رمان لیلیان پارت ۵۲

4.8
(23)

 

 

 

دارم میگم دختره سلیطه ست، ننه اش بدتر از خودشه،

حالا چون برای حفظ ظاهر یه چادر سرش میکنه، شد

نجیب و قدیسه؟

مامان میگوید:

– تهمت نزن دختر!

 

حرصی شده میگویم:

– تهمت کدومه مامان؟ خودت ندیدی مامانش روز

چهام نرگس خدابیامرز چه طوری پرید بهم؟

مامان نچی کرده و میگوید:

– خب عزادار دخترش بود، داغ اولاد سنگینه،

جیگرگوشه اشو از دست داده، تو رو جاش دیده، دلش

آتیش گرفته.

سخت نفسم را بیرون میدهم.

– این یه دردش بود مامان، آره، راست هم میگی، حق

هم داره.

اما این مادر و دختر دردشون این بود که چرا سید

نگار رو عقد نکرده؟ چرا من رو

 

لهراسب داد میزند:

– تو مشکل پیدا کردی لیلیان، شکاک شدی، دیوانه

شدی!

اگر مغزت سالم بود و کار میکرد که شوهر و

زندگیات رو ول نمیکردی پاشی بیای اینجا!

حالا بعد از سید نوبت ایناست که بشن اَخ و پیف!

دهانم نیمه باز میماند و لهراسب حینی که میایستد تا

از آشپزخانه خارج شود رو به مامان میگوید:

– مامان لطف اا همین امروز زنگ بزن.

و انگشت اشارهاش را تهدیدوار برایم تکان میدهد و

خطاب به من میگوید:

– شب که برگشتم اینجا نباشی! خونهی خودت باش.

 

خودم بابا رو راضی کردم که بمونی، خودمم هم میگم

برو به سلامت بلکه عقلت برگرده سرجاش کمتر پشت

سر دختر مردم حرف بزنی!

 

” علیرضا ”

میدانم این حد از بیقراری اش به خاطر لیلیان است.

دو شب است پلک هم روی هم نگذاشته ام.

شبها که بیدار بودهام و روزها هم در هجره.

وسایلش را برمیدارم و به چشمهایش که از من هم

هوشیارتر به نظر میرسد نگاه میکنم و لب میزنم:

– پدرسوخته، تو خواب نداری، چرا نمیذاری من

بخوابم؟

 

چانه اش میلرزد و لب ورمیچیند که دلم برایش

میمیرد.

در آغوش میکشمش و میبوسمش و از پلهها پایین

میروم تا به مادر بسپارمش و به هجره بروم.

هرچه در میزنم کسی در را باز نمیکند!

پیش از اینکه گوشی را از جیبم بیرون بیاورم، حواسم

سمت یادداشت کوچکی که روی جاکفشیست میرود.

دستخط مادر است که نوشته:

– من میرم جایی، مَهدی رو خودت نگهدار، اگر هم

سختته، برو صورت زنت رو ببوس و بیارش خونه.

چشم میبندم و چند نفس پی در پی میکشم.

دقیقاا هدفش از این کار آشتی دادن من و لیلیان است.

قفل گوشی را باز میکنم، روی نام لیلیان مکث میکنم،

تردید دارم و دو دلم، میترسم پاسخم را ندهد و یا اگر

 

هم بدهد، با یک نه گفتن سفت و سخت سنگ روی یخم

بکند.

در یک لحظه با خودم میگویم خاله هم مادربزرگش

است دیگر، یک روز را به او بسپارمش.

قبل از پشیمان شدنم، شمارهاش را میگیرم.

جواب میدهد و پس از احوالپرسی کوتاهی میگویم:

– خاله، یه زحمت داشتم براتون، میشه امروز من

مَهدی رو بیارم خونتون مراقبش باشید؟

لختی سکوت میکند و بعد جواب میدهد:

– آره سیدجان، چرا نشه؟

فقط، مگه مادرت یا زنت نیستن؟

نمیدانم چه پاسخی بدهم.

– الو، سیدعلیرضا.

 

لب میزنم:

– مادر جایی هستن، لیلیان هم

حرفم را میخورم.

– لیلیان چی؟ نیست؟

لب میزنم:

– نه نیست، بیارم مهدی رو؟

میگوید:

– نه، نیارش، من میام!

 

به نظرم فرقی ندارد، چه او بیاید و چه من مهدی را

ببرم، پس تشکر میکنم و دوباره به خانه برمیگردم تا

خاله برسد.

 

” لیلیان ”

با هق هق چند دست لباس بیرون ریخته از چمدان را،

پر حرص و با عصبانیت در آن میچپانم.

مامان تکیه به چهارچوب در اتاق زده و پرغصه

میگوید:

– خب مادر، تو که قرار بود بری، دیگه گریه کردنت

برای چیه؟

سمتش میچرخم، فقط خدا میداند که دلم تا چه حد از

حامی نبودنشان گرفته.

 

میگویم:

– آره، قرار بود بفرستیدم برم، از سر ناچاری اومدم

اینجا، الان هم دارم از ناچاری میرم چون آقاپسرتون

اینطور صلاح دیدن.

چون حقیقت رو در مورد اون دخترهی خونه خرابکن

گفتم.

اصلا ا به من ربطی نداره، به هرکسی که میخواید

زنگ بزنید و ازش خواستگاری کنید.

من میرم مامان، ولی بدونید هر اتفاقی توی زندگیام

بیفته شما هم مسئولش هستید.

میرم ولی دیگه انتظار نداشته باشید که من رو ببینید!

مشکوک و پرسوال نگاهم میکند.

خسته و بریدهام و فکرهای خوبی در سرم چرخ

نمیخورد.

 

لباسهایم را میپوشم و بدون نگاه کردن به خودم در

آیینه، شال را بی حوصله روی سرم میاندازم.

فکر بغل کردن مهدی حتی در این شرایط هم سلول به

سلول تنم را قلقلک میدهد اما تصور برگشتن به آن

خانه ی یخ زده و گذراندن روز و شبهایم با قهر و

دعوا و بی اعتنایی میتواند جانم را بگیرد.

دقیقاا به همین اندازه، پر از تناقضم، چه در مغزم و چه

در قلبم.

چمدان را دنبال خودم میکشم و اسنپ میگیرم.

چارهای جز بازگشت ندارم، دارم؟

 

آرام از مامان که گریه میکند خداحافظی میکنم و

وارد کوچه میشوم.

اشکهایم را پاک میکنم و منتظر رسیدن ماشین

میمانم.

” علیرضا ”

 

از یکسره راه بردن مهدی و بی نتیجه بودن هر کاری

برای ساکت کردنش عاصی و عاجز شدهام.

به انتظار رسیدن خاله ماندهام.

بالاخره زنگ آیفون زده میشود و بی آنکه نگاهی به

مانیتور بیندازم دکمه را فشار میدهم.

در ورودی را باز میکنم و تا میخواهم بگویم سلام

خاله، نگار را با یک لبخند بزرگ روی صورتش

مقابل خودم میبینم که میگوید:

– سلام پسرخاله، مامان کار داشت من رو فرستاد،

اجازه هست بیام داخل؟

 

از خاله شاکی میشوم که چه فکری با خودش کرده که

او را فرستاده، بهتر نبود من مهدی را آنجا میبردم؟

اما حالا مثلا ا میتوانم بگویم نه؟ زشت نیست؟

 

به هرحال الان به خاطر حرف من از خانه شان به

اینجا آمده.

از مقابل در کنار میروم و لب میزنم:

– خواهش میکنم، بفرمایید.

نگاهی به ساعت میاندازم، دو قرار کاری دارم که

همین الان هم برای رسیدن دیر کردهام.

فور اا مهدی را سمتش میگیرم و میگویم:

– مراقبش باشید لطفاا، تایم شیرش هر دو ساعت

یکباره، بقیهی وسایلی هم که ممکنه احتیاجتون بشه

توی همین ساکشه.

سمت در میروم که میگوید:

– ناهار درست کنم میاید دیگه پسرخاله؟

 

لحنش معذبم میکند و بدون اینکه سمتش بچرخم

میگویم:

– نه ممنون، من شب برمیگردم.

پشت سرم میآید و میگوید:

– خیر پیش، مواظب خودتون باشید پسرخاله، حتم اا

صدقه بذارید.

کفشهایم را به پا میکنم، جوابی نمیدهم و از پلهها که

سرازیر میشوم با جملهی بعدیاش برای لحظهای

توقف میکنم که میگوید:

– تو رو خدا یه کم به خودتون برسید، من نمیدونم چند

وقته که تنهایی دارید بچهداری میکنید اما رنگ و

روتون حسابی پریده و زیر چشمهاتون گود شده!

 

من و من میکند و با صدایی آرامتر میگوید:

– به خدا دیدمتون یهویی دلم ریخت! آتیش گرفتم

سیدعلیرضا، چرا شما باید

مهدی بلند زیر گریه میزند و از این فرصت استفاده

میکنم و میگویم:

– ممنون میشم ببریدش داخل و آرومش کنید.

توی راهپله سرده.

نیمنگاهی هم سمتش میاندازم و میگویم:

– اونطوری بغلش کردید دلش درد میگیره بهخاطر

همین گریه میکنه.

انگار میخواهد باز هم حرف بزند که بدون تعلل پایین

میروم.

 

هم عصبانیام هم بابت اینکه حتم اا دیر به کارخانهی

فرشبافی میرسم مضطربم.

در این میان فکر آشفتهام هم دائم حوالی لیلیان پرسه

میزند و از طرفی هم مطمئن نیستم که نگار میتواند

از پس نگهداشتن مهدی بربیاید یا نه.

اینطور مواقع که مغزم از شدت هجوم افکار مختلف

در حال فروپاشیست، دوست دارم زمان را روی دور

تند بگذارم که بگذرد، فقط بگذرد.

 

” لیلیان ”

سرم را به شیشه ی ماشین چسبانده ام و با خودم فکر

میکنم که این حالتم، این لیلیا ن این روزها، چه قدر قابل

ترحم و رقت انگیز شده.

ماشین که داخل کوچه میپیچد، غ م روی دلم سنگین تر

میشود اما عیبی ندارد، مَهدی هست، میتوانم با او

 

رنگ ببخشم به سیاهی شب و روزهای بی کسی و

تنهاییام.

ماشین سیدعلیرضا درست از کنارمان و از جهت

مخالف رد میشود و از کوچه بیرون میرود.

این ساعت برای رفتن به هجره دیر است، معمولا ا

زودتر از اینها میرود.

شانه بالا میاندازم، اصلا ا به من چه ارتباطی دارد که

زود میرود یا دیر؟

کرایه را حساب میکنم، راننده پیاده میشود و چمدانم

را از صندوق عقب بیرون میآورد.

پشت در میروم و با یادآوری اینکه آن روز موقع

خروج از خانه کلیدهایم را برنداشتهام، زنگ طبقهی

اول را فشار میدهم.

منتظر میمانم اما در باز نمیشود.

با خودم میگویم شاید حاج خانم طبقهی بالا رفته.

زنگ خانهی خودمان را میزنم، انگار حدسم درست

است که در باز میشود و داخل میشوم.

 

آنقدر در این مدت تحت فشار عصبی بودهام که حس

میکنم عضلات کتف و گردنم شدید اا دچار گرفتگی

شده و بالا بردن چمدان از پله ها کمی سخت است.

اما چون نمیخواهم بعد اا از سید علیرضا برای بالا

آوردن چمدانم درخواست کمک بکنم، به هر سختی که

هست خودم آن را تا بالا میبرم.

در هر پاگرد کمی میایستم، حسابی به نفس نفس

افتادهام.

صدای گریهی مَهدی را میشنوم و دلم برایش

میلرزد.

د ر خانه نیمه باز است.

صدا میزنم:

– حاج خانوم.

جوابم را نمیدهد.

خم میشوم و زیپ بوتهایم را باز میکنم.

 

داخل میشوم و برای یک لحظه به چشمهایم شک

میکنم.

نگار است؟ نگار است! اینجا چه کار میکند؟

لباسخواب من چرا تن اوست؟!

زنده ام؟ فکر نمیکنم!

 

طوری با لبخند نگاهم میکند که حالم بد میشود،

مشمئز کننده و چندش است، آنقدر زیاد که ناخواسته

عق میزنم.

ابروهایش بالا میپرد و لبخندش عمق بیشتری

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

این رمان چقدر اعصاب آدم رو متشنج میکنه یه صحنه خوب نداره

Mobina
Mobina
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

میخام خودمو بکشمم از دستت ای سیددددد ووایبب

الهه
الهه
1 سال قبل

بخدا واسه اعصاب ما خوب نیست این همه استرس.نگاااااار بیشعور خیر نبینی ان‌شاءالله😂

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x