رمان وارث دل پارت۱۰۷

4.6
(14)

 

 

 

_صبر کن ببینم..

ماهرخ با شدت دستش رو از دستم کشید بیرون و بعد سیلی محکمی

توی گوشم زد..

صورتم سمت چپ متمایل شد

بهت کل وجودم رو گرفت باورم نمیشد چه کار کرده بود!؟به من سیلی زده بود!؟؟

 

_بار اخرت باشه دست های کثیفت رو به بدن من می زنی!!

من بازیچه ی دست های تو نیستم

می فهمی بازیچه نیستم..

الان هم زنت حامله اس خداروشکر پسر می یاره برات

انگشت اشاره ات رو از روی من و‌ بچه های من بردار

ازت متنفرم سالار خیلی ام متنفرم..

از اینکه این همه دو رو هستی متنفرمممم..

من نه خودم می یام همرات نه بچه هام رو می ذارم گورت رو از اینجا گم

کن تا ندادم ادمای بابام لتو پارت کنن و از اینجا گمت کنن بیرون مردک ازخود راضی بیشعور.

 

از صدای دادش چشم هام رو گذاشتم روی هم دیگه و فشار دادم ..

هیچی نگفتم اونم راهش رو کشید و دوباره رفت توی اتاقش

هیچ کس تا حالا جرات تو گفتن به

من نداشت

حالا این دختر به من مشت

زده!!

صدای به هم کوبیدن در که اومد دوباره چشم هام رو بسته شد

واقعا عصبی بودم و نمی فهمیدم که باید چکار کنم..

 

 

****

ماهرخ

 

 

از اتفاقی که افتاده بودم باورم نمیشد

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن…

دلم می خواست دندوناش رو خورد کنم توی دهنش اخ چقدر دلم می خواست بکشمش..

پسره ی اشغال…مردک حال بهم زن هوسباز ‌…

 

اشک از چشم هام شروع کرد به اومدن..

باورش برام سخت بود چرا این طوری شده بود چرا ؟؟

با اب دهن قورت داده شده فقط برای خودم چرا چرا می کردم باورم‌که نمیشد

اومده بود دنبال من بعد اون زنه خبر حاملگیش رو داده بود یعنی چب

این مرد دیگه کی بود!؟

خودم رو باد زدم و از جام بلند شدم

با قدم های بلند شده شروع کردم

به حرکت کردن ‌‌

 

رفتم پیش بچه هام

 

 

 

 

رفتم پیش بچه هام اما اروم نمیشدم این مردک

نمی فهمید که با من چه کرده بود

من دوسش داشتم واقعا حالم داشت بد شد نمی فهمیدم که باید چکار کنم…

اون زنیکه دوباره حالم رو بد کرده بود

اشک هام رو پاک کردم

با نفرت گفتم :

نه ماهرخ نباید خودت رو اذیت کنی

نه اروم باش نباید خودت رو

اذیت کنی این کرد لیاقت گریه کردن تورو نداره..

 

این فکر بهم یه نیروی خوبی بهم داد

طوری که رفتم و برای اینکه خودم رو سرگرم کنم با بچه هام شروع کردم

به بازی کردن

و واقعا هم جواب داد

کم کم از همه چیز اومدم بیرون و برام عادی شد اما مدت کوتاه بود

دوباره تنها میشدم همین

بود…

 

****

مریم

 

دستی به چهارچوب در زدم و خودم رو بالا کشیدم ..

خیلی حالم بد بود ویار داشتم تموم دل و روده ام حس می کردم

که از دهنم داره می زنه بیرون

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و از جام بلند شدم..

در همین حال اروم از سرویس اومدم بیرون واقعا حالم بد بود..

 

با حال خراب شده گفتم : مامان

مامان توی اتاقم بود

بسکه حال خراب بود مامان

اومده توی اتاقم تا هم مواظب تیدا و ازیتا باشه هم اینکه من که حالم

خراب بود بتونه مواظبم باشه

مامان یه لیوان نبات داغ سمتم گرفت و گفت : بخور اینو حالت خوب میشه

من سرطان هم می گرفتم مامان می گفت نبات بخور

 

با حالت زاری چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم : مامان خواهش میکنم حالم بده..

مامان با اخم های تو هم رفته

گفت : مگه چی شده!؟

این نبات داغ رو بگیر بخور

 

 

 

 

مامان منو می ذاشتن توی قبر می اومد بالا سرم می گفت این نبات داغ رو بخور بعد بمیر و به سوی خدا شتابان شو

این حرف ها رو می زد..

 

دست مامان رو پس زدم و گفتم : مامان خواهش میکنم خسته شدم

این کارا یعنی چی مامان!!

همش نباب داغ از این نبات داغ داره حالم بهم می خوره

اصلا بیشتر به این ویار دارم

 

مامان نگاه چپ چپی بهم انداخت و بعد خودش رو جلو کشید و گفت : بیا اینجا ببینم…

دختر پاک دیوونه شدی زده به سرت

مامان راست می گفت من واقعا دیوونه شده بودم و زده بود سرم بااین حال خودم رو کشیدم جلو و از کنارش رد شدم..

رفتم نشستم روی تخت

مامان با نفس عمیق شده گفت : بشین دختر برم یه چیز دیگه برات بیارم بخوری.

با حال التماس انگیزی گفتم : مامان….

خواهش میکنم اب نبات نباشه

مامان اخم پررنگ شده ای کرد و سرش رو تکون داد و گفت : باشه….

مامان رفت منم دراز کشیدم

واقعا حالم بد بود حاملگی بدی داشتم

کاش حامله نمیشدم

پوفی کشیدم تیدا اومد سمتم این دختر عشق من بود..

 

***

هلیا

 

دلم گرفته بود از عمارت رفتم بیرون و نگاهی به همه جا کردم

هیچ کس نبود حتی یکی ام نبود تا بهش خیره بشم و لبخند بزنم…

خودم رو کشیدم جلو و اروم و مظلومانه شروع کردم به راه رفتن…

 

این خونه دیگه حال و هوای گذشته رو هم نداشت ‌..

 

 

این خونه دیگه حال و هوای گذشته رو برام نداشت

توی این خونه عشق بود محبت بود

بااینکه اختلاف سنیم با خواهرام زیاده اما همیشه اینجا بازی می کردیم

اما الان چی ؟؟

هیچی ماها اصلا باهاشون حرف هم نزده بودم چه برسه به اینکه بخوام بازی کنم.

 

اون دختره خیلی خراب کرد

همه چی رو از مامانم منو خواهرام گرفت الان هم با وجود این بچه اصلا خوشحال نیستم…

 

این بچه انگار ابهت مامان رو می برد زیر سوال..

توی این سن اخه سن حاملگی بود!؟

اخمی درهم کشیدم و بعد با قدم های اروم شده حرکت کردم

دیگه نموندم ببینم چیا می گن فقط اروم راه می رفتم و اطراف رو نگاه می کردم..

اینجوری حالم بهتر بود..

 

راوی

 

اسیه نگاهی از تو ایینه به خودش انداخت این همه مدت اینجا چیکار می کرد!؟

این همه مدت چرا اینجا بود!؟

نگاه گیجی به خودش کرد تا اینکه صحنه هایی جلوی چشمش نقش بست..

 

چشم هاش رو بست و از ته دل جیغ کشید دستش رو جلو برد و ایینه رو شکست..

خودش رو تکون دادم و کشید عقب سوزشی توی دستش پیچید..

 

یکی از پرستارها برگشت سمت اسیه

با چشم های گرد شده گفت : داری چیکار می کنی!؟

خون از دست اسیه روون بود

دستی جلوی دهنش گذاشت و برگشت سمت بقیه با حالت ناباوری گفت : با خودت چیکار کردی دختر!!!؟

 

بااین حرفش بقیه ام اومدن و بهش کمک کردن.

اسیه هیچی نمی فهمید به زبون دیگه کلا تعطیل بود و از اطرافش پرت…

سرگرد دستی به قبر همسرش کشید

باورش نمیشد نازنیش رفته باشه

اصلا یهویی چی شد!؟

این اتفاق یهویی از کجا پیداش شده بود!؟

 

قطره اشکی سمج از چشمش پایین افتاد…قطره اشک درست روی سنگ قبر قرار گرفت…

اونم روی اسمش نازنین

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنیا
دلنیا
1 سال قبل

هرکی سریال خاتونو ندیده این رمانو بخونه😀

رحی
رحی
1 سال قبل

امیر اگه از نسل ناصر الدین شاه نباشه حتما یه رگش به سلسله قاجار وصله. چون این طور هم خرما رو خواستن هم خدارو فقط از اون بر میومد 😐😐 ناراحتم هست چرا ماهرخ زده تو دهنش؟!

رحی
رحی
1 سال قبل

رمانت واقعا ریتم خوبی داره و آدمو شکه میکنه از اتفاقایی که میوفته، فقط ای کاش یکم بیشتر تو املا ها و دیکته ها دقت کنی و اسمارو جا به جا ننویسی…

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x