رمان لیلیان پارت ۵۳

3.7
(32)

 

 

 

پسرکم در آغوش کثیف او گریه میکند، تلاشی برای

ساکت کردنش نمیکند.

به نظرم این پنج شش ثانیه به اندازهی پنج شش دقیقه

طول میکشد تا زبانم از مغزم فرمان بگیرد.

 

دست لرزانم را بالا میآورم، انگشت اشارهام را

سمتش میگیرم و با صدای ضعیف شدهای که از قعر

چاه بیرون میآید میگویم:

– تو، تو اینجا چه غلطی میکنی؟

لباس خواب من، توی تن تو، چی، چیکار میکنه؟!

کنج لبش را با حفظ همان لبخندی که منفور تر نشانش

میدهد گاز میگیرد و میگوید:

– معلوم نیست عزیزم؟!

من فقط دلم میخواهد بالا بیاورم، روی تمام این

زندگی عق بزنم و بعد بروم.

دستم را به لبهی در میگیرم تا مانع سقوطم شود.

تا پیش چشمهای شیطانی این دختر که برایم با تکهای

نجاست تفاوتی ندارد زانو خم نکنم.

 

دلیلی برای جلوتر رفتن و جیغ و داد به راه انداختن

نمیبینم.

دلیلی برای خوار کردن خودم نمیبینم.

برای چه کسی سینه چاک بدهم؟ برای علیرضایی که

دیدمش دیرتر از حد معمول به سرکارش میرفت؟!

حالا میبینم که علت دیر رفتنش هم کاملا ا مشخص

بود!

نفسم هرلحظه تنگتر و عضلاتم هرلحظه شُلتر

میشود.

تهوع به معدهام غلبه کرده، الان است که سیاهی پیش

چشمهایش بیشتر شود و آخرین چیزی که میخواهم،

این است که رد و نشان پیروزی در صورت کریه او

بیش از این دیده شود.

لب میزنم:

– بچه رو درست آروم کن.

 

میگوید:

– دخالت نکن گلم، خودم بلدم، از کی تا حالا

نامادریها هم دلسوز شدن؟

تلخ میخندم و دلم برای جگرگوشهام آتش میگیرد و

در دل میگویم ” من رو ببخش که حتی توان بغل

کردنت رو ندارم. ”

تمام قوایم را جمع میکنم تا چند جمله بگویم و خدا خدا

میکنم که از حال نروم.

– متاسفم که انقدر حقیری، انقدر که حالم از خودم به

هم بخوره که دارم باهات حرف میزنم!

بیربط با اشاره به لباس در تنش میگوید:

– اما رنگ مورد علاقهی سیده، نه؟ دوستش داشت!

 

پوزخندم صدا دار میشود:

– شغلت اینه، نه؟! باید زودتر میفهمیدم.

شبی چند میگیری؟

هرچند که فرقی هم نداره، مشخصه ارزونی.

 

دیگر نمیمانم، اینجا حتی برای یک ثانیه بیشتر هم

جای ماندن نیست.

اینجا اکسیژنی برای تنفس وجود ندارد.

اگر میتوانستم نه فقط از اینخانه، که حتی از خودم و

سرنوشت شومی که دارم هم، فرار میکردم.

انگار قلبم در گوشهایم میتپد.

نمیفهمم چهطور چمدان به دست از آن ساختمان

بیرون میآیم، نمیفهمم چهطور کوچه و خیابان را رد

میکنم، حتی نمیفهمم چه طور به اینجا میرسم؟!

 

کنار اتوبان ایستادهام و هنوز نفس میکشم، هنوز

زندهام و این عجیب است.

جانی که انسان دارد زیادی به تحمل درد و سختی

مقاوم است.

کنار گارد ریل سر میخورم و روی آسفالت سرد

مینشینم.

نمیخواهم فکر کنم چه شد که کار زندگیام به اینجا

رسید، از فکر کردن خستهام.

کاش میشد مغزم را از سرم بیرون بیاورم و تمام این

یکی دو سال اخیر، از همان ابتدای عاشق شدنم تا به

الان، درست همین الان را، پاک کنم و بعد دوباره

سرجایش برگردانمش.

بغض دارم اما اشکی برای ریختن، نه!

هنوز هم چشمهایم سیاهی میرود اما به سختی خودم

را کنترل کردهام تا از حال نروم.

این روزها نفس کشیدن زیادی سخت شده، شاید

بهخاطر آلودگی هواست! یا نه، من زیادی درد روی

درد گذاشتهام که با هر دم و بازدم حس میکنم هر آن

ممکن است دندههایم بشکند؟!

 

گفته بود که اگر تأمین نشود، پا کج میگذارد!

آن زمان که دوری کردم، باید این روزها را هم

میدیدم؟ یعنی مقصر من بودم؟

مقصر باز شدن پای یک عفریته به خانهام خودم بودم؟

مقصر بودم چون او هشدارش را داده بود؟

همیشه همهچیز به گردن زنها میافتد!

انگار دیواری کوتاه تر از این جن س بیچاره که تو

سری میخورد، نیست!

حتی از اینکه خودم به خودم ترحم میکنم متنفرم.

خدا نکند کسی، روزی، مثل من اینطور طعم ذلالت

را بچشد.

خدا نکند زنی، دختری، حس کند پشتش خالی و سرد

است، حس کند آواره و بیپناه است.

جسمم ذره ذره تحلیل میرود، روحم رو به زوال

پرواز میکند و فقط آرزو میکنم زودتر این روزها

بگذرد.

چهقدر گذشته اینجا نشستهام؟

 

مثل اینکه آنقدری گذشته که آسمان نارنجی شده و

کمکم ترافیک میشود.

از شدت سرمایی که به استخوانهایم رسوخ کرده،

دستم خشک شده.

باران هم نمنم شروع به باریدن کرده.

زیادی با خودم فکر کردهام اما کسی برایم باقی نمانده

که بتوانم مدتی به او پناه ببرم تا بعد خاکی به سر

زندگیام بریزم جز یک نفر.

انگشتم روی نام ایرج مینشیند و منتظر پاسخش

میمانم.

 

دیگر دارم ناامید میشوم اما با آخرین بوق پاسخم را

میدهد.

– بهبه لیلی، چه عجب! افتخار دادی یه زنگ به این

داییات زدی.

 

چه خبرا؟ کجایی؟ چه میکنی؟

 

دهانم مثل ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته

میشود.

– الو، لیلیان، پشت خطی؟

بالاخره زبان باز میکنم.

– دایی، من، دایی، میتونی

با نگرانی میپرسد:

– خوبی لیلیان؟ اتفاقی افتاده؟ کجایی؟

خوب نیستم، اصلا ا یادم نمیآید آخرینباری که خوب

بودم مربوط به چه زمانی میشود.

 

جان میکنم تا کلمات را پشت سر هم ردیف کنم و

بگویم:

– به کسی نگو، من، من بهت زنگ زدم.

دایی، میای دنبالم؟

تشویش در صدایش بیشتر میشود و میگوید:

– نصفه عمر شدم لیلی، میگی چی شده یا نه؟

صدایم میلرزد:

– چیزی نیست، نترس، بیا، میگم.

فور اا میگوید:

– اکی اکی، تو لوکیشن بفرست اومدم.

 

لوکیشن را ارسال میکنم و تا رسیدنش میتوانم حسابی

چشم به ابرهایی بدوزم که حالشان چندان بهتر از من

نیست و خیس شوم.

یک ساعتی گذشته و هوا کاملا ا تاریک شده که صدای

کشیدن شدن چرخهای ماشینی که چند متر جلوتر

میایستد، توجهم را جلب میکند.

رو سمتش میچرخانم اما چراغهایش دیدم را گرفته.

مردی سمتم میدود، ایرج است که هول شده میگوید:

– دختر تو اینجا، با این وضعیت چیکار میکنی؟

دست زیر بازویم میاندازد و تمام سنگینی تنم را روی

او میاندازم.

عصبی میگوید:

– لامصب چرا انقدر یخ و خیسی؟

 

تنها پچ میزنم:

– چمدونم

سمت ماشین میبردم و میگوید:

– سوار شو میارمش.

در را برایم باز میکند، گردن خشک شدهام را مثل

ربات سمتش میچرخانم و میگویم:

– خیس میشه صندلی.

در حالی که باران تمام سر و صورتش را خیس کرده،

با اخم نگاهم میکند و حرصی میگوید:

– به جهنم، سوار شو.

 

مینشینم و بخاری را رویم تنظیم میکند، چمدانم را

میآورد و بعد پشت فرمان مینشیند.

خدا خدا میکنم فعلا ا چیزی نگوید و فقط میپرسد:

– کسی ازت خبر نداره، درسته؟

خفه لب میزنم:

– نه، نداره، نمیخوام هم که داشتهباشه.

 

” علیرضا ”

نگاهی به ساعت میاندازم.

آنقدر سرم شلوغ بوده که متوجه گذر زمان نشدم.

 

اصلا ا نفهمیدم چه زمانی هشت شب شد.

مادر از خانه بیرون زدهبود تا فشار نگهداشتن مهدی

را بیشتر حس کنم و پدر هم امروز را به هجره نیامده

تا احتمالا ا گوشمالیام بدهد و حالیام کند که یکتنه

نمیتوانم از پس بچهداری و کارهای خودم بربیایم.

موفق هم شدهاند، حالا که با خستگی در راه برگشت به

خانهام، احساس میکنم پشتم بدون لیلیان خالیست.

با فکر به اینکه باز هم وقتی برگردم در خانه نیست،

کلافه میشوم و انگار تمام خستگیهای دنیا به جانم

مینشیند.

بودنش را یکطور خاصی دوست دارم، حالا که فکر

میکنم حتی با وجود آن حالتهای اخیرش!

کاش لجبازی را کنار بگذارد، برگردد، تا خیلی چیزها

را با هم و از نو بسازیم.

بروم، مهدی را از نگار تحویل بگیرم، دوش که بگیرم

زنگی هم به حاج ابوذر میزنم تا لیلیان را راضی به

برگشت کند و امشب را دیگر در خانه باشد، هرچند

دور و با فاصله، اما باشد.

 

عجیب است که ماشین پدر هنوز در پارکینگ نیست،

یکی دو باری هم که تماس گرفتم نگفتند کجا رفتند.

از پلهها بالا میروم و صدای گریههای ناآرام مهدی

برایم واضحتر میشود.

زنگ میزنم و از پشت در میگویم:

– یاالله، نگار خانوم، منم.

هول شده میگوید:

– ببخشید ولی چندلحظه صبر کنید سید.

گریههای مهدی دلم را بیشتر ریش میکند.

دو سه دقیقهای طول میکشد تا در را باز کند.

احوالپرسی کوتاهی میکنیم و میگوید:

– مهدی تحویل شما، من برم دیگه با اجازه.

 

خم میشوم و مهدی که روی زمین است را

برمیدارم، عجیب گریه میکند! صورتش سرخ شده و

انگار آنقدری تحت فشار است که به خودش میپیچد.

نگار هم فور اا سمت در میرود و حس میکنم زیادی

هول است که دوباره میگوید:

– من دیگه میرم با اجازه.

همینطور ک تلاش دارم مهدی را آرام کنم میگویم:

– این ساعت تنها؟ برسونمتون؟

لب میزند:

– نه نه مرسی، اسنپ گرفتم، الان میرسه.

– باشه مرسی ممنون.

 

لحظه ی آخر پیش از خروجش از در میچرخد و

میگوید:

– غذای مَهدی هم دادم، فکر کنم گریهاش برای اینه که

خوابش میاد.

سر تکان میدهم اما نمیفهمم منظورش از غذا

چیست؟!

مَهدی که اکثر اوقات را شیر میخورَد.

 

وقتی بیرون میرود، داخل آشپزخانه میشوم.

غذایی میکس شده در ظرف کوچکی روی اجاق گاز

است، میبویمش، سوپ است.

شاید لیلیان هم از این غذا به او میداده و من متوجه

نشده بودم!

 

شانهای بالا میاندازم.

مهدی ناآرام است، به خودش میپیچد، سرش را عقب

میدهد و به خودش فشار میآورد و انگار میخواهد

زور بزند.

شیر آب را باز میکنم و صورتش را کمی مرطوب

میکنم و میگویم:

– جانم بابا؟ عمر بابا، چی شده آخه؟

طفل کوچکم بیقرار تر از آن است که بخواهد با ناز و

نوازش آرام شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x