#رمان_پرستار_دل💉💕 #پارت_دوم رفتم سمت دکه دار سر کوچمون و پول و از توی کیفم آوردم و گفتم: ببخشید آقا یدونه روزنامه میخواستم… _پسره: همون جلو اَن خودت یکی و بردار…
نویسنده:وارش به طرف هتل شایان می روم درلابی متنظرمهنازمی مانم برایش می نویسم درلابی منتظراوهستم چندی بعدمی آیدروبه رویم می نشیند:سلام مامان…مهناز پایش راروی هم می اندازدومی گوید:این مسخره بازی…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #او_را … 💗 #قسمت_هشتم خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم، خاک گرفته بود! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز،📖 میخوندم ولی نمیخوندم! میدیدم ولی…
آیدا👆 کیارش کمی صدایش گرفته معلوم نبوددیشب بعدازعروسی کجارفته…کیارش:سلام خوبم کجایی؟باناخن هایم روی فرمون ضرب می گیرم:منم خوبم….پوف کلافه ای می کشد:خوووبیییی؟مانندخودش کشیده می گویم:بللللله سوالش راتکرارمی کند:کجایی؟بی حوصله ام:پشت…
#رمان_پرستار_دل💉💕 فصل یک ژانر: عاشقانه،طنز،کلکلی،غمگین و در عین حال شاد😉 نویسنده:🎀 𝐹𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒𝒽 🎀 💞مقدمه💞 عشق یه حس خیلی قشنگه مقدسه چون از روح میاد روح که عاشق باشه اون عشق…