نگاهی به نیمرخم انداخت اما دیگه حرفی نزد.من هم دیگه چیزی نگفتم. اوایل احساس میکردم اگه باهاش حرف بزنم بابت هر موضوعی که دلخوری داشته باشه ممکنه…

      _صبر کن ببینم.. ماهرخ با شدت دستش رو از دستم کشید بیرون و بعد سیلی محکمی توی گوشم زد.. صورتم سمت چپ متمایل شد بهت کل وجودم…

      متعجب و دلگیر نگاهش کردم.نمیدونم چرا تو بهترین روز زندگیمون اینجوری تلخ زبونی میکرد. خسته و غرولند کنان برگشت و در ماشین رو برام باز کرد. نگاهی…

        مامان جا خورده بهم نگاه کرد اخمی کردم و گفتم :چیه مامان چرا اینجوری نگاه می کنی!!؟ دروغ که نمی گم مامان این‌بچه یعنی چی الان…

        یه دل سیر که ازم عکس گرفت بالاخره تلفن همراهش رو گذاشت تو جیب شلوارش و بعد گفت:     -خب.من دیگه باید برم.نمیخوام کسی اینجا…

      اشک از چشم هام همینطور شروع کرد به اومدن.. باورم نمیشد دلخوش کرده بودم به سالار و حالام قشنگ جوابم رو داده بو د این همه برای…

    با بی حالی از حموم خارج شدم   از چند روز قبل چمدونم بسته بودم نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به خشک کردن موهام   هرمس: حق…

      گوشی نیکو رو از دستش کش رفتم تا خودم باهاش حرف بزنم و به محض اینکه اونو کنار گوشم گرفتم گفتم:     “فرزام…من خیلی وقت اینجا…

      بعد چشمکی بهم زد و گوشی رو گذاشت روی صندوقچه تازه فهمیدم که چی شده.. ماهرخ خواست از اتاق بره بیرون که خودم روتکون دادم و رفتم…

    مکالمه ی بابا و محمد در مورد درمان من ادامه داشت   اما من به خاطر ترسی که وجودم و فرا گرفته بود هیچکدوم از حرفاشون و متوجه…

    دو روزه بود که سید علیرضا به ادارهی ثبت احوال رفت و البته پیش از رفتنش، با خنده گفت: – من اسمش رو همون مهنا میذارمها. خوب یادم…

  از جا بلند شدم مقابل اینه ایستادم   چقدر پوست کلفت شده بودم دیگه از تنهایی نمیترسیم   شاید عادت کرده بودم به این اتفاقا   با این فکر…

      خندیدم و شالمو کشیدم بالا و گفتم:   -چشممم…   یه چشمک زد وبعدهم قدم زنان سمت ماشینش رفت.نمی رفت باز من همونجا وایمستادم که هی بیشر…

      فکر نکنم کار اشتباهی بوده باشه نیشخند پررنگی زدم و سرم رو تکون دادم _تو واقعا حال بهم زن ترین کسی هستی که دیدم اوایل ما وجود…