رمان لیلیان پارت ۴۸

4.4
(26)

 

 

 

“اما چیزی که می،دانم این است که به سختی خودم کنترل کردهام تا پیاده نشوم و بالا نروم و فعال چیزی نپرسم.

“لیلیان ”

جواب آزمایش را به دست دکتر میدهم و میگوید:

– باردار نیستی !حالا آروم باش.

حس میکنم ابروهایم به بالای پیشانیام رسیده و امکان ندارد مردمک چشم هایم گشادتر از این شود! نفسم را منقطع و تکه تکه بیرون میدهم و میپرسم:

– ؟ واقعا ! واقعا میگید خانوم دکتر؟! با اطمینان سر تکان میدهد.

“- آره خیالت راحت. مشکلت احتمالا هورمونی و عصبیه. برات سونو مینویسم ببینم کیست داری یا نه؟

چون کیست هم باعث عقب افتادن میان حرفش میگویم:

– بله ،بله کیست داشتم. مختصری از ماجرای آن شب را برایش بازگو میکنم و میگوید:

– پس چرا انقدر نگران بارداری بودی؟ آخه کسی با وجود کیست حامله نمیشه که دختر خوب. باری دیگر نفسی از سر آسودگی میکشم و خداراشکر آرامی میگویم ومیپرسم:”

“- علت تهوع هام چیه؟ تکرر ادرار و سرگیجه و بیخوابی هم دارم.

– ،سردرد سرگی،جه بی اشتهایی و گاهی پرخوری غیرطبیعی، پرخوابی یا بیخوابی، اینها همهاش عصبیه! ادامه میدهد:

– باز هم الزمه که سونو بدی، تا ببینم با مصرف داروهات خوب شدی یا نه اما اگر توصیهی من رو میخوای، حتما به یک مشاور مراجعه کن عزیزم. مطمئنا خودت میدونی که منشأ اکثر بیماری،ها عصبیه. من با نگاه اول متوجه آشفتگی وضعیت روحیات شدم. عالئمی هم که برات به وجود اومده رو دست کم نگیر و سرسری ازش نگذر.”

“با احساس سبکی از مطب خارج میشوم. فکر به اینکه اگر باردار بودم باید چه کار می،کردم چهارستون تنم را میلرزاند. حق با دکتر ،است حاال که وضعیت جسمانیام تا این حد به هم ریخته و علتش هم اضطراب و احتماال افسردگی،ست باید هرچه سریعتر به مشاور مراجعه کنم. همینطور که از پلهها پایین میروم با خودم فکر میکنم چهقدر خوب میشود با سیدعلیرضا بروم. هرچند به نظرم کمی دیر شده اما اینطور شاید بشود قدمی برای درست کردن زندگیمان قدمی بردارم. بالاخره جلوی ضرر را از هر جا بگیرم منفعت است. اما به محض اینکه پا بیرون میگذارم و نگاهم به این ماشین سفید شاسی بلند می،افتد دهانم باز میماند و حس میکنم از شدت عصبانیت خون در رگهایم منجمد شده.”

 

اینجا چه کار میکند؟ فقط یک جواب به ذهنم میرسد. من را تعقیب کرده! نفسهایم کوتاه و منقطع میشود. چشمهایم سیاهی میرود و دست به دیوار میگیرم. میبینم که نگاهم میکند و بعد هول شده از ماشین پیاده شده و سمتم میدود.

دست زیر بازویم میاندازد و نامم را صدا میزند:

– لیلیان لیلیان خوبی؟ خوب ،بودم برای لحظات کوتاهی خوب ،بودم اما او را که اینجا دیدم دیگر نه !خوب نیستم افتضاحم. خصمانه نگاهش می،کنم تلاش میکنم دستم را از دستش بیرون بکشم و او میگوید:

– چیه لیلیان؟ چرا اینجوری میکنی؟”

“صدایم کمی بالاامیرود:

– ولم کن به من دست نزن! دو پسر جوان که با فاصله از کنار ما عبور می،کنند میچرخند و نگاهمان میکنند و سیدعلیرضا دندان بر هم میساید و چشمهایش را برایم گرد میکند و فشار انگشت هایش دور بازویم بیشتر میشود. من را دنبال خودش میکشد و از پشت دندانهایش میغرد:

– راه بیفت بیا ببینم!

 

خودش در را برایم باز میکند و تقری با روی صندلی هولم میدهد!”

 

“ماشین را دور میزند و پشت فرمان مینشیند. فکر میکنم همه نگاهمان میکنند و از شدت خجالت گر گرفته ام و آنقدر عصبیام که دوست دارم جیغ بکشم. در را محکم میبندد و شانه هایم بالا میپرد. داد میزند و میگوید:

– تو آبرو نداری که وسط خیابون صدات رو میبری بالا؟ دو تا مرد جوون غریبه برگشتن نگاهت کردن! درد من چیست و او از چه چیزی حرف میزند.

مشت هایم را محکم روی زانو هایم میکوبم و با صدایی که دیگر کنترل کردن بالا رفتنش دست من نیست و شدی دا هم میلرزد جواب میدهم:

– آره درست میگی، من بیآبروام!”

“اما جنابعالی که آبروداری دست منی که زنت هستم رو مثل گوسفند گرفتی از اونور خیابون آوردی این طرف! کارهای من همیشه ،بده کارهای خودته که همیشه درسته! عصبی میخندم و با جیغ میگویم:

– آره ،آره خیلی ت کار درستع سیدعلیرضا! درسته که من رو تعقیب میکنی! دنبالم راه میافتی تا ببینی کجا میرم و کجا نمیرم! سمتم میچرخد و او هم با داد میگوید:

– جیغ ،نزن دست پیش نگیر که پس نیفتی، به جاش بگو پیش دکتر زنان چیکار میکردی؟! احساس می کنم تمام تنم نبض گرفته.”

 

“دستم روی قفسه سینهام مینشیند. سخت نفس میکشم اما میگویم:

-این پلیس بازیها چیه راه انداختی؟ چرا من رو تعقیب کردی؟ خجالت نمیکشی؟ او موهای ریخته شده روی پیشانیاش را عقب میزند و میگوید:

– هه !من خجالت بکشم؟ کسی که مخفی کاری کرده تویی! تویی که باید شرمنده باشی! ابروهایم بالا میپرد و عصبی میگویم:

– من؟ من مخفی کاری کردم؟”

 

“من چیزی برای مخفی کردن ندارم! اشاره به شکمم میکند و میگوید:

– پس چرا بهم نگفتی حامله ای؟ !هان؟!

مات و مبهوت نگاهش می،کنم ماشین را روشن میکند و راه میافتد و میبینم که گوشهی لبش باالا میپرد. سرش را تکان میدهد و میگوید: – خب !تا الان که خوب داشتی جیغ میکشیدی، حاال این سکوت یعنی چی؟ یعنی حاملهای دیگه! فقط چرا بهم نگفتی؟ !”

 

ناخن هایم را کف دستم فرو میبرم و آرام میگویم:

– من حامله نیستم! با تمسخر سر تکان میدهد:

– که اینطور !با یه آدم ابله طرف نیستی لیلیان. به جهنم که هوا سرد ،است من دارم میسوزم و شیشه را پایین میدهم. لب میزنم:

– حوصله ی بحث ،ندارم گفتم نیستم! مشتش را روی فرمان میکوبد و میغرد:

– قصدت از این حرفها و کارها چیه؟”

 

 

“دارد روی اعصاب نداشته ی من رژه میرود. قصد به جنون رساندنم را دارد. جوشش اسید معدها آنقدری اذیتم میکند که دیگر چیزی نمیگویم و نمیدانم او چه برداشتی از سکوتم میکند.

به محض رسیدنمان مقابل ،سختمان هنوز کامل توقف نکرده که پیاده میشوم و تعمدا بدون بستن در ماشین سمت در خانه میروم و کلیدم را در قفل میچرخانم. پله ها را تا رسیدن به طبقه ی اول دو تا یکی بالا می،روم در میزنم و احوال پرسی کوتاهی با حاج خانم میکنم و میگویم:

– دستتون دردنکنه بابت نگه ،داشتنش میشه بیاریدش ، لطفا ببرمش خونه ی خودمون. تعارف میکند:”

 

 

“- نمیای تو مادر؟ دلم پیش صدای نق نقهای مهدی ست و میگویم:

– نه مرسی ممنونم. میرود و با مهدی و ساکش برمیگردد و مهدی به محض دیدنم ساکت میشود و دست و پا میزند تا به آغوشم بیاید. سفت و محکم به خودم میچسبانمش و پر عشق زیر گردنش را میبویم و لب میزنم:

– جون دلم مامانی، دورت بگردم. حاج خانم متعجب دست مقابل دهانش میگذارد:”

 

“- ای پدر صلواتی !ببین چه ساکت شد !از وقتی رفتی داشت نق میزد !حتی یه ذره بچه با من لج کرد شیرشم نخورد! لبخندی روی لبهایم مینشیند. این کوچک دوست داشتنی تمام دنیای من است. حاج خانم میگوید:

– من میخوام برم یه کم خرید کنم و بیام خسته شدم توی ،خونه چیزی نیاز نداری؟ سر تکان میدهم.

– نه برید به ،سلامت منم میرم بالا مهدی رو بخوابونم خوابش میاد. با اجازه.

“”علیرضا

” ماشین را داخل پارکینگ نمیبرم و کمی همانجا پشت فرمان مینشینم. میخواهم به اوضاع فکریام سر و سامان بدهم. مطمئنم که او مهمترین موضوع زندگیمان را از من پنهان کرده و این مسئله شدیدا ناراحتم میکند

. با خودم میگویم بالا میروم و چند کلامی با هم صحبت میکنیم من فقط میخواهم که او راستش را بگوید و بعد هم بدون درست شدن ماجرا و دعوایی ،تازه به هجره برمیگردم.

در راه پله مادر را میبینم که متعجب میپرسد:

– وا !این وقت روز خونه چیکار میکنی؟”

 

“با مکث میگویم:

– یه چیزی جا گذاشتم توی ،خونه اومدم بردارم و ،برم شما جایی میرید برسونمتون؟ اشارهی به چرخ خریدی که در دست دارد میکند و میگوید:

– نه میخوام یهکم پیاده روی کنم.

– باشه مراقب باشی،د به سلامت. بالا میروم و پیش از اینکه در را باز ،کنم صدایش را میشنوم که قربان صدقهی مهدی میرود. کمی همانجا میمانم و به صدایش گوش می،دهم صدایی که وقتی به من میرسد سرد و یخ میشود!”

 

داخل میشوم و درست حدس میزدم که به محض دیدنم سکوت میکند! مهدی را در آغوشش نگه داشته و شیشه شیرش را در دهانش گذاشته. بی مقدمه میگویم:

– فقط یک کلام بهم بگو چرا حاملگیات رو از من پنهان کردی؟ خیره نگاهم میکند و بعد میگوید:

– من به زبان سلیس و روان فارسی بهت گفتم حامله نیستم! دست به کمر میزنم و عصبی میگویم

: – آخه لامصب چرا دروغ میگی؟”

میبینم حالت تهوع ها از چشمهام دور نمی،مونه متوجه شدم که این مدت درد پریود نداشتی.

خب چرا راستش رو به من نمیگی؟ سکوت کرده و با فکری که به ذهنم می،رسد رگهای گردنم درد میگیرد و داد میزنم:

– نگفتی چون میخوای سقطش کنی آره؟! آره برای همینه؟ برای همین حاشا میکنی؟ دیشب که حرفش رو پیش کشیدم برای همین گفتی بچه نمیخوای؟ !آره؟ آره لیلیان؟ هد می را روی زمین می،گذارد میآید و روبه روی من میایستد و میفهمم که تلاش میکند تن صدایش را پایین نگه دارد و میگوید

: – چی رو سقط کنم؟”

“بچهای که وجود نداره رو؟ ! کنترل خشمم از اختیارم خارج است. خون جلوی چشمهایم را گرفته. بازوهایش را میگیرم و تن نحیفش را تکان میدهم و میگویم:

– وجود ،داره مطمئنم وجود ،داره راه بیفت بریم دکتر. تلاش می کند خودش را از میان دستهایم که یاغی گری میکنند رها کند.

زیر گریه میزند و میگوید:

– نیستم بیشعور احمق من حامله نیستم. دکتر نمیام. ازت ،متنفرم متنفرم که تعقیبم میکنی. ازت متنفرم که حرفم رو باور نمیکنی.”

 

“ازت متنفرم که درکم نمیکنی. کاش هیچ وقت بهت بله نمی،گفتم ولم کن عوضی!

 

حرفهایش آتش به جانم میزند و به نظرم هنوز هم دارد انکار میکند! حس میکنم تمام عضلات بدنم در حال منقبض شدن هستند. صدای گریه های بلند لیلیان  می میتواند بیش از این هم به جنون برساندم

. دوباره دستش را میگیرم و میگویم:

– راه بیفت بریم دکتر. جیغ میکشد:

“- تو دیوانهای !برای چی باید بیام دکتر؟ یه حرف رو مگه چندبار به آدم میزنن؟ دارم میگم نیستم! فریاد میکشم:

– د الامصب من میدونم دردت چیه. میگی نیستم چون میخوای سقطش کنی! کمی مکث میکنم و میگویم:

– ،باشه باشه تو نیا خودم میرم از دکتر میپرسم. فقط وای به حالت لیلیان وای به حالت اگه بفهمم بلای سر خودت و اون بچه آوردی! نزدیکترین چیزی که دم دستش ،هست یک لیوان ،است آن را بر میدارد و محکم روی پارکتها پرتاب میکند و همزمان جیغ میکشد:”

 

“- دیگه شورش رو در آوردی !بی شعور متوهم. ،برو برو از هرکی دلت میخواد ،بپرس برو ولی دیگه همه چی تمومه! بی اعصابتر از آنی هستم که به معنی جملهاش توجه کنم. میروم و در را هم آنقدر محکم میبندم که متوجه لرزش چهارچوبش میشوم. پله ها را دوتا یکی پایین میروم و سوار ماشین شده و با نهایت سرعتی که میتوانم در کوچه و خیابانهی فرعی ،بروم تا مطب ،دکتر میرانم.

***

پسر طفلکی و ،مظلومم از شدت گریه کبود شده.”

“سمتش میدوم و او را محکم به آغوش میکشم. تمام روزهایی که در اینخانه میانمان به بحث و قهر و دعوا گذشته را به یاد میآورم. بیاطمینانیاش کارد را به استخوانم رسانده. در حال حاضر می،دانم آخرین چیزی که در این دنیا می،خواهم یک دقیقه بیشتر ماندن در این خانه است. هد می که هنوز کامل آرام نشده را با دست چپم نگه میدارم. سمت اتاق پا تند می،کنم با دست راستم چمدان بزرگی را از پایین کمد دیواری برمیدارم. پسرم را روی تخت میخوابانم و با گریه اعتراضش را اعالم میکند. با هق هق میگویم:

– ببخشید مامانی، تو رو خدا آروم ،باش بذار وسایلم رو جمع کنم الان بغلت میکنم. بعد در کمدم را باز میکنم و تمام لباسهایم را”

 

“همانطور با چوب لباسی و با شلخته ترین حالت ممکن در چمدان میریزم. لباسهایی که در کشو چیدهام را هم خالی میکنم. فورا به اتاق مهدی میروم و هر چیزی که از وسایل مورد نیازش به چشمم میخورد را برمیدارم. آنها را هم روی لباس های خودم در چمدان جای میدهم و به سختی زیپش را میبندم. تمام ،تنم خصوصا دستهایم میلرزد اما اهمیتی نمیدهم و پتویی دور تن مهدی میپیچم. خودم هم پالتو به تن میکنم و شالی روی سرم میاندازم و با آژانس تماس میگیرم و میگویم برایم یک ماشین بفرستند. ،مطمئنم مطمئنم که دیگر نمیتوانم این جا ماندن را تحمل کنم. یا ،نه بهتر است بگویم دیگر نمیخواهم اینجا ماندن را تحمل کنم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x