رمان اردیبهشت پارت ۳۴

4.4
(24)

 

***

ملی خانم نشسته بود پایین تخت آرام … رنگ به چهره نداشت ، دست هاش می لرزید … با دست های لرزونش داشت لقمه ی کتلت و سبزی برای دخترش درست می کرد .

 

آرام خیره مونده بود به دست های مادرش … دست های خسته و زحمت کش و مهربون … دست هایی که عاشقشون بود !

 

دست هایی که خیاطی می کرد و لباس می دوخت برای آرام … آشپزی می کرد و غذا می پخت براش … دست هایی که عین مسکن همیشه همه ی دردها رو تسکین می داد … دست هایی که وقتی می نشست روی هر چیزی ، اونو عطر آلود می کرد .

 

– قربونِ چشمای قشنگت بشم که گود رفته … شدی پوست و استخون ! یه نگاهِ به خودت انداختی توی آینه ؟

 

دست هاش لقمه می پیچید و آرام نگاهشون می کرد … .

 

– تو امیدِ منی … عزیز منی ! اگه غذا نخوری ، من غصه می خورم … اگه بخوای اینطوری خودت رو اذیت کنی …

 

جمله اش رو نیمه تموم رها کرد … دستش رو بالا آورد و لقمه ی کوچیک رو جلوی صورت آرام گرفت .

 

– بگیر بخور مامان جان … به حرمتِ شیری که بهت دادم ، دست منو رد نکن !

 

نگاه آرام از دست های ملی خانم سُر خورد تا چشم های ملتمسش … نفس عمیقی کشید .

لبخندی زد و در عین حال … بغض به گلوش چنگ انداخت :

 

– ممنونم ازت !

 

بعد لقمه رو ازش گرفت و توی دستش نگه داشت . ملی خانم گفت :

 

– چرا خودتو اذیت می کنی قربونت برم ؟ فکر کردی من می ذارم این مرتیکه ی خدا زده تو رو بده به کسی ؟ … نه قربون شکلت ! سه تایی می ریم از این خونه … من و تو و امیر رضا ! خدامون بزرگه … شایدم …

 

در اتاق که باز شد ، حرف ملی خانم نصفه باقی موند . آرام سرش رو بلند کرد و احمد رو دید که ایستاده بود وسط چارچوب در . حس انزجار و نفرت همه ی بدنش رو پر کرد .

 

ملی خانم چرخید و با نگاهِ کوتاهی به سمت احمد ، گفت :

 

– چی می خوای اینجا ؟ تو اتاق خودشم از دستت نباید آرامش داشته باشه ؟!

 

احمد هیچی نگفت و فقط آب دهانش رو قورت داد .

 

– برو بیرون احمد … برو بذار به حال خودمون باشیم !

 

– تو برو بیرون … می خوام با آرام حرف بزنم !

 

ملی خانم آشوب شد :

 

– چه حرفی ؟! دِ آخه بی مروت … جای چه حرفی باقی گذاشتی ؟! من نمی ذارم آرامو بهشون بدی … نمی ذارم !

 

 

 

صداش بالا رفته بود . از کف زمین بلند شد و سینه به سینه ی احمد ایستاد و ادامه داد :

 

– برو احمد … برو بیرون !

 

نگاهِ احمد حالتی گرفت ، انگار هر آن امکان داشت به سمت ملی خانم حمله کنه و اونو بگیره زیر مشت و لگد . نبضِ شقیقه های آرام تیر کشید … یهو از جا پرید و خودشو بین پدر و مادرش انداخت :

 

– اگه دستت بهش بخوره ، بلایی سر خودم میارم … حتی جنازه ام رو نتونی به کسی بدی !

 

تهدیدش اونقدر محکم بود که احمد عقب نشست . آرام چرخید به سمت مادرش … دستاشو گرفت .

دستای مهربون و دوست داشتنیشو .

 

– برو قربونت برم … نگران نباش !

 

دستای ملی خانم رو بالا گرفت و روی انگشتاشو بوسید . ملی خانم نفس عمیقی کشید ، مردد بود … ولی بعد از کنار آرام رد شد و از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش باز گذاشت .

 

– این مادرت یه جوری رفتار می کنه … انگار من دشمن شمام !

 

آرام می خواست بپرسه ، پس نیستی ؟! ولی چیزی نپرسید .

چرخید و رفت و باز روی لبه ی تختخواب نشست . سرش درد می کرد …. گفت :

 

– زودتر حرفت رو بزن و برو !

 

از کی تا حالا براش عادی شده بود که با پدرش اینطوری حرف بزنه … بهش “تو” بگه ؟! … احمد رفت روی صندلی مقابل میز تحریر نشست … مضطرب بود ، دستاش می لرزید . با همون دستای لرزون یک نخ سیگار بهمن از توی پاکت در آورد و با فندک پلاستیکی روشنش کرد .

 

آرام نگاه کرد به دستای پدرش … و فکر کرد دستای احمد رو دوست نداره … هیچوقت نداشت ! دستایی که هیچ خاطره ی خوشی توی ذهنش روشن نمی کرد … .

 

– پول قمار مثل خوردن آب شور می مونه … هر چی بیشتر آب شور بخوری ، تشنه تر و حریص تر می شی . قمار هم همینه … هر چی برنده بشی ، می گی کمه ! بازم بیشتر ! بیشتر ! … برای همین کمتر کسی توی قمار عاقبتش خیر شده !

 

کام گرفت از سیگارش … دستاش هنوز می لرزید .

 

– تو و ننه ات هر چی بگید حق دارید … من بی غیرتم ! من اصلاً حیوونم … آدم نیستم ! ولی آرام به خودِ خدا که توبه کردم ! ایندفعه نه مثل قبلاً که توبه می کردم و باز بر می گشتم از حرفم … نه ! ایندفعه واقعاً گذاشتمش کنار … می خوام جفت دستامو از مچ قطع کنم که دیگه طرف قمار نرم !

 

آرام پوزخند واضحی زد .

 

– اون وقتی هم که اون اتفاق افتاد … من دیدم طرفم فراز حاتمیه ! با خودم گفتم بچه سوسوله … پول داره ! می تونم یه پول گنده ازش بکّنم ! همه اش به تو فکر می کردم … که اگه چند صباح دیگه بخوان برات عروسی بگیرن ، از کجا بیارم خرج جهیزیه ات کنم ؟ … فکر کردم باید پول جهیزیه ات رو جور کنم !

 

قلب آرام تیر کشید … از فکر مجید ، ازدواجش … از فکر همه ی رویاهای دو نفره شون که تقریباً بر باد رفته بود .

 

 

احمد ادامه داد :

 

– اونم محتاط بود … بهش می گفتم بیا رقم بالا ببندیم ، زیر بار نمی رفت ! پونصد تومن … یک تومن … دو تومن ! ازش می بردم ! … سه چهار بار می بردم … یه بارم می باختم ! باز شرط می بستم … می بردم ! یه وقت بعد یک ماه قبول کرد پنجاه میلیون ببندیم … روی ابرا سیر می کردم ، اگه می تونستم ازش ببرم … ولی باختم ! … بعد ناامید نشدم ، روی صد بستیم … بازم باختم ! بعد گفت خونه … منم که غرق بودم ! آدم غریق چه یک وجب زیر آبه ، چه صد وجب …

 

آرام پرسید :

 

– با خودت نگفتی فراز حاتمی … برای چی باید با تو قمار کنه ؟ اونهمه آدم دور و برش … آخه چرا تو …

 

بغض به گلوش نیشتر زد . احمد گفت :

 

– حق داری تو … اینم از بی عقلیمه ! ولی آرام … آدما همینن ! همیشه یه رفتاری دارن که خجالت زده شون می کنه … میخوان پنهانش کنن ! وقتی جوون بودم یه دکتری رو می شناختم … تحصیل کرده ی خارج بود ، اینقدر آبرو و اعتبار داشت … ولی کفتر بازی می کرد ! خونه اش توی بالاشهر بود … ولی برای کفتر بازی میومد محل ما ! حاضر بود بمیره ولی زن و بچه اش نفهمن کفتر بازی می کنه ! پیش خودم گفتم اینم مثل همونه ! بازیگره ، معروفه … آبرو و حیثیت داره ! شاید نمی خواد جایی درز کنه قمار بازه … .

 

چند لحظه مکث کرد ، سرش رو تکون داد ، با سرگردونی دست برد میون موهاش … بعد ته سیگارش رو از لای درز پنجره پرت کرد بیرون .

 

– بعدم که محسنو فرستاد در مورد تو گفت … به خداوندی خدا قسم ، داشتم خفه می شدم از زور غیرت ! ولی بعد فکر کردم … چرا نه ؟! وقتی پول داره ، می تونه خوشبختت کنه … سقف روی سر مادرت و برادرت ازشون گرفته بشه ، تو دلت آروم می گیره ؟ … آره آرام ؟!

 

آرام هیچی نگفت … احمد ادامه داد :

 

– حالا هم اومدم بهت بگم … نمی خوام مجبورت کنم ! این زندگی خودته … می خوای برو همین فردا با مجید شایسته عقد کن ، برو باهاش خونه ی مادرش زندگی کن . من و مادرت و امیر رضا هم … یه فکری بر می داریم برای خودمون ! ولی فکر نکن آسونه ! آرام … ملیحه مادره ، احساساتیه ! وقتی می گه حاضره باهات گوشه ی خیابون زندگی کنه … فکر نکن آسونه !

 

از جا بلند شد ، اومد مقابل آرام ایستاد … آرام نگاهش نکرد .

 

– ولی اگه می خوای … قبول کن این شرایطو ! خودت هم عاقبت بخیر می شی ، ما هم … آرام ! من این خونه رو می زنم به اسم ملیحه ! اگه تو قبول کنی و با این پسره …

 

– می شه بری ؟ …

 

سوال ناگهانی آرام … احمد سکوت کرد . یک قدم به عقب رفت و با گیجی پلک زد . بعد گفت :

 

– آره ، می شه !

 

نفس عمیقی کشید … بعد باز هم عقب رفت و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

قاصدک پاییز پارت جدید رو زودی بزار میسیی♥️♥️♥️♥️
من که برات جیک جیک میکنم بزارم برم 😌😐

...
...
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

♥️💞💕💫💫💫

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x