پارت 99 رمان نیستی 1

3.3
(3)

 

 

اروم چشم هامو باز کردم اتاقی با دکور سفید تخت گرم و نرمی که روش خوابیده بودم و حاظر نبودم با هیچ چیزی عوض کنم

حس سبکی و ارامش خاصی داشتم نمیدونستم اونجا کجاست یا چطور از اونجا سر در اوردم مهم این بود که حس امنیت داشتم بیشتر از نیم ساعت روی تخت قلط میزدم و حاظر نبودم هیچ جوره محفل گرم و نرمم و ترک کنم

بلاخره حوصله ام سر رفت و از تخت جدا شدم با اینکه هنوز دلم میخواست استراحت کنم

مقابل اینه قدی ایستادم و به سر تا پام نگاهی انداختم موهای ژولیده ام رو شونه هام ریخته بود و لباس سبز رنگی به تنم بود با دیدن لباس اخمی کردم و کمی خودم و بر انداز کردم بهم میومد به دور تا دور اتاق نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم

اولین چیزی که توجه ام و جلب کرد کتری روی گاز ذغالی بود که ازش دود بلند میشد بوی حوس انگیز چای آنخ لبخند و روی لب هام مهمون کرد سریع به سمتش رفتم و لیوان آهنگی بزرگی و پر از چای کردم

لیوان چای که ازش دود بلند میشد نزدیک بینیم بردم و بوی دلچسبش و استشمام کردم به اطرافم نگاه کردم خونه ی کوچکی بود دکور خونه قهوه ای بود و اشپز خونه و حال یکی بود

اتاقی که داخلش بودم تنها اتاق داخل خونه بود به سمت تنها پنجره ی خونه رفتم و پرده رو کمی کنار زدم با دیدن منظره ی بیرون ناخوداگاه لب هام کش اومد به سمت در خروجی حرکت کردم روی تراس خونه ایستادم

اینجا کجا بود؟!

من اونجا چکار میکردم؟!

چطور از اونجا سر در اورده بودم؟!

انگار خونه رو کوه ساخته شده بود دور تا دور خونه با چوب حصار کشیده بودن

سرخی گل های لاله تو چشم میزد و هوا کمی مه الود بود

جوی ابی که از وسط حیاط میگذشت و به جایی نامعلوم میرفت و تخته ی چوبی که به عنوان پل روی جوی گزاشته شده بود

از تراس که سه پله داشت پایین اومدم ، رطوبت خاک تازه منو به خودم اورد، کفش نداشتم بی توجه به پاهای برهنه ام به سمت جوی اب رفتم

گل های پونه و لاله که کنار جوی سبز شدع بود و تماشا کردم ث با دست کمی لمسشون کردم حوس چیدن گل های لاله بسرم زد که سریع پشیمون شدم در اضاش یه گل پونه چیدم و کمی بو کشیدمش

از جا بلند شدم و کمی چای ام و مزه کردم به اونطرف حصار نگاه کردم تازه متوجه ی مردی که جلوی بوم نقاشی ایستاده بود و غرق مشغول کار بود شدم

بدون تعلل از روی تخته چوب گذشتم و به سمت مرد حرکت کردم وقتی جلو تر رفتم تازه متوجه ی محمد شدم

با صدای پاهام به سمتم برگشت و لبخندی زد

محمد: چه زود بیدار شدی

تمام نفرتم و تو چشم هام ریختم و با نفرت نگاهش کردم انگار رنگ نگاهم و شناخت تک خنده ای کرد، با دیدن خنده اش عصبانی شدم و چای تو دستم و به سمتش پرت کردم با این کار خنده اش اوج گرفت پر بغض نگاهش کردم که کمی خودش و جمع و جور کرد

تهمینه: چرا با هرمس این کارو کردی؟؟

محمد: هرمس؟!

قطره ی اشک از گوشه ی چشمم چکید لبخند تلخی زد ث به اسمون نگاه کرد همون لحظه صدای غار غار کلاغی بلند شد به اسمون نگاه کردم

خودش بود، هرمس

هرمس من، که غار غار کنان به سمتم پرواز میکرد

اروم روی شونه ام نشست انگشتم و زیر منقارش گزاشتم و گفتم: خودتی؟!

دستم و بین منقارش گرفت و سرش و بالا و پایین تکون داد انکشتم و محکم از منقارش بیرون کشیدم تک خنده ای زدم که بلند شد و پرواز کرد

روی بوم خونه نشست و شروع غار غار کرد همون لحظه کلاغ سفید رنگی کنارش نشست و هر دو همزمان شروع به غار غار کردن غار غار با لبخند به محمد نگاه کردم بعد از مدتی که تو چشم های هم خیره بودیم به سمت بومش برگشت و گواش ها و قلمو هاش و داخا جعبه ی وسایل هاش چید

محمد: بهتره بریم داخا الان هاست که بارون بگیره

با این حرف نگاهی به اسمون انداختم راست میگفت ابر های تیره تموم اسمون و احاطه کرده بودن به هرمس نگاهی انداختم ساکت شده بودن و دیگه غار غار نمیکردن

محمد با یه دست بوم و با دست دیگه اش جعبه ی وسایل شو بلند کرد

بی حرف به سمت خونه حرکت کرپ بی اختیار پشت سرش روونه شدم

 

***

 

روی مبل رنگ و رو رفته ی قهوه ای کنار شومینه نشسته بودم و خیره به هیزم خایی بودم که حالا ذغال شده بودن

بارون شدت گرفته بود دیکه خبری از محیط زیبا و ارامش بخش بیرون خبری نبود حالا برام ترسناک شده بود صدای شدید بارون که به شیشه و سقف خونه میکوبید لرز به تنم انداخته بود که بلاخره محمد اژ اتاق دلکند و به حال اومد

برای خودش چای ریخت و کنار تنها پنجره ی خونه ایستاد با انگشت اشاره اش روی شیشه ی پنجره که بخار گرفته بود تصویر یه ابر کشید و جند خط عمود زیرش که نقش باران و ایفا میکرد

از جا بلند شدم و کنارش پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم

اروم زیر لب لب زد: باز باران

لبخندی زدم و در ادامه گفتم: اینبار بی ترانه

سرش و به سمتم چرخوند و به چشم هام خیره موند نگاهم و به قفسه کتاب کنار پنجره دوختم و گفتم: کتاب هات، همیشه برای من معمای عجیبی بودن

محمد: هرچی دیدم و کشیدم، هر چی هم که شنیدم نوشتم

تهمینه: اجازه هست..

محمد: بعضی هاشون و اجازه داری

لیوان توی دستش و کنار طاقچه زیر پنجره گزاشت و از قفصه ی کتاب هاش چهار کتاب و برداشت و روی مبل کنار شومینه نشست

کتاب هارو روی میز گزاشت و بهم نگاه کرد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x