رمان مادمازل پارت ۱۰۰2 سال پیش۵ دیدگاه تو خواب بودم که حس کردم تلفنم داره زنگ میخوره. دلممیخواست دستهامو بزارم روی گوشهام که اون صدا دیگه نره رو مخم اما نمیشد و اون…
رمان وارث دل پارت ۱۱۲2 سال پیش۳ دیدگاه داشتم برای این گریه می کنم چون بچه ام بود.. مامان با لبخند بهم نگاه کرد خودش رو فرستاد جلو و با اخم های تو هم رفته…
رمان مادمازل پارت ۹۹2 سال پیش۳ دیدگاه چرخیدم و پشت بهش نشستم. زیپ لباسم رو نه به آرومی بلکه با کلافگی و عصبانیت داد پایین جوری که تمام تنم باهاش لرزید و بعد هم…
رمان وارث دل پارت ۱۱۱2 سال پیش۱۲ دیدگاه _اره مامان بریم منم راحت میشم این مردک یا یکی از بچه هام رو می گیره یا هر سه تاش رو قصد ندارم که این کار رو…
پارت 84 رمان نیستی 12 سال پیش۸ دیدگاه محمد با عصبانیت ترمز زد که کمی به سمت جلو متمایل شدم انگشت اشاره اش و به سمت خودش روی سینه اش گزاشت و گفت: من…
پارت 83 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه محمد: بسه دیگه تمومش کن این ابغوره گرفتنات و بی توجه بهش به گریه ام ادامه دادم محمد عصبی با صدای بلندی گفت محمد:…
رمان مادمازل پارت ۹۸2 سال پیش۴ دیدگاه شیشه رو دادم پایین و دستم رو بردم بیرون. خنکای هوا که به کف دستم خورد چشمامو باز و بسته کردم و لبخند ملیحی روی صورت نشوندم. دلم…
رمان وارث دل پارت ۱۱۰2 سال پیش۲ دیدگاه مامان گلی نگاه عمیق شده ای بهم کرد و گفت : دخترم حالت چطوره؟ برگشتم نگاهی به مامان کردم و سرم رو به چپ و راست تکون…
پارت 82 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه ده دقیقه ای میشد که بابا و محمد با هم صحبت میکردن و من غرق در افکار خودم منتظر سرنوشتی نا معلوم بودم بلاخره صحبت های…
رمان مادمازل پارت ۹۷2 سال پیش۲ دیدگاه مهمونها کم کم، خداحافظی میکردن و می رفتن. دیگه خبری از اون انبوه آدمهای مختلف نبود. تعدادشون کمتر شده بود و هرچی مونده بود تقریبا اقوام خیلی…
رمان وارث دل پارت ۱۰۹2 سال پیش۳ دیدگاه مریم که منو دید تعجب کرد با چشم های گرد شده گفت : تو این وقت شب اینجا چکار می کنی! حوصله نداشتم برای اینکه ناراحتش نکنم…
پارت 81 رمان نیستی 12 سال پیش۴ دیدگاه بلاخره بابا پیداش شد کنار هم صبحانه خوردیم انگار اخرین صبحانه ای بود که کنار خانوادم میخوردم لحظه ی خدا حافظی همه جلو در ایستاده بودن…
پاییزه خزون پارت 882 سال پیش۸ دیدگاهپاییزه خزون آرمین دست دور گردن یه دختر انداخته بودش انگار تو یه جمع بودن که همشون زدن زیر خنده ، احساس کردم تیکه های ذغال داغو رو قلبم…
رمان مادمازل پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه پوزخندی زد و با تحقیر و غیظ سرتاپام رو برانداز کرد و گفت: -همونی که خواستگارت بود آرهههه!؟ نمیدونم از زدن این حرف…
رمان وارث دل پارت ۱۰۸2 سال پیش۲ دیدگاه اونم روی اسم نازنین.. نازینش خیلی زود رفته بود چقدر برای این بچه خوشحال شده بود چقدر ذوق کرده بود اما فرصت پیدا نکرد. پیدا نکرد که…