رمان اردیبهشت پارت ۳۴

4.5
(27)

 

***

ملی خانم نشسته بود پایین تخت آرام … رنگ به چهره نداشت ، دست هاش می لرزید … با دست های لرزونش داشت لقمه ی کتلت و سبزی برای دخترش درست می کرد .

 

آرام خیره مونده بود به دست های مادرش … دست های خسته و زحمت کش و مهربون … دست هایی که عاشقشون بود !

 

دست هایی که خیاطی می کرد و لباس می دوخت برای آرام … آشپزی می کرد و غذا می پخت براش … دست هایی که عین مسکن همیشه همه ی دردها رو تسکین می داد … دست هایی که وقتی می نشست روی هر چیزی ، اونو عطر آلود می کرد .

 

– قربونِ چشمای قشنگت بشم که گود رفته … شدی پوست و استخون ! یه نگاهِ به خودت انداختی توی آینه ؟

 

دست هاش لقمه می پیچید و آرام نگاهشون می کرد … .

 

– تو امیدِ منی … عزیز منی ! اگه غذا نخوری ، من غصه می خورم … اگه بخوای اینطوری خودت رو اذیت کنی …

 

جمله اش رو نیمه تموم رها کرد … دستش رو بالا آورد و لقمه ی کوچیک رو جلوی صورت آرام گرفت .

 

– بگیر بخور مامان جان … به حرمتِ شیری که بهت دادم ، دست منو رد نکن !

 

نگاه آرام از دست های ملی خانم سُر خورد تا چشم های ملتمسش … نفس عمیقی کشید .

لبخندی زد و در عین حال … بغض به گلوش چنگ انداخت :

 

– ممنونم ازت !

 

بعد لقمه رو ازش گرفت و توی دستش نگه داشت . ملی خانم گفت :

 

– چرا خودتو اذیت می کنی قربونت برم ؟ فکر کردی من می ذارم این مرتیکه ی خدا زده تو رو بده به کسی ؟ … نه قربون شکلت ! سه تایی می ریم از این خونه … من و تو و امیر رضا ! خدامون بزرگه … شایدم …

 

در اتاق که باز شد ، حرف ملی خانم نصفه باقی موند . آرام سرش رو بلند کرد و احمد رو دید که ایستاده بود وسط چارچوب در . حس انزجار و نفرت همه ی بدنش رو پر کرد .

 

ملی خانم چرخید و با نگاهِ کوتاهی به سمت احمد ، گفت :

 

– چی می خوای اینجا ؟ تو اتاق خودشم از دستت نباید آرامش داشته باشه ؟!

 

احمد هیچی نگفت و فقط آب دهانش رو قورت داد .

 

– برو بیرون احمد … برو بذار به حال خودمون باشیم !

 

– تو برو بیرون … می خوام با آرام حرف بزنم !

 

ملی خانم آشوب شد :

 

– چه حرفی ؟! دِ آخه بی مروت … جای چه حرفی باقی گذاشتی ؟! من نمی ذارم آرامو بهشون بدی … نمی ذارم !

 

 

 

صداش بالا رفته بود . از کف زمین بلند شد و سینه به سینه ی احمد ایستاد و ادامه داد :

 

– برو احمد … برو بیرون !

 

نگاهِ احمد حالتی گرفت ، انگار هر آن امکان داشت به سمت ملی خانم حمله کنه و اونو بگیره زیر مشت و لگد . نبضِ شقیقه های آرام تیر کشید … یهو از جا پرید و خودشو بین پدر و مادرش انداخت :

 

– اگه دستت بهش بخوره ، بلایی سر خودم میارم … حتی جنازه ام رو نتونی به کسی بدی !

 

تهدیدش اونقدر محکم بود که احمد عقب نشست . آرام چرخید به سمت مادرش … دستاشو گرفت .

دستای مهربون و دوست داشتنیشو .

 

– برو قربونت برم … نگران نباش !

 

دستای ملی خانم رو بالا گرفت و روی انگشتاشو بوسید . ملی خانم نفس عمیقی کشید ، مردد بود … ولی بعد از کنار آرام رد شد و از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش باز گذاشت .

 

– این مادرت یه جوری رفتار می کنه … انگار من دشمن شمام !

 

آرام می خواست بپرسه ، پس نیستی ؟! ولی چیزی نپرسید .

چرخید و رفت و باز روی لبه ی تختخواب نشست . سرش درد می کرد …. گفت :

 

– زودتر حرفت رو بزن و برو !

 

از کی تا حالا براش عادی شده بود که با پدرش اینطوری حرف بزنه … بهش “تو” بگه ؟! … احمد رفت روی صندلی مقابل میز تحریر نشست … مضطرب بود ، دستاش می لرزید . با همون دستای لرزون یک نخ سیگار بهمن از توی پاکت در آورد و با فندک پلاستیکی روشنش کرد .

 

آرام نگاه کرد به دستای پدرش … و فکر کرد دستای احمد رو دوست نداره … هیچوقت نداشت ! دستایی که هیچ خاطره ی خوشی توی ذهنش روشن نمی کرد … .

 

– پول قمار مثل خوردن آب شور می مونه … هر چی بیشتر آب شور بخوری ، تشنه تر و حریص تر می شی . قمار هم همینه … هر چی برنده بشی ، می گی کمه ! بازم بیشتر ! بیشتر ! … برای همین کمتر کسی توی قمار عاقبتش خیر شده !

 

کام گرفت از سیگارش … دستاش هنوز می لرزید .

 

– تو و ننه ات هر چی بگید حق دارید … من بی غیرتم ! من اصلاً حیوونم … آدم نیستم ! ولی آرام به خودِ خدا که توبه کردم ! ایندفعه نه مثل قبلاً که توبه می کردم و باز بر می گشتم از حرفم … نه ! ایندفعه واقعاً گذاشتمش کنار … می خوام جفت دستامو از مچ قطع کنم که دیگه طرف قمار نرم !

 

آرام پوزخند واضحی زد .

 

– اون وقتی هم که اون اتفاق افتاد … من دیدم طرفم فراز حاتمیه ! با خودم گفتم بچه سوسوله … پول داره ! می تونم یه پول گنده ازش بکّنم ! همه اش به تو فکر می کردم … که اگه چند صباح دیگه بخوان برات عروسی بگیرن ، از کجا بیارم خرج جهیزیه ات کنم ؟ … فکر کردم باید پول جهیزیه ات رو جور کنم !

 

قلب آرام تیر کشید … از فکر مجید ، ازدواجش … از فکر همه ی رویاهای دو نفره شون که تقریباً بر باد رفته بود .

 

 

احمد ادامه داد :

 

– اونم محتاط بود … بهش می گفتم بیا رقم بالا ببندیم ، زیر بار نمی رفت ! پونصد تومن … یک تومن … دو تومن ! ازش می بردم ! … سه چهار بار می بردم … یه بارم می باختم ! باز شرط می بستم … می بردم ! یه وقت بعد یک ماه قبول کرد پنجاه میلیون ببندیم … روی ابرا سیر می کردم ، اگه می تونستم ازش ببرم … ولی باختم ! … بعد ناامید نشدم ، روی صد بستیم … بازم باختم ! بعد گفت خونه … منم که غرق بودم ! آدم غریق چه یک وجب زیر آبه ، چه صد وجب …

 

آرام پرسید :

 

– با خودت نگفتی فراز حاتمی … برای چی باید با تو قمار کنه ؟ اونهمه آدم دور و برش … آخه چرا تو …

 

بغض به گلوش نیشتر زد . احمد گفت :

 

– حق داری تو … اینم از بی عقلیمه ! ولی آرام … آدما همینن ! همیشه یه رفتاری دارن که خجالت زده شون می کنه … میخوان پنهانش کنن ! وقتی جوون بودم یه دکتری رو می شناختم … تحصیل کرده ی خارج بود ، اینقدر آبرو و اعتبار داشت … ولی کفتر بازی می کرد ! خونه اش توی بالاشهر بود … ولی برای کفتر بازی میومد محل ما ! حاضر بود بمیره ولی زن و بچه اش نفهمن کفتر بازی می کنه ! پیش خودم گفتم اینم مثل همونه ! بازیگره ، معروفه … آبرو و حیثیت داره ! شاید نمی خواد جایی درز کنه قمار بازه … .

 

چند لحظه مکث کرد ، سرش رو تکون داد ، با سرگردونی دست برد میون موهاش … بعد ته سیگارش رو از لای درز پنجره پرت کرد بیرون .

 

– بعدم که محسنو فرستاد در مورد تو گفت … به خداوندی خدا قسم ، داشتم خفه می شدم از زور غیرت ! ولی بعد فکر کردم … چرا نه ؟! وقتی پول داره ، می تونه خوشبختت کنه … سقف روی سر مادرت و برادرت ازشون گرفته بشه ، تو دلت آروم می گیره ؟ … آره آرام ؟!

 

آرام هیچی نگفت … احمد ادامه داد :

 

– حالا هم اومدم بهت بگم … نمی خوام مجبورت کنم ! این زندگی خودته … می خوای برو همین فردا با مجید شایسته عقد کن ، برو باهاش خونه ی مادرش زندگی کن . من و مادرت و امیر رضا هم … یه فکری بر می داریم برای خودمون ! ولی فکر نکن آسونه ! آرام … ملیحه مادره ، احساساتیه ! وقتی می گه حاضره باهات گوشه ی خیابون زندگی کنه … فکر نکن آسونه !

 

از جا بلند شد ، اومد مقابل آرام ایستاد … آرام نگاهش نکرد .

 

– ولی اگه می خوای … قبول کن این شرایطو ! خودت هم عاقبت بخیر می شی ، ما هم … آرام ! من این خونه رو می زنم به اسم ملیحه ! اگه تو قبول کنی و با این پسره …

 

– می شه بری ؟ …

 

سوال ناگهانی آرام … احمد سکوت کرد . یک قدم به عقب رفت و با گیجی پلک زد . بعد گفت :

 

– آره ، می شه !

 

نفس عمیقی کشید … بعد باز هم عقب رفت و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

قاصدک پاییز پارت جدید رو زودی بزار میسیی♥️♥️♥️♥️
من که برات جیک جیک میکنم بزارم برم 😌😐

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

♥️💞💕💫💫💫

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x