در مسیر سرنوشت پارت سوم

4.6
(23)

اونم پشت میز روبه روی من نشست
_ خوب بگو میشنوم..
دست هاش رو آورد روی میز حلقه کرد، و گفت : فکر نکنم نیازی باشه که توضیح بدم چقد دوست دارم از همون بچگی تا همین الان، خودت هم خوب میدونی من همیشه حواسم بهت بوده و هست، نمیدونم چته که مدام میخوای منو و عشقم رو انکار کنی، بابا من دوست دارم آخه به چه زبونی بهت بگم که بفهمی..
اووف اصلا حوصله ی این حرفا رو نداشتم، ای تف تو ذاتت سمانه که منو با این دراز گوش ول کردی و رفتی، تصمیم گرفتم آب پاکی رو بریزم رو دستش که دیگه برا همیشه دست از سرم برداره..یکم رو صندلی جابه جا شدم و رو کردم بهش و گفتم: ببین امین من هیچوقت دوست نداشتم و ندارم و نخواهم داشت، اینو چند بار به سمانه گفتم که بهت بگه منتها چرا بهت نگفته رو واقعا نمیدونم، من قصد ازدواج ندارم الان فقط میخوام به فکر درس و کنکور باشم تو رو خدا با این حرفا جو الکی راه ننداز تو فامیل..
حرفامو که بهش زدم به صورتش نگاه کردم دیدم هیچ عکس العملی نشون نداده،وااا بیا اینم از شانس من پسره پاک خل شد…
دستم رو جلو صورتش تکون دادم و گفتم: امین امین؟ میشنوی صدامو، تو رو جون خاله دیگه حرفی از ازدواج و این حرفا نزن من نمیخوامت نه تو رو هاا نه هیچکس دیگه رو..بلند شدم که برم که صدام زد
_برا چی لیلا؟
خب اون از اون سوال هایی بود که آدم نمیدونه چطور بهشون جواب بده، حالا اگه مثلا برگردم بهش بگم دلیلش اینکه از ریختت از چهرت از اخلاقت از اعتقاداتت حالم بهم مپخوره، چه جوابی میتونه بهم بده، پس ترجیح میدم سکوت کنم و از کنارش گذاشتم و به سمت اتاق رفتم واردش شدم.. الان به تنها چیزی که احتیاج دارم فقط خوابه تشک رو پهن کردم روش دراز کشیدم و قبل از اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم به خواب رفتم….
با سر و صدایی که از حال اومد بیدار شدم، اووف مگه میشه تو این سر و صدا خوابید، وقتی خوب نخوابم سردرد بدی می گیرم شقیقه هام رو ماساژ دادم یکم بهتر شم، ولی نه انگاری بهتر بشو نیستم، از رخت خواب بلند شدم و از اتاق بیرون زدم، بابا رو دیدم که روبه روی تلویزیون نشسته و زل زده به صفحه ی خاموشش، صدای مامان و لعیا و فاطمه هم از تو پذیرایی میومد،پس این سر وصدای بلند از کجا بود؟سمت بابا رفتم و بهش سلام کردم و اونم با خوشرویی جوابم رو داد..
_ بابا جون چرا اینجا نشستین؟ واسه چی نمیرین پیش بقیه؟
_ میخواستم نماز بخونم عزیزم
_ آها، چیزی نمیخواین براتون بیارم؟
_ یه چای بزار، به مادرت هم بگو یه زنگ به ننه هما بزن ببین عمران جواب نمیده؟
_ عمران برا چی؟ چی شده؟
_ عمران و صادق با هم رفتن اهواز، الان هر چی زنگ میزنیم نه صادق جواب میده نه عمران..
_ یعنی چی، صادق هنوز نیومده؟
بابا بلند شد طرف سجاده رفت و گفت: نه‌، اگه جواب میداد که به تو نمی گفتم به مامانت بگی زنگ بزن، برو به مادرت بگو برو..
وااای خدا، الان تا صادق بیاد دیگه مامان باید ارامش خونه رو بریزه بهم…. وارد پذیرایی نسبتا بزرگمون شدم فاطمه داشت با گوشیش ور میرفت، لعیا هم با راحیل سرگرم بود مامان هم تکیه به پشتی پاهاش رو کشیده بود و ماساژ میداد، پیشش نشستم و گفتم: مامان، بابا میگه به ننه هما زنگ بزن بگو به عمران زنگ بزنن ببینن جواب نمیده؟
مامان که استرس و نگرانی از چهره ش می بارید گفت: زنگ زدم، چند بار هم زنگ زدم میگن هر چی میگیریمیش اولش جواب نداد بعدش هم گوشیش خاموش شد…
در حالی که پاهاش رو ماساژ میدادم گفتم: مامان تو صادق و نمیشناسی! حتما اومده باز رفته سراع دوستاش گوشیشم لابد یا پیشش نیست یا شارژ نداره..
هیچکس به اندازه ی خودم بر این موضوع واقف نبود که دارم چرت میگم چون نه صادق اهل خوشگذرونی با دوستاش بود نه اینقد بیخیال بود که تا این موقع نیاد خونه و هیچ خبری هم از خودش نده اونم وقتی اخلاق های مامان رو به خوبی میدونست..
از اون جایی که خواهر بزرگ من همیشه رک و پوست کنده حرف میزد این چرت گوییم رو واضح و شفاف به روم آورد و گفت: بفرما اینم از کسی که ادعاش میشه پزشکی حتما قبول میشه و می..
وسط حرفش پریدم و گفتم: من کی گفتم پزشکی قبول میشم،میگم یعنی خب شاید یادش رفته خبر بده، اصلا چه میدونم ماشینشون خراب شده.. رو کردم سمت فاطمه: فاطمه به تو زنگ نزد؟
فاطمه صفحه ی گوشیش رو اورد بالا و گفت: نه ۳۷ بار از ظهر بهش زنگ زدم جواب نمیده الان که دیگه خاموشه..
_ ساعت چند مگه الان؟
_ ۷
اوووف من اینقد خوابیدم حالا امتحان فردا رو چیکار کنم..
لعیا: لیلا بلند شو زیر غدا رو روشن کن بابا از عصری که اومده هیچی نخورده هنوز..
مامان: آره مادر برو عزیزم
_ ولی من بهش گفتم گفت فقط چای میخوام
مامان: خیلی خب برو براش دزست کن
چشمی گفتم و بلند شدم بابا هنوز مشغول نماز بود به طرف آشپزخونه رفتم
خدایا یعنی صادق چرا جواب نمیده، عمران چرا گوشیش خاموشه، نکنه اتفاقی براشون افتاده..

وارد آشپزخونه شدم و زیر کتری رو روشن کردم و همونجا وایسادم تا آب جوش بیاد
نمیدونم بعد از اینکه از پیش امین بلند شدم چیکار کرد، به سمانه چی گفت، وااای امتحان فردا رو چیکار کنم، ذهنم دیگه زیادی شلوغ بود، تصمیم گرفتم بعد از چایی، شام بخورم و برم سراغ درسام..
برا بابا چای ریختم و بردم براش و برگشتم غدا برا خودم گرم کردم و نشستم به خوردن..
شامم که تموم شد تو همون آشپزخونه شروع کردم به درس خوندن، چون مطمعن بودم اگه برم تو اتاق اینقد میرن و میان که نمیذارن درس بخونم
یه ساعتی از درس خوندنم گذشت که با توپی که خورد تو پنجره از جا پریدم، بلند شدم و از اشپزخونه بیرون اومدم دیدم لیلی و مستانه دارن بازی میکنم
اووف دوست داشتم کله ی لیلی رو بکنم
_ لیلی؟.. جواب نداد.. لیلی با توام؟ بالاخره خانم شنید و اومد سمتم ..چی شده آبجی؟
_ این وقت شب چه وقت بازی کردن؟ شما دوتا مگه درس و مشق ندارین تا این وقت دارین بازی مبکنین؟
لیلی که دوباره توپش رو برداشت و گفت: نه ابجی همه ی درس هامو همون ظهر نوشتم
_ الان من دارم درس میخونم برید خونه خاله بازی کنین
مستانه: اونجا هم امین نمیداره
_ میگی چیکار کنم سر و صداتون که نذاشت بخوابم الان نمیدارید بخونم، یه بازی دیگه کنین که سر و صدا نداشته باشه..ابنو گفتم و برگشتم تو آشپزخونه وسایلم رو برداشتم و رفتم داخل پیش بقیه…رفتم پیش لعیا و گفتم: لعیا چی شده؟ صادق زنگ نزده؟
لعیا سرش رو از گوشیش بلند کرد و گفت نه نزده
_ اخه یعنی چی اینطور که نمیشه کسی دیگه نیست بهش زنگ بزنین خبر بگیرین؟
_ نه نیست فقط عمران اونم که خاموشه…

ساعت از دوازده هم گذشته نه خبری از صادق هست و نه عمران..
دیگه دلشوره م تبدیل شد به یه دلنگرانی، سابقه نداشته صادق بدون هیچ خبری اینقد از خونه بیرون باشه، دیگه به هر کی زنگ نمیزد به فاطمه یه خبر میداد.. ولی الان از پنج صبح که رفته هنوز هیچ خبری نشده ازش…
مامان: احمد احمد نمیخوای یه کاری کنی،دارم از استرس سکته می کنم
بابای بیچاره م که خستگی از سر و روش میباره و سمت مامان نگاه میکنه و میگه : چیکار کنم خانم، به کی زنگ بزنم؟ بگم کجاست که برم دنبالش؟ دیدی که جلوی روت زنگ زدم حاج کمالی گفت: خدا رو شکر تو جاده امروز هیچ تصادفی نشده، دیگه چیکار کنم
مامان با دستش روسری رو عقب جلو میکنه و رو به فاطمه میگه: چقد این بچه رو رو پاهات تکون میدی وقتی خوابه خب برو بخوابونش.. بلند میشم به فاطمه کمک میکنم تا راحیل از رو پاهاش بردارم بتونه بلند شه..
مامان: لیلا برو به لعیا یه زنگ بزن بگو یه ساعتت شد سه ساعت، یا سامان رو بیا خونه یا اگه اون نمیاد خودش بیاد، مگه این ها چقد حرف دارن که تموم نشد، وااای از درد کدوم یکیتون بنالم..
_ باشه مامان میگم، شما اینقد حرص نخور، بلند شدم که برم زنگ بزنم که همون موقع زنگ خونه رو زدن.. با عجله بدون اینکه ببینم مامان بابا چی میگن پرواز کردم سمت در حیاط و بازش کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x