رمان مادمازل پارت ۹۳

4.6
(25)

 

 

 

 

یه دل سیر که ازم عکس گرفت بالاخره تلفن همراهش رو گذاشت تو جیب شلوارش و بعد گفت:

 

 

-خب.من دیگه باید برم.نمیخوام کسی اینجا ببینم و به گوش سرهنگ برسونه که باز قشقرق راه بنداره….

 

 

لبخند تلخی زدم و با ناراحتی اما درحالی که وانمود میکردم حالم از اون بابت خیلی هم بد نیست گفتم:

 

 

-نگران نباش …بابا از من هم خیلی دل خوشی نداره.میدونی که…خیلی موافق ازدواج من و فرزام نبوده.همین یکم دلخورش کرده…یکم ته نه…در واقع خیلی…

 

چند لحظه ای نگاهم‌کرد و بعد گفت:

 

-نگران‌نباش…اون دختر دوست…زود فراموش میکنه!

 

آهسته و با حالتی دلگیر و پرغم‌پرسیدم:

 

 

-اگه نکرد چی؟اگه دیگه هیچوقت نخواست منو ببینه چی؟اگه عین تو….

 

رفت سمت ماشینش و همزمان گفت:

 

 

-نگران نباش دختر! نده اش نکن این‌ماجرای ساده رو…یکم که بگذره همچی رو فراموش میکنه.خیالت راحت. خب…منم کادوم برم بدم و برم! تو هم دیگه به این‌چیزا فکر نکن…

 

 

از توی ماشینش یه جعبه هدیه خوشگل برام بیرون آورد.اومد سمتم.اونو بهم داد و بعد گفت:

 

 

-اینم هدیه ی من!

 

 

ازش گرفتمش و ذوق زده نگاهش کردم.

مطمئن بودم یه سرویش طلاست.اون همیشه با هدیه های خاص متفاوتش منوغافلگیر میکرد.

ذوق زده گفتم:

 

 

-واااای مرسی رهااام.مرسی!

 

 

جلو رفتم و گونه اش رو بوسیدم.خندید ویه بار دیگه یه دل سقر تماشام کرد.

من میدونستم رهام چقدر دوستم داره.

عاطفه و محبت اون مثل راستین نبود.

راستین یه جورایی گوش به فرمان زنش بود و از وقتی با ماندانا ازدواج کرد انگار دیگه عضوی از خانواده ی ما نبود بلکه پسر مادر شووهرش بود!

عقب عقب رفت سمت ماشینش تا زودتر سواربششه و بره.

چشمیک زد و گفت:

 

 

-مبارکت باشه….خوشبخت شووو…خب؟ خوشبخت شو من شاد بشم

 

لبخند کمرنگ اما از ته دلی زدم و گفتم:

 

 

-خوشبخت میشم…

 

 

محو تماشاش گفتم:

 

 

-مرسی که اومدی رهام.مرسی…نمی دیدمت روزم قشنگ نمیشد! جدی میگم…

 

 

پشت فرمون نشست برام دست تکون داد و بعدهم رفت.

نفس عمیقی کشیدم و همونجا اونقدر موندم تا ماشینش از نظر محو شد.

درست همون لحظه یه ماشین کمی پایینتر از در آرایشگاه توقف کرد و یه زن و سه مرد ازش پیاده شدن اون هم با کلی دوربین و دم و دستگاه…

پوزخند تلخی زدم.حتی اونا هم رسیده بودن اما فرزام نه…

 

 

 

 

دوباره برگشتم داخل.

از دست فرزام کلافه بودم.آخه واقعا مگه یه سیگار کشیدن چقدر طول میکشید که حتی تاحالا هم نتونسته بود خودشو برسونه !

پرده رو کنار زدم و رفتم داخل.

نیکو تا منو دید به سمتم پا تند کرد و پرسید:

 

 

-چیگفت رهام!؟

 

 

هدیه ای که رهام برام خریده بود رو به سمتش گرفتم تا اینجوری جوابش رو داده باشم و بعد پرسیدم:

 

 

-خبری از فرزام نشد؟ چرا نمیاد آخه نیکو؟ حتی فیلمبردار و عکاس هم دم در وایستادن…من خسته شدم دیگه!

 

 

میتونستم حس کنم اون هم مثل من از نیومدن فرزام دلگیره اما هی سعی میکرد اوضاع رو خوب نشون بده و این دیر اومدن فرزام رو عادی…

اشاره ای به جعبه هدیه کرد و گفت:

 

 

-جعبه هدیه اش خیلی خوشگله هاااا….حتما داخلش هم یه چیز توپه!نگران فرزام هم نباش…اون دیگه باید…

 

 

حرفش تموم نشده بود که تلفنش توی دستش زنگ خورد و بعدهم گفت:

 

 

-بفرماااا…دیدی بیخودی نگران بودی! خودشه!

 

 

خوشحال شدم و لبخندی روی صورت دلخورم نشست.به حدی فرزام رو دوست داشتم که حتی تو اوج عصبانیت هم چشمم به صورتش میفتاد هم باز میتونستم ببخشمش.اینبار دیگه حتی نیازی نبود ببینمش…همین که فهمیدم اومده خوشحال شدم و اون ناراحتی و دلخوری به کل از یادم رفت…

نیکو تماسش رو جواب داد و جلوی خودم مشغول صحبت شد:

 

 

” الو…فرزام…اومدی؟! خیلی خب باشه…ماهم الان میام…”

 

 

خود نیکو پول آرایشگاه رو با کارتی که فرزام بهش داده بود حساب کرد و بعد هم گفت:

 

 

-اول من میرم بیرون بعد چون فیلمبردار میخواد عکس و فیلم بگیرم صدات که زدیم تو بیا…

 

 

نیشمو تا بناگوش وا کردم و گفتم:

 

 

-باشه!

 

 

ذوق این مقدمات رو نداشتم.تنها چیزی که خیلی خوشحالم میکرد این بود که امروز قرار بود سر سفره ی عقد بله رو بگم و همراه فرزام بریم تو خونه ای که کل زندگیمون رو از این به بعد قرار ه اونجا باهم و کنارهم زندگی کنیم…

اول نیکو رفت بعد همونطور که ازم خواستن من رفتم بیرون.

فیلمبردار و عکاس بخاطر گرفتن فیلم و عکسهای مدنطرشون تقریبا یه نیم ساعتی مارو اونجا علاف کردن اما چشم من همه اش پی فرزام بود.

اونقدر خوشتیپ شده بود تو کت شلوار دومادیش که دلم نمیخواست کسی جز خودم اونو ببینه….

کار فیلمبردار و عکاس که تموم شد رفتم سمت ماشین گل کاری شده ی فرزام .

منتطر بودم درو برام باز کنه اما اینکارو نکرد .

ایستادم و پرسیدم:

 

 

-درو باز نمیکنی!؟

 

 

مکث کرد و سرش رو برگردوند سمتم و با بدخلقی جواب داد:

 

 

-دختر ملکه انگلستانی؟ خب خودت درو وا کن سوار شو…

 

 

تو شوک حرف تلخش بودم که فیلمبردار پیش دستی کرد و گفت:

 

 

-فرزام جان درو برای عروس باز کن…یه لبخند هم بزن سر جدت تو فیلم عینهو برج زهرماری…

 

 

متعجب و دلگیر نگاهش کردم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

پارت جدید نمیذارید؟؟؟

Zahraa Jad
1 سال قبل

پارت ۹۵ اومده اما پارت ۹۴نیست

mehr58
mehr58
1 سال قبل

این فرزام روبدین من جررررشش بدم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x