رمان وارث دل پارت ۱۰۹

4.1
(17)

 

 

 

مریم که منو دید تعجب کرد با چشم های گرد شده گفت : تو این وقت شب اینجا چکار می کنی!

حوصله نداشتم برای اینکه ناراحتش نکنم رفتم جلو.

 

پیشونیش رو بوسیدم و گفتم ‌: خوب خانم فعلا استراحت کنم بعد می یام می گم چی شده

خوشحالم که دیدمت عزیزم باشه برای بعد توضیح دادن

دوباره پیشونیش رو بوسیدم و با قدم های بلند شده حرکت کردم.

مریم هم هیچی نگفت واقعا اونقدر عصبی و خسته بودم

که فقط می خواستم برم همین..

تنهایی و خواب تنها چیزی بود که می تونست به من کمک کنه…

 

***

 

مریم

 

مامان با اخم بهم نگاه کرد : مگه نگفتم از پله ها نیا پایین اوایل بارداری خیلی مهمه توام که اصلا حالیت نیست دختر..

نگاهی به مامان کردم

‌_فهمیدی امیر اومده مامان!؟

مامان چشم هاش رو با تعجب  گرد کرد و گفت : کیییی اومده!؟

 

برگشتم سمتش و خیلی عادی گفتم ‌: امیر..

دیشب اومد آشفته بود دیدمش نتونستم بخوابم ازش پرسیدم گفت بعدا الان برم استراحت کنم

_آهان…

حالا می یاد می گه توام پاشو برو اتاقت..

_خوابم نمی یاد مامان..

 

مگه میشد به مامان نه گفت چشم غره ای براش رفتم.

_باشه مامان بریم که حالم خیلی بده

مامان هم لبخند عمیقی زد ماهم پشت هم شروع کردیم به حرکت کردن…

 

به اتاق که رسیدیم در اتاق تیدا باز شد بدو اومد سمتم

_مامانی..

حالت صداش طوری بود که انگار ترسیده…

خم شدم و دستم رو باز کردم

بغلش کردم و گفتم : جان دلم چی شده فدات شم

تیدا عمیق منو به خودش فشار داد و گفت : مامانی تو خوبی..

 

انگار ترسیده بود

با مکث کوتاه گفتم : آره مامان خوبم چی شده خواب بد دیدی؟!؟

_آره مامانی خواب دیدم تو مرده بودی

 

 

 

 

اره مامانی خواب دیده بودم تو مرده بودی..

از ترسی که توی چشم لحنش بود ترسیده بودم

این کارا یعنی چی!؟

اب دهنم رو قورت دادم و از روی زمین بلندش کردم..

نگاهی بهش انداختم و با لبخند عمیق شده گفتم : من تا شما رو توی لباس عروس نبینم که ازدواج نمیکنم جانا…

 

مامان خودش رو کشید

جلو با دست اشاره گفت : این بچه رو بده من سنگینه ممکنه اتفاقی برات

بیوفته..

خواستم بگم طوری نمیشه که

مامان هیچی نگفت و تیدا رو ازم

گرفت..

تیدا اول بهونه گرفت اما مامان قانعش کرد..

 

بعد چشمکی بهش زدم و با هم وارد اتاق شدیم..

تیدا از بغل مامان اومد پایین

دست منو گرفت و‌گفت : یعنی دیگه منو دوست نداری مامانی!؟

نگاهی بهش کردم و سرم و رو کج.

 

با خنده گفتم : چرا تورو دوست ندشته باشم عزیز دلم تو قشنگ ترین اتفاق زندگی منی..

هم تو و هم خواهرات دیگه اینجوری حرف نزنی ها..

 

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم : باشه..

قطره اشکی سمج از چشمم پایین افتاد..نمی فهمیدم که باید چکار کنم خیلی سخت بود..

خودم رو کشیدم جلو و با قلبی فشرده شده گفتم : من همتون رو دوست دارم دخترم هم تورو هم خواهرات رو..

 

باباتم اومده اونم همتون رو دوست داره فدات شم‌.

قشنگ بهم نزدیک شد و با قلبی فشرده شده گفت : بابایی ام دوست ندارم اون منو نبوسید

خندیدم و گفتم : ای بلا بهش می گم..چرا دختر منو نبوسیدی

_بابایی که نیست.

_هست دخترم هست..

الان هم بیا بخوابیم که خیلی بلند شدی…

 

*

امیر

 

مامان خودش رو کشید و گفت : خوب چی شد ؟؟ تونستی بچه ها رو بیاری ؟؟

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم : نه..

مامان اخمی کرد و گفت : چی شد نفهمیدم چی شد!؟

برای چی اینجوری شد مامان!؟

بابا شونه ای بالا انداخت و گفت : نمی دونم والا یهویی چی به چی شد.

باید شکایت کنم همین

مامان پوفی کشید : تو بلد نیستی با دختره حرف بزنی باهم می ریم

اونجا.

 

نگاهی بهش انداختم و با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم..

_اون کاره ای نیست مامان کوروش خان همه کاره

 

 

کوروش خان این همه بهش دل و جرات داده وگرنه اگه به خودش بود جرات داشت این کارا رو انجام

بده!؟

نه اصلا جرات نداشت من که نمی دونم باید چیکار کنیم واقعا فکرش رو که می کنم ادم شاخ در میاره..

واقعا این همه دلیل رسا بودن ولی الان.

 

مامان نفسی تازه کرد

_پس جریان کوروش خان اومده وسط کوروش ادم کینه ایه تا انتقام نگیره

دست بردار نیست

بااینکه من براش احترام قائلم اما به اندازه ی خودم از این اخلاق گندش متنفرم..

نگاه چپ چپی بهم کرد

_مامان با وجود اینکه می دونید چه اخلاقی داره هنوز می خواید باهاش رو به رو بشید!!؟

_اره چون تنها کسی که نقطه ضعف کوروش رو می دونه منم

پس اگه می خوای بچه هات رو

داشته باشی باید به حرف من گوش بدی…

 

سرم رو تکون دادم

_فعلا نه مامان بدید صبر کنید

مامان نگاه چپ چپی بهم کرد و بعد از جاش بلند شد

خواست حرفی بزنه که مریم

دستی گذاشت جلوی دهنش و با قدم های بلند شده دور شد

سرم رو به چپ و راست تکون دادم

و گفتم : همین یکی رو کم داشتم…

 

 

****

راوی

 

حاج علی اکبر خان از جاش بلند شد

نگاهی بهم کرد و گفت : خوب حالش چطوره!؟

حالش خوبه دکتر!؟

مریم رو از شدت حال بدی اورده بودن دکتر

دکتر که یه خانم مهربون بود خندید

و گفت : هرکی خربزه خورد پای لرزشم می شینه اقا

هر شیرینی سختی داره سختی مادر شدن هم همیناس..

حاجی سری تکون داد اخرین بارداری که مریم داشت دکتر بهش هشدار داده بود که باردار نشه چون با از دست دادن جونش تموم خواهد شد…

 

 

امیر سالار اینو نمی دونست

حاجی خودش رو کشید جلو‌ : می تونم باهاتون خصوصی حرف بزنم ؟؟

 

 

 

دکتر با تعجب نگاهی بهش انداخت

و بعد سرش رو تکون داد و گفت : البته فقط در مورد دخترتون ؟؟

حاجی سری تکون داد و گفت : بله.

می خواست در مورد گفته های چند سال پیش دکتر حرف بزنه.

 

سری تکون داد و گفت : بسیار خوب.

دنبالم بیاین..

حاجی نفسی بیرون داد و باشه ای گفت و دنبال دکتره راه افتاد

خدیجه ام همراه حاجی اومده بود

امیر هنوز خبر دار نشده بود

که چه اتفاقی افتاده..

امیر که استراحت کرد و از اون حالت عصبی بودن بیرون اومده بود بیرون و پله ها رو دوتا یکی پایین اومد پایین

 

کتایون خانم وقتی امیر رو دید

از جاش بلند شد و‌ اومد سمتم با لبخند گفت : سلام پسرم

_سلام مامان مریم هنوز نیومده!؟

مامان تک خنده ای کرد و گفت : نه هنوز بیمارستانن

نگرانی به دلم چنگ انداخت : اتفاقی

براش نیوفته مامان

کتایون خانم چشم غره ای براش رفت.

_نه همه چیز اروم و قراره

من می خوام برم شهر ادرس این دختره رو بهم بده..

 

امیر سری تکون داد و گفت : باشه مامان..

فقط من باید خودم شما رو ببرم

نمیشه عمارت رو هم با بچه ها تنها گذاشت

حاجی اومد با هم دیگه می ریم

_باشه پسرم هرچی تو بخوای..

امیر سالار لبخند عمیقی زد از اینکه این زن رو داشت خوشبخترین ادم روی زمین بود.

 

****

ماهرخ

 

استرس از دست دادن بچه هام هرروز داشت بهم وارد میشد بااین وجود دیگه نمی تونستم کاری انجام بدم..

اب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیق شده ای کشیدم

خودم رو فرستادم جلو و با نفس عمیق شده گفتم : لعنت بهت امیر لعنت بهت..

کتاب رو بستم با شدت بااین اوضاع نمی تونستم درس بخونم

 

بااینکه اومده بودیم عمارت کوروش خان

اما بازم استرس داشتم چی میشد از اینجا کلا می رفتیم!؟

از جام بلند شدم بچه ها خواب بودن..

رفتم بیرون مامان گلی همون موقع با یه سینی پشت در ظاهر شد

برام عصرونه اورده بود من با وجود مامان گلی حس نمی کردم که مادر ندارم..

کاری رو که خاله ام کتایون باید برام انجام می داد این زن پیش گرفته بود..

نفسم رو ول دادم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

امیر سالار بمیره همه راحت شوند پسر گه

دلنیا
دلنیا
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

نه اتفاقا من دوست دارم ماهرخ بره پیش امیر سالار😆همیشه افکارم برعکسه🤗

رحی
رحی
پاسخ به  دلنیا
1 سال قبل

عقلا بخوایم بگیم درستشم همینه که ماهرخ زیر بار زور نره و باهاش بجنگه و بعد اون همه تحقیر بازم حقارت نکشه ولی هب قلبا بخوایم بگیم هممون دوست داریم این دو تا آخرش به هم برسن 😂😂

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x