با بی حالی از حموم خارج شدم
از چند روز قبل چمدونم بسته بودم نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به خشک کردن موهام
هرمس: حق داری اینقدر مضطرب باشی
تهمینه: من نمیدونم چه کاری درسته من نمیدونم دارم کار درستی میکنم یانه
آهی کشیدم و تکیه ام و به میز تحریرم دادم و به فکر فرو رفتم
هرمس یک قدمیم ایستاد و گفت: تو راه دیگه ای نداری مخصوصا العان که بدتر از قبل درگیری و مشکلت تنها ارتباط با من نیست
تهمینه: متوجه نمیشم
هرمس دو قدم به عقب برداشت و گفت: محمد همه چیو میگه بهت اون شاید به صلاحت کاری نکنه ولی مطمعن باش به ضررت هم کاری نمیکنه
تهمینه: هرمس من میترسم نمیدونم چی در انتظارمه
هرمس پوزخندی زد و غیب شد
چرا تو سختی ها کنارم نبود چرا دلداریم نمیداد چرا وقتایی که باید میبود، نبود
نفسم و با صدا از دهنم خارج کردم و شروع به اماده شدن کردم
رأس ساعت ۹ از اتاقم خارج شدم
دو تا چمدونم و جلوی در اتاقم گذاشتم
تیرداد با دیدن اوضاع به سمتم اومد نگاه افسواری بهم انداخت
تیرداد: من میارم
بی حرف ازش دور شدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم
مامان با دیدنم اهی کشید و گفت: حتما الان باید بری هنوز دو روز فرصت داری
تهمینه: مامان جونم امروز نرم فردا که حتما باید برم نگران نباش من دیگه بچه نیستم
مامان: تهمینه دختر خوبی باش مامان به هر کسی هم اعتماد نکن سرتقی و کله خری و هم کنار بزار سنگین برو سنگین بیا با هر کسی هم صمیمی نشو
تهمینه: چشم مامان مواظبم خیالت راحت
بوسه ای روی لپش نشوندم و منتظر بابا شدم
……