پارت 100_پایان جلد 1 رمان نیستی

3.7
(3)

 

رو به روش نشستم و دفتری که جلد چرمی و قهوه ای رنگی داشت و برداشتم یکی یکی صفحه هارو ورق زدم موجودات عجیب و غریبی که تصویرشون و کشیده بود و زیرش توضیحاتی در موردش داده بود جالب بود از تصویر خون اشام ها و گرگینه ها گرفته تا موجوداتی که تو عمرم چیزی ازشون نشنیده بودم

همینطور که ورق میزدم گفتم: یعنی این ها همه وجود دارن؟ افسانه نیستن؟!
محمد: در اصل هیچ داستان و افسانه ای وجود نداره این موجودات حقیقت پنهان جهانن من حتی محل زندگیه خیلی هاشون و بلدم
با دهن نیمه باز یکی یکی تصویر هارو نگاه میکردم درست مثل بچه ی بی سوادی که براش کتاب داستان خریدن

خون اشام ها، گرگینه ها، کیتسونه ها، شنگ ها، ونگ زن و حتی همون ملمداس که تو استخر دیدم همه و همه با توضیحات تقریبا جامعی داخل یه دفتر نحفه شده بود

به اخرین صفحه که رسیدم کلمه ی همزاد بالای صفحه خودنمایی میکرد محمد از همزاد هیچ تصویری نکشیده بود شاید همزاد یه موجود نامرئی بود

دفتر و برگردوندم و مقابلش گرفتم انگشتم و رو صفحه گزاشتم و گفتم این چرا تصویر نداره
محمد لبخندی زد و گفت: اگه به خودت زحمت بدی و توضیحات و بخونی متوجه میشی

لب برچیدم و شروع کردم به خوندن مطالب

متن: همزاد _همانطور که از اسمش پیداست به موجودی میگویند که همراه با انسان زاده میشود بعضی ها معتقدند که هر انسان یک همزاد دارد ولی بعضی ها معتقدند که هر انسان همراه با خود دو همزاد دارد

همزاد اول از جنس فرشتگان و همراد دوم از جنس شیاطین
برای این گفته اثبات وجود دارد در قران کریم و زبان عربی به همزاد قرین میگویند
علائم همزاد: خواب را از شخص میگیرد…

مطالب که تموم شد رو به محمد گفتم:

قبلا راجب همزاد توضیح داده بودی الان همزاد من کجاست؟!

محمد: همینجا

تهمینه: میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم؟!

محمد: اره ولی بهتره این کارو نکنی

تهمینه: ولی من میخام ببینمش من جن های زیادی و دیدم

محمد: همزاد تو جن نیست از قضا من صلاح نمیبینم

تهمینه: چرا؟!

محمد: چون یه زمانی همزاد خودم برا خودم مشکل درست کرد نمیخام این اتفاق برای تو هم بیوفته

تهمینه: اما تو گفتی همزاد من به استخدام تو در اومده

محمد نفس عمیقی کشید و نفس و با اه بیرون فرستاد

محمد: باشه فقط یه بار تا زمانی هم که اموزش هات کامل نشده حق نداری ببینیش

تهمینه: قبوله

دفتر دیگه ای و برداشتم این دفتر مخصوص خواص گیاه ها بود و نحوه ی درست کردن معجون ها و خیلی چیزای دیگه دفتر بشدت قطور بود سعی کردم مطالب پیش پا افتاده رو بخونم تا چیزی حالیم بشه سرفرصت با محمد در مورد کل این دفتر ها قرار بود صحبت کنیم

گیاه ها با خواص جادویی: ماگورت، نعنای هندی، کاین، اسطوخودوس و خیلی چیزای دیگه

یاد پونه ها و لاله های تو حیاط افتادم پس برای همین بود منو اورده بود تو دل کوه

تا چشم بهم زدیم شب شد کل روز سرم با کتاب های محمد گرم بود و هر وقت چیزی و متوجه نمیشدم ازش میپرسیدم به قدری ذهنم قوی و خوب بود که بیشتر مطالب و به ذهنم سپردم

بارون بند اومده بود و بوی نم خاک تا داخل خونه هم میومد

از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم ابر های تیره رفته بودن و حالا حلال ماه تو اسمون خود نمایی میکرد

و جلوه ی خاصی به محیط داده بود ابر های سفید که با نور مهتاب و سیاهی شب خاکستری دیده میشدن
ستاره هایی که میدرخشیدن
صدای غورباغه ها جیرجیرک ها
لبحند دندون نمایی زدم که لمس دستی و و روی شونه هام حس کردم

نگاهی به پشت سرم انداختم با دیدن صورت هرمس لبخندم کم رنگ شد

به صورت هرمس خیره بودم که صدای محمد تو گوشم زنگ خورد

محمد: تو برو داخل اتاق بخواب منم همینجا میخابم

ناخوداگاه به سمت اتاق روونه شدم
وارد اتاق شدم مسخ شده روی تخت نشستم که هرمس رو به روم ظاهر شد

هرمس لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد و بدن بی جون من بی جون تر

هرمس مقابلم ایستاده بود..

حالاصورتش مقابل صورتم بود
لمس دستش و روی دستم حس کردم انگست اشاره اش و روی انگشترم نشست دو ضربه ی اروم بهش زد

صاف ایستاد طوری که صورتشو نمیدیدم
کم کم عقب رفت و غیب شد…

غرق خواب بودم که حس سنگینی روی قفسه ی سینه ام حس کردم هر چی بیشتر هوشیار تر میشدم حس سنگینی و بیشتر روی سینه ام حس میکردم
طوری که گلوم به خس خس افتاده بود

این حالت و خوب میشناختم توی یکی از کتاب های محمد خونده بودم که به این حالت حالت بختک یا قَرع میگن

ترجیح دادم اینبار هوشمندانه عمل کنم و قبل بی هوش شدن صلوات بفرستم و اسم خدا رو زمزمه کنم که به دقیقه نکشید این حالت از بین رفت
تو جام نشستم و با دو دست سرم و بین دست هام گرفتم تشنگی مانع خوابیدنم میشد به همین خاطر از اتاق خارج شدم

هوا تغریبا روشن شده بود

جرعه ای اب خوردم و از پنجره به بیرون خیره شدم

اون طرف حصار دختری پشت به من ایستاده بود بلیز سرهم سفید رنگی به تن داشت با موهای خرمایی موج دار که تا کمرش میرسید

باد موهاشو میرقصوند و اون اروم اروم شروع به حرکت کرد و من بی اختیار سریع از خونه خارج شدم

و قدم به قدم با اون جلو میرفتم درست پشت سرش

لحظه ای از حرکت ایستاد حالا جفتمون مقابل دره ای بودیم

دره ای که کاملا تو مه فرو رفته بود

صدای گوش نواز دختر تو کل دره طنین انداخت

دختر: وقتی سکوت میکنی، او هم سکوت میکند، و این آغاز گفت و گو با اوست

قبل از اینکه ذهنم شروع به تجزیه و تحلیل مطلب کنه دخترک به سمتم برگشت

اون من بودم که مقابل من ایستاده بود

اخمی از روی کنجکاوی کردم و سرم و به سمت راست متمایل کردم لبخندی زد و سرش و به سمت چپ متمایل کرد

تهمینه: تو منی ؟ منظورم اینه که تو… آم… تو منی یعنی…

دخترک: همزادت

لبخندی زدم و سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم
توی سکوت بهم خیره بودیم که حرفهای محمد تو گوشم زمزمه شد

(بعد از اینکه اموزش هات تموم شد)

نفسم و پر حرس بیرون فوت کردم

تیدا: حالا من برای ملاقات با تو تنبیه میشم

لب هام و بهم فشوردم و گفتم: من با محمد صحبت میکنم

چینی به بینیش داد و گفت: باید برم کمک محمد همین حالا از اینجا فرار کن

به سمت راست اشاره کرد و گفت: ازاین طرف

به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم تا خواستم سوالی بپرسم با جای خالیه تیدا رو به رو شدم

دو دل بودم برای رفتن یا موندن
شاید این ها همه حیله بود
شایدم یه امتحان از طرف محمد
با این حال ترس پیروز جنگ درونیم شد و به جهتی که تیدا اشاره کرده بود پا به فرار گزاشتم

نفس نفس زنان میدویدم همه جا رو مه گرفته بود

مسخ شده ایستادم به اطرف نگاه کردم هیچ چیز پیدا نبود حالا نمیدونستم کجام

باید چکار میکردم

اب دهنم و به سختی قورت دادم روی زمین نشستم و زانو هامو بغل گرفتم سر روی زانو هام گزاشتم

به دقیقه نگذشت که به عالم رویا پناه بردم

༺از زبان علی ༻

برگشتم برای انتقام

دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم

جَن سرکش خواب و خوراکم و ازم گرفت
به پدر بزرگم قول دادم به دام بندازمش همینطور که پدر بزرگم به پدرش قول داده بود

حالا من اخرین بودم و چون اخرین بودم باید جَن سرکشو به دام مینداختم

وقتی فهمیدم عقیم شدم با خودم عهد بستم به دام بندازمش و وقتی به دام انداختمش برم سروقت کسی که منو اخرین کرد

کم کم بازیه روزگار همه چیو سر هم کرد و کنار هم چید

جَن سرکش با کسی که مسبب اخرین شدن من شد کنار هم مقابل من قرار داد

حالا من بودم و دو موجود نفرت انگیز زندگیم وسط جنگی که دو سر باخت بود

خوشحالم چون کم کم تیکه های پازل کنار هم چیده شد

༺از زبان تهمینه ༻

چشم هامو باز کردم نمیدونستم کجام و این منو اذیت میکرد هنوز همه جا تو مه گم بود
زیر لب نالیدم: خدایا کمکم کن
از جام بلند شدم از مسیری که اومده بودم برگشتم کم کم محیط به چشمم اشنا اومد پس تند تر قدم برداشتم نمیدونستم چه اتفاقی در حال رخ دادن بود، دلم گواه بد میداد نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم اره من نزدیک دره بودم دره رو پیدا میکردم میتونستم برگردم به کلبه
با دیدن دره قلبم اروم گرفت و پر سرعت تر دویدم از دور کلبه رو میدیدم ولی هر چی بیشتر نزدیک میشدم چشم هام گرد تر میشد
این دود ها یعنی کلبه اتیش گرفته بود نکنه محمد داخل کلبه خواب بوده باشه
با دست پاچگی به سمت کلبه دویدم از حصار گذشتم نه اتیشی در کار بود نه بوی دودی سریع در کلبه رو باز کردم
تهمینه: محمد دود هارو دیدی
تا سر بلند کردم با دیدن علی و سورنا با دهن نیمه باز خشکم زد نگاهم به دست و پای بسته ی محمد قفل شده بود
یه صدایی از اعماق وجودم داد زد بیخیال محمد فرار کن
سریع به بیرون کلبه دویدم نزدیک در خروجی بودم به حصار نرسیده بودم که چهار موجود (نمیدونم چطور توصیف کنم) با بدن سفید و موهای مشکی دست های استخونی با رگ های برجسته ی مشکی که جای جای بدنشون نمایان بود ظاهر شدن
ایستادم نفسم و با لرز از دهانم خارج کردم به پشت سرم نگاه کردم علی درست جلوی در کلبه ایستاده بود
متنفر بودم از این ترس، متنفر بودم از این ناتوانی، متنفر بودم از این دلهره
مسیری که اومده بودم و برگشتم حالا رو به روی علی ایستاده بودم علی خیره به صورتم جزع جزع صورتم و زیر نظر داشت از جیب شلوارش نوار پارچه ای قرمزی و در اورد و به صورتم نزدیک کرد کمی خودم و به سمت عقب متمایل کردم اما صدای درونم میگفت نترس
حالا با اون نوار روی چشم هام هیچجا رو نمیدیدم از پیراهنم گرفت و به داخل هدایتم کرد دقیق نمیدونستم کجای خونه نشستم فقط میدونستم تو خطرم و از هر طرف احتمال حمله هست
صدای علی لرز به تنم انداخت
علی: یادت میاد چقدر منو تحقیر کردی؟
تک خنده ای زد طرف حسابش کی بود؟ من یا محمد؟؟
با صدای داد علی بیشتر تو خودم مچاله شدم
علی: یادت میاد یا یادت بیارم؟؟
از بازوم گرفت و کف کلبه پرتم کرد نفس عمیقی کشیدم و تمام جرعتم و جمع کردم و نوار و از روی چشم هام براداشتم از پشت دندون هایی که بهم میساییدم غریدم: چی از جون ما میخای
علی: حقمو
تهمینه: هرمس حق تو نیست
علی: همه تون و میکشم
میخاستم زبون باز کنم که چشمم به داخل اتاق افتاد هورس روی تخت لم داده بود و با نیش باز منو نگاه میکرد
لبخندی زدم و گفتم: بکش
محمد: خفه شو تهمینه
علی: اره تهمینه خفه شو میدونی چرا چون اخر این داستان یه قربانی داره اونم تویی میدونی چرا اینجایی؟؟
پوزخندی زد و ادامه داد: چون این اقا که اینجاست میخاست زمانی که تفنگ و به سمتش گرفتم خودش و پشت سرت قایم کنه
تفنگ و رو به محمد گرفت همینطور که با نفرت به محمد نگاه میکرد گفت: ولی اشتباه کردی من قصد جون تورو دارم این دختر شاید مهره ی سوخته باشه ولی در هر صورت خواهی مرد
محمد: نمیخاستم بهت اسیب برسونم من نمیخاستم…
علی: خفه شو، خفه شو باشه
با ترس به تفنگ توی دست علی نگاه کردم هورس و هامون خندون بپر بپر وارد پذیرایی شدن و به سمت محمد رفتن قدمی به سمت جلو برداشتم و سرم و به چپ و راست تکون دادم که دستی روی شونه ام نشست
برگشتم که با صورت حال بهم زد سورنا مواجه شدم
سورنا: ما یه خورده حسابی با هم داشتیم
سرم و به سمت راست متمایل کردم و اخم ریزی کردم
سورنا شونه بالا انداخت و گفت: که رو تخت بی حساب میشیم
به چشم های از حدقه در اومده ام نگاهی انداخت مچ دستم و گرفت و به سمت اتاق کشید در اتاق و بست دو تا از دکمه های پیراهنشو باز کرد و روی تخت نشست
همینطور که پاهاش به عرض شونه هاش باز بود دو دستشو پشت سرش ستون بدنش کرد و گفت: نمیای؟!
توی سکوت نگاهش کردم که دوباره گفت: اگه مطیع باشی و با پای خودت بیای شاید زنده بمونی در غیر این صورت اول سواری میگیرم ازت بعد میکشمت
تو تموم این مدت یه سوال بود که تو ذهنم اکو میشد
[پس قدرت محمد چیشد، پس لشکرش کجاست] اروم به سمتش رفتم و روی پاهاش نشستم یه دستشو روی کمرم و دست دیگه اشو روی پاهام گزاشت
تهمینه: چطور اینجا رو پیدا کردید؟!
سورنا: به راحتی محمد فک میکرد خیلی زرنگه، خدا بیامرزتش
تهمینه: علی میکشتش؟!
سورنا: معلومه که اره
تهمینه: اخه مگه محمد چه بدی به علی کرده
سورنا: فقط میدونم جفتشون قبلا تو روستای پدری تو زندگی میکردن و همون موقع ها محمد علی و عقیم میکنه

تهمینه: چرا چطوری؟!
سورنا: نمیدونم مهم هم نیست
در همون حال دستشو روی پاهام حرکت داد
سورنا: داری وقت کشی میکنی؟؟
لبخندی زدم و گفتم: نه اتفاقا خیلی وقته منتظر همچین روزی ام
سورنا لبخند دندون نمایی زد و گفت: واقعا؟!
به هورس نگاه کردم و با چشم بهش علامت دادم با یه حرکت شاه رگ سورنا رو به دندون گرفتم و این حرکت مصادف شد با صدای داد علی و ورود محمد…..

……..

مامان تهمینه: من واقعا نمیفهمم تو عقل داری هان؟! میری دو روزه برمیگردی؟!
تهمینه: اخه مامان من نازدونه ی خودتونم مگه میتونم دوری شمارو تحمل کنم انصراف دادم دیگه یه طوری رفتار نکنید فک کنم ناراحتید از اینکه برگشتم
مامان تهمینه: نه من میگم که یکم رو کارات استمرار داشته باش بزرگ شدی کاراتو نصف نیمه ول نکن
بابای تهمینه: خیل خوب دیکه چقدر غر میزنی حالا که برگشته شام چی داریم؟؟
مامان: زهر مار، درد، کوفت
همزمان با بابا شروع کردیم به خندیدن
به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم هورس و هامون روی تخت مقابل هم نشسته بودن و بیب بیب بازی میکردن چشم هامو بستم و تیدا رو صدا زدم
تهمینه: هنوز خبری ازشون نشده؟!
تیدا: نه
تهمینه محمد در چه حاله؟!
تیدا: نمیگم
و غیب شد عصبی از جا بلند شدم و به سمت اتاق تیرداد حرکت کردم میخاستم در و باز کنم که صدای پچ پچ شنیدم انگار داشت با یکی حرف میزد اروم لای درو باز کردم چهار زانو روی تخت نشسته بود و داشت چیزی و تعریف میکرد
وارد اتاق شدم و گفتم: تیرداد دیونه شدی؟!
دست پاچه گفت: تو کی اومدی… اصلا چرا اومدی؟
تهمینه: ادرس خونه جدید محمد و میخام داشتی با خودت حرف میزدی؟!
تیرداد: نه… نه ادرس و برات SMS میکنم
سرم و تکون دادم و باشه ای گفتم
لباس پوشیدم و به مامان گفتم میرم پیش آیلین
خونه ی جدید محمد خوشبختانه زیاد دور نبود بعد از اون ماجرای کلبه محمد واقعا شکسته شده بود هنوزم خیلی چیزا برام سوال بود امروز هم اومدم تا همه چیو مشخص کنم باید میفهمیدم هرمس و عفریته کجان چه بلایی سر لشکر محمد اومده
از اون روز و بعد از اون ماجرا دیگه محمد و ندیدم و این تیدا و هورس و هامون بودن که برام خبر میاوردن که اونم دست و پا شکسته بود
مقابل محمد نشستم
محمد: حالت چطوره؟!
تهمینه: از تو بهترم
نگاهشو دور تا دور خونه چرخوند
تهمینه: دورا دور حواسم بهت هست
محمد: بهشون اعتماد نکن
تهمینه: تیدا؟! هورس؟! هامون؟!
محمد: اون ها استخدامت نشدن فقط از تو تغذیه میکنن تیدا هم که تکلیفش مشخصه
تهمینه: هرمس کجاست؟!
محمد: نگرانش نباش پیش منه
تهمینه: اون روز چه اتفاقی افتاد؟!
محمد: همرو کشتن بعضی ها هم از چنگم در اوردن اگه تو نبودی… نمیدونم چی میشد
تهمینه: منکه کاری نکردم
محمد: تو هورس و هامون و رهبری کردی
تهمینه: مادرشون؟!
محمد: اونم پیش منه
تهمینه: لابد قفل زنجیر کردیشون کسی از چنگت درشون نیاره
محمد: بهشون نیاز دارم هفتاد تاست
تهمینه: هفتاد تا چی
محمد: طلسم مرگ میدونی یعنی چی یعنی نزدیک به رفتنم، تموم زندگیم و تنها بودم، همیشه دلم میخاست یه زندگی داشته باشم.. یه خانواده ی شاد ولی…نشد میدونی… تو خیلی خوشگلی
لبخند زدم اون هم به چشم هام نگاه کردو لبخند زد
محمد: من با علی بد کردم اما علی با من بد تر کرد، گزاشتمش بهزیستی هر از چند گاهی بهش سر بزن، روزگار نامرده تو نامرد نباش.. ، چرخ فلک میچرخه نوبت تو هم میرسه… علی بد بوده درست نامردی کرده درست الان زندگی نباتی داره درست ولی بیا بهش یه درس بده
نگاهم کرد نگاهش کردم
محمد: میدونی… حالم بده… دلم میخاد داد بزنم نمیدونم چمه کاش زود تر برم… کاش زود تر بخوابم.. میدونی.. از این سردی خسته شدم از این سکوت خسته ام کاش خدا زود تر تمومم کنه…
اروم سرش و رو پاهام گذاشت و گفت: میدونی دلم کمی مردن میخواهد… برای تنوع هم که شده…
تهمینه: کی برات طلسم مرگ زده اگه طلسم مرگ زده پس چطور زنده ای؟!
محمد: به صد تا برسه تمومه، نمیدومم کی دشمن زیاد دارم
تهمینه: راهی برای باطل کردنشون نداری؟!
مکث کرد و گفت: این طلسم ها معمولا تو قبرستون ها چال میشن میتونم با کمک هرمس و عفریته قبرستون هارو پیدا کنم و یکی یکی باطلشون کنم
تهمینه: پس چرا زانوی غم بغل گرفتی
محمد: دلیل میخام، دلیل میخام برای زنده موندن
اب دهنشو قورت داد و گفت: دلیلم میشی؟!
به چشم های سیاه و براقش نگاه کردم با زبونم لبام و تر کردم و گفتم: زنده برگرد…..

 

 

༺ཌ༈پایان جلد یک رمان نیستی ༈ད༻

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x