رمان سرمست پارت ۶۱

4.3
(18)

 

 

 

وارد حموم شدم و لباس‌هام رو آویزون کردم.

برهنه شدم و شیرآب رو باز کردم.

زیر آب وایسادم و چشم‌هام رو بستم که تصویر ماهد، جلوی چشمم نقش بست.

 

اون لبخند همیشگی روی لبش باعث شد دلم ریش بشه و با صدا بزنم زیر گریه.

روی سرامیک‌های سرد نشستم و صورتم رو با دست‌هام پوشوندم.

 

آب گرم شرشر روی بدنم می‌ریخت اما من از درون یخ زده بودم! درست مثل یه میت.

هق زدم و با صدای خفه‌ای پچ زدم:

– این جدایی تقصیر من بود! نباید اهمیتی به حرفای ثریا خانم میدادم… نباید ازش میترسیدم…

 

مشتم و به پیشونیم کوبوندم.

لعنت بهت سایه! لعنت به این عقل کمت!

اگه الان از این خونه میرفتم، به ضررم تموم میشد.

 

اول اینکه از اونجایی که نمیتونستم خونه‌ی مامان بمونم، مجبور بودم که برم به خونه‌ای که توی کرج داره.

 

ماهد هم حالاحالاها دلش باهام صاف نمیشد و کارم سخت تر و سخت تر میشد.

مطمئنا مادر ماهد هم از این قضیه سواستفاده میکنه و زندگی رو برای منو ماهد به زهر تبدیل میکنه!

 

بینیم رو بالا کشیدم و ضربه‌ی نه چندان محکمی به در حموم زدم.

روی پاهام وایسادم که نزدیک بود دوباره بیفتم.

 

از صبح چیزی نخورده بودم و ضعف شدیدی داشتم! خودم رو حسابی شستم و بعد پوشیدن لباس، از حموم بیرون زدم.

 

اثری از مهتاب و ثریا خانم نبود.

شونه‌ای بالا انداختم و با حوله، نم موهام رو گرفتم. خودم رو به اتاق رسوندم و اول از همه موهام رو کامل خشک کردم.

 

بعد موهام رو بستم و روی تخت نشستم.

روی برنامه‌ی واتساپ زدم و با علیرضا تماس تصویری گرفتم.

 

هروقت زنگ میزدم، علیرضا گوشی رو به آیدا میداد و خودش از دیدمون خارج میشد تا من راحت با دخترم حرف بزنم.

خدا رو شکر میکردم که حداقل توی این یه مورد عقلش می‌رسید!

 

چندلحظه بعد، صورت ناراحت و اخموی آیدا توی تصویر نمایان شد.

 

موهای روی پیشونیم رو کنار زدم و با چشم‌های تنگ شده لب برچیدم.

– سلام عشق مامان. چرا قیافه‌ت اینجوریه؟

 

دست به سینه اخم کرد.

– سلام مامانی… بابا برام پشمک نمیخره. میگه ضرر داره!

 

از لحن بغض‌الودش دلم گرفت.

دستم و توی موهام فرو بردم و متفکر جواب دادم:

– خب راست میگه دیگه. حالا چیشده هوس پشمک کردی تو؟

 

کمی از گوشی فاصله گرفت.

– خاله نازنین داشت به بابا میگفتش که نی نی توی شکمش دلش پشمک میخواد! بابا هم قراره براش بخره ولی برای من نمیخره.

 

نگاهم رنگ تعجب گرفت. نازنین به این زودی حامله شده بود؟!

با شک لبام رو بهم فشردم.

– مگه خاله نی نی توی شکمش داره؟

 

سرش رو بالا پایین کرد که موهای بافته شده‌ی روی شونه‌هاش توی هوا به پرواز دراومدن.

– آره، وقتی یواشکی داشتن باهم حرف میزدن فهمیدم. خ…

 

صدای باز شدن در و بعد صدای نازنین اومد که باعث شد حرفش ناتموم بمونه.

اخم ریزی کردم که قیافه‌ی رنگ پریده‌ی نازنین هم جلوی دوربین اومد.

 

با ابروی بالا رفته صاف نشستم.

– سلام.

 

آیدا رو توی بغل گرفت و با لبخند گفت:

– سلام سایه خانم. خوبی؟

 

از اینکه آیدا توی بغل نامادریش بود، حس حسادت بدی توی دلم رخنه کرد.

دندون‌هام رو بهم فشردم و نیشخندی زدم.

– من خوبم اما مثل اینکه شما بهتری!

 

متوجه نیش کلامم شد. دستپاچه خندید که با لحن زهرآلودی ادامه دادم:

– مبارک باشه! خیلی زود اقدام به بچه دار ‌شدن کردید تبریک میگم.

 

لبخندش از روی لباش پر کشید. نگاه بدی بهم انداخت و بعد لپ آیدا رو کشید.

– مادر و دختر چی بهم میگفتید آیدا خانم؟ چرا هنوز اخمویی؟

 

لب پایینم رو با حرص گزیدم که آیدا لبای کوچولوش رو آویزون کرد.

– منم پشمک میخوام.

 

نازنین با مهربونی گونه‌ش رو بوسید.

– چشم هرچی شما بگید! به بابات میگم برای توعم بخره. خوبه؟

 

تپش قلب گرفتم. نمیتونستم ببینم کس دیگه‌ای مثل مادر با بچم رفتار کنه!

با نفس نفس به صحنه‌ی پیش روم خیره شدم.

 

آیدا محکم نازنین رو در آغوش گرفت و ازش تشکر کرد. اخم غلیظی کردم و با تشر گفتم:

– آیدا اگه نمیخوای با من حرف بزنی بگو قطع کنم خب!

 

آیدا شوکه از نازنین جدا شد و غم زده گفت:

– ببخشید.

 

نازنین نیشخند زد و با گفتن “من میرم تو پذیرایی” از دیدم خارج شد.

نفسم رو به بیرون فرستادم و موهام رو توی مشتم گرفتم.

– برو بازی کن مامان جان. کاری داشتی زود بهم زنگ بزن.

 

بغض توی صداش از پشت تلفن هم مشخص بود.

– به این زودی میخوای قطع کنی مامان؟

 

لبخند مادرانه‌ای زدم که متوجه آشفتگیم نشه.

– یکم حالم خوب نیست باید استراحت کنم. تو مواظب خودت باش! باشه خوشگل مامان؟

 

بازوهاش رو بغل گرفت.

– چشم.

 

دستی براش تکون دادم و بوسی توی هوا فرستادم.

– برو عزیزدلم. فعلا.

 

گوشی رو برداشت و نزدیک صورتش کرد.

دوربین رو به لباش چسبوند و بوسید.

– اینم یه بوس واقعی برای مامان مهربونم. بای بای!

 

خندیدم و گوشی رو قطع کردم.

با حرص صدایی از دهنم بیرون آوردم و خودم رو تکون دادم.

 

آیدا از یه طرف و ماهد از طرف دیگه!

همش باید از دست یکیشون حرص بخورم!

 

اصلا رو چه حسابی آیدا رو سپردم به علیرضا و نازنین؟… واقعا بعضی وقتا یه کارایی میکنم که به عقل خودم شک میکنم!

 

با مکث، به شکم روی تخت خوابیدم و آرنج ‌هام رو به حالت تکیه گاه گذاشتم.

وارد تماس‌هام شدم و از حفظ شماره‌ی ماهد رو گرفتم.

 

دستم تا نزدیک برقرار کردن تماس رفت ولی همونجا روی هوا خشک شد.

بهش زنگ میزدم چی میگفتم؟ میخوام صدات رو بشنوم؟ دلم برای نفس‌هات تنگ شده؟ واقعا چی داشتم که بهش بگم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
1 سال قبل

غزل بود ن نازنین😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x