برای توئه.
راست میگوید، حق دارد.
اما نمیدانم چرا نمیگویم که شک به جانم افتاده.
این قسمت را حذف میکنم و بددل بودن سیدعلیرضا را هم سانسور میکنم و میگویم:
– ممنونم ازت، باشه.
تلاشم رو میکنم اما خب، اون هم باید بخواد دیگه، نمیشه که همه چیز یک طرفه و فقط از جانب من باشه.
– آره درسته، قبول دارم، اما مطمئناً ایشون هم دوست نداره که زندگیاش خراب بشه.
خصوصاً حالا که یک تجربهی تلخ رو پشت سر گذاشته و تو رو داره، تویی که قبل از همسر بودن برای خودش، داری برای بچهاش مادری میکنی.
اوضاع رو توی دستت بگیر، زنها اگر بخوان، میتونن، مسئله اینه که تو میخوای یا نه؟
کاش خجالتزدگی مانعم نمیشد و میگفتم اکر منظورش به داشتن روابط و تخت خواب گرم است، من در این زمینه افتضاحم، افتضاح.
– حالا هم آدرس خونتون رو بده، هم برسونمت، هم جاش رو یاد بگیرم که تا وقتی ایرانم خراب شم روی سرت.
آدرس را میدهم و بعد میگوید:
– یه جایی خوندم که نوشته بود، اگر میخوای خیلی از آدمها بدت نیاد، سعی کن خیلی نشناسیشون!
اون همسرته نمیگم نشناسش، نه.
اما وقتی آدم بخواد جزء به جزء خصوصیات اخلاقی یک نفر رو مورد بررسی قرار بده و خیلی زوم کنه، ممکنه روش حساس بشه.
قبل از اینکه فکر کنی همسرته، سعی کن باهاش دوست باشی.
ما آدمها رابطهمون با دوستامون همیشه بهتر از همسرمونه، دلیلش هم اینه که تلاشی برای تغییر دادن دوستانمون نمیکنیم، طوری که هستن میپذیریمشون.
اما فکر میکنیم باید همسرمون رو تغییر بدیم و عوضش کنیم، در صورتی که ما باید اون رو با تمام چیزهایی که هست قبول کنیم.
شاید اگر تو و سیدعلیرضا توی یک شرایط دیگه، توی یک مکان دیگه، با هم آشنا میشدید یک رابطهی فوقالعاده عاشقانه داشتید، اما برای هیچ چیزی، هیچوقت دیر نیست.
” علیرضا ”
فکرم آنقدری به هم ریخته است که به هجره نمیروم.
ماشین را روشن کردهام و بی هدف فقط دور خودم میچرخم و وقتی به خودم میآیم که به بهشت زهرا رسیدهام.
دسته گلی گل نرگس میخرم و به قطعهی مورد نظرم میرسم.
سمت مزار نرگس و امیررضا که با فاصلهی کمی از یکدیگر به خاک سپرده شدهاند میروم.
دلتنگ هردوشانم.
برای امیررضا فاتحهای میخوانم و کمی با او صحبت میکنم و میخواهم برای زندگیمان دعا کند.
بعد میایستم و سمت سنگ مزار نرگس میروم و بدون توجه به اینکه ممکن است لباسهایم خاکی شود، روی زمین مینشینم.
گل ها را روی سنگ سفیدِ قبرش میگذارم. اسمش را با سر انگشتانم نوازش میکنم.
یک دنیا حرف برای گفتن دارم اما زبانم تکان نمیخورد.
دوست دارم فقط بنشینم تا در سکوت ذهنم را بخواند.
دلتنگش هستم، درست به اندازه تمام این مدت که ندیدمش.
به رابطهام با او فکر میکنم.
اینکه آرام بودیم یا پر تنش؟
اینکه عاشق بودیم یا نه؟
نمیدانم! انگار بعضی از قسمتهای مغزم، آن بخشهایی که مربوط به مرور خاطرات است، فلج شده.
با خودم فکر میکنم که من هیچ وقت آن تب و تاب عاشقی را که در داستانها و فیلم ها از آن دم میزنند را احساس نکردم.
آن حس تندتر تپیدن قلب و سرد و گرم شدن بدنم را حس نکردم، اما را دوستش داشتم و کنارش آرام بودم.
با یکدیگر زندگی بی جار و جنجالی داشتیم. شاید یکنواخت بودیم و شاید به آن شرایط عادت کرده بودم و حالا با تمام تغییراتی که به یکباره در زندگیام رخ داده درست کنار نیامدهام.
از لیلیان دلخورم، حرفی که به من زد واقعاً ناراحتم کرد.
فکر نمیکردم به من مشکوک باشد، مگر چه کار کردم که باعث ایجاد حس بدبینیاش شدهام؟
من که حتی به زنان نامحرم نگاه هم نمیکنم.
نمیدانم، گیجم، گنگم، منگم و میان انبوهی از ندانستنها و کلافگیها دست و پا میزنم.
نمیدانم این دریای پر تلاطم چه زمانی قرار است من را به ساحل آرامش برساند؟ چه زمانی قرار است کنار همسر و فرزندم احساس خوشبختی بکنم؟
اما این را میدانم که این روزها روزهای خوبی نیست، روزهای سختی را پشت سر گذاشتهام اما سختیها هنوز تمام نشده
سردرد درد دارم، دلم میخواهد دوش آب گرم بگیرم، لیوانی چای بخورم و کمی بخوابم. هرچند که فکر نبودن لیلیان در خانه عذابم میدهد و دوست دارم زودتر دنبالش بروم تا برگردانمش اما نمیخواهم فکر کند که به دنبال منت کشی هستم.
ماشین را در پارکینگ میگذارم، از پله ها بالا میروم و در طبقهی اول باز میشود.
فکر میکنم مادر است اما خاله محبوبه است. دیدنش عصبانیام میکند اما چیزی به روی خودم نمیآورم.
احوالپرسی میکنیم و میگوید:
– خاله جان دورت بگردم عزیز دلم، میتونی من و نگار و برسونی خونه؟
واقعاً حوصله ندارم، خصوصاً با قشقرقی که امروز به پا کرده اصلاً نمیتوانم تحملش کنم.
ای کاش میتوانستم بگویم نه اما خب، نمیشود.
مسیر آمده را بر میگردم و میگویم:
– بله حتماً، بفرمایید پایین، من توی ماشین منتظرتونم.
پشت فرمان مینشینم، ماشین را از پارکینگ خارج میکنم، آمدنشان کمی طول میکشد پیاده میشوم و وقتی میآیند، نگار سمت من میآید.
سرم را پایین میاندازم و او شروع میکند به سلام و احوالپرسی کردن و میگوید:
– سیدعلیرضا، ما اومده بودیم که پیش لیلیان جون باشیم، دوست داشتیم یه امروز مهدی رو زیاد ببینیم اما خب، هم خودش رفت هم بچه رو برد.
او حرف میزند و من در سکوت با سری که پایین انداختهام و با بیحوصلهترین حالت ممکن، فقط گوش میدهم.
انتظار دارد چه بگویم؟
بگویم لیلیان را تنبیه میکنم که به خانهی پدرش رفته؟
مسلماً من مقابل او چنین حرفی نمیزنم.
میگوید:
– لطفاً بیشتر باهاش صحبت کنید که یهکم درک کنه ما هم بچه وابستگی داریم.
دوست داریم ببینیمش، بالاخره بچهی نرگسه.
رفتارش خیلی زشت بود با مامان، خیلی شرمآور بود!
با شنیدن صدای چرخ های ماشینی که درست روبهروی خانهی ما میایستد، ناخواسته سمتش سر میچرخانم و میبینم لیلیان از ماشین پیاده می شود.
چشم تنگ میکنم و ایرج را پشت فرمان میبینم.
بدتر از این امکان ندارد!
لیلیان درست زمانی رسیده که نگار مشغول حرف زدن با من است و نگاه پر از حرف لیلیان را، حتی در این تاریکی هم میتوانم تشخیص بدهم.
” لیلیان ”
وقتی ایرج توقف میکند و پیاده میشوم، با دیدن صحنهی پیش رویم، دیگر خون به مغزم نمیرسد.
در این سرما، تمام تنم آتش گرفته.
تمام فکر و ذکر من درگیر حضور این دختر و جملهاش بوده و حالا، حالا میبینم که مقابل سیدعلیرضا ایستاده؟
خالهاش را میبینم که در ماشین نشسته، پس حتماً میخواهد آنها را برساند.
مگر با آژانس نیامدهاند که با آژانس برگردند؟
هدفشان از این کارها چیست؟
هدف سید علیرضا چیست؟
دق دادن من؟ لجبازی کردن با من؟
نگاهم میکند، من هم پر حرص به او چشم دوختهام.
ایرج هم از ماشین پیاده میشود و میپرسد:
– چیه لیلی؟ چرا نمیری؟
نمیخواهم مقابل او و مقابل آن دو زن فتنهی عفریته چیزی بروز بدهم که لبخندی تصنعی میزنم و میگویم:
– هیچی، دستت دردنکنه، بیا بالا.
تعارفم را رد میکند، برای سید علیرضا دست بالا میبرد و بعد سوار ماشین میشود.
نگاهش را از من جدا میکند و رو به نگار چیزی میگوید و پیش از اینکه عرض کوچه را طی کنم، سمتم پا تند میکند، دست جلو میآورد تا مهدی را بگیرد و میگوید:
– بدِش به من میارمش تا بالا.
اما پر حرص و غضب نگاهش میکنم و کمی دستم را عقب میکشم و میگویم:
– لازم نکرده!
لبهایش را روی هم فشار میدهد و میخواهد بند ساک را از روی شانهام بردارد که تلخ لب میزنم:
– دست نزن سید علیرضا.
با چشم و ابرو اشارهای به ماشین میکنم و میگویم:
– شما بفرمایید خالهجانتون رو برسونید، حرفهای دخترخالهی گلتون هم نصفه موند، ناراحت میشن یه وقت.
سکوتش از سر اجبار است، از کنارش میگذرم و بدون اینکه نیمنگاهی سمت ماشین بیندازم داخل خانه میشوم.
در ظاهر بیاعتنایی کردهام اما حقیقت این است که دلم میخواد گلوی سید علیرضا را با دستان خودم پاره کنم و با صدای بلند زیر گریه بزنم.