رمان مادمازل پارت ۴۰3 سال پیش۳ دیدگاه به خودم اومدم.نباید بیشتر ازاین طولش میدادم اما اگه واقعا بازم ردم میکرد از درون میشکستم. آخه تصمیم داشتم اینبار کارو یکسره بکنم و بهش بفهمونم دوستش دارم.راستش…
رمان اردیبهشت پارت ۳۴3 سال پیش۳ دیدگاه *** ملی خانم نشسته بود پایین تخت آرام … رنگ به چهره نداشت ، دست هاش می لرزید … با دست های لرزونش داشت لقمه ی کتلت و سبزی…
در مسیر سرنوشت پارت سوم3 سال پیشبدون دیدگاهاونم پشت میز روبه روی من نشست _ خوب بگو میشنوم.. دست هاش رو آورد روی میز حلقه کرد، و گفت : فکر نکنم نیازی باشه که توضیح بدم چقد…
رمان لیلیان پارت ۸3 سال پیش۷ دیدگاه **** ” لیلیان ” لیوان چای را چنان روی میز میکوبم که قطرات داغش بالا میپرد و هم روی صورت و لباس خودم و هم نژادپناهی میپاشد. متعجب…
رمان رخنه پارت ۶۵3 سال پیشبدون دیدگاه واقعا داشت به همچین چیزی فکر می کرد؟ من توی دوسال زندگیم همراه حافظ سختی های زیادی کشیده بودم و آخرین گزینه توی ذهنم طلای بود تو این…
رمان اردیبهشت پارت ۳۳3 سال پیش۲ دیدگاه ارمغان هینی کشید و از جا پرید … بعد رد صدا رو گرفت و بلاخره اونو توی تراس اتاق خوابش پیدا کرد … . فراز توی جکوزی…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۳۳3 سال پیش۳ دیدگاه چشمانم را روی هم گذاشتم تا شاید کمی آرام شوم. سرگیجه داشتم و همهی دنیا انگار دور سرم میچرخید. اهورا ثابت کرد که کاملاً غیر قابل پیش…
رمان سرمست پارت ۶۱3 سال پیش۱ دیدگاه وارد حموم شدم و لباسهام رو آویزون کردم. برهنه شدم و شیرآب رو باز کردم. زیر آب وایسادم و چشمهام رو بستم که تصویر ماهد، جلوی چشمم…
رمان وارث دل پارت ۲3 سال پیشبدون دیدگاه یه لحظه هول شدم و سرمو پایین انداختم. صدای سرد و دستوری خانم رو شنیدم : -بیا بشین باهات حرف دارم عرق سردی رو پیشونیم نشست.به زور چشمی…
رمان اردیبهشت پارت ۳۲3 سال پیش۴ دیدگاه دستاش دور بدنش رها شد … چند قدم به عقب تلو تلو خورد و باز روی مبل نشست . ملی خانم عین یک تکه زغال گداخته شده بود…
در مسیر سرنوشت پارت دوم3 سال پیشبدون دیدگاهلباسهامو رو با یه تنیک و شلوار عوض کردم و یه شال هم گذاشتم سرم و از اتاق اومدم بیرون، صدایی از داخل خونه نیومد پس همه تو حیاط بودن،…
رمان گلامور پارت ۲۶3 سال پیش۱۷ دیدگاه * * * – کمند بابا صدای حاج همایون که در سرم می پیچد به خودم می آیم و از پشت میز بلند میشوم. آنقدر…
رمان رخنه پارت ۶۴3 سال پیشبدون دیدگاه – بگو نمیخوای بری خونه بابات! اخم کرد و با زدن نیمچه بوقی به دربون عمارت سلطانی ها اعلامکرد که درب رو برامون باز کنن. – گفتن…
رمان نیمه گمشده پارت آخر(72)3 سال پیش۶ دیدگاهبعد از خوردن غذا ، هممون اصرار کردیم که آرتا یه اهنگ واسمون بخونه.. گیتارشو ع رو زمین برداشتم و روی یه تیکه سنگ بزرگ نشست ، فلورو کشوندم توو…
رمان نیمه گمشده پارت 713 سال پیشبدون دیدگاهتا چشمش به من افتاد ، خنده ی ذوق زده ای کرد و خطاب بهِم لب زد : _ اوه؛سارا جان.. دخترم لااقل تو بیا یه چیزی به آرتا بگو…