رمان اردیبهشت پارت ۳۲

4.4
(21)

 

 

دستاش دور بدنش رها شد … چند قدم به عقب تلو تلو خورد و باز روی مبل نشست . ملی خانم عین یک تکه زغال گداخته شده بود … جیغ زد :

 

– قمار کردی احمد ؟ خدا مرگ منو بیاره از دست تو ! … احمد ، چی باختی بهشون ؟ چی باختی ؟

 

احمد ساکت بود .

 

– تو چی داری که ببازی ؟! … خونه رو باختی ؟ لباس تنت رو ؟ … هر چی باختی برو بهشون بده ! بدبختِ خدا زده … می دونستم آخر به خاک سیاه میشونیمون !

 

احمد هنوز ساکت بود … .

 

– برو بهشون قرضت رو بده ، ولی دست از دختر من بردار ! برو احمد … چی بهشون باختی ؟ چی باختی ؟!

 

و ایندفعه احمد به طرف ملی خانم چرخید و تقریباً سرش داد زد :

 

– خودِ آرامو !

 

ملی خانم یا حسینی گفت و همونجا روی زمین نشست . احمد تکیه زد به دیوار و کف دستاشو روی چشماش فشرد … بعد شونه هاش شروع کرد به لرزیدن .

 

به گریه افتاده بود … .

 

– غلط کردم … به امام حسین غلط کردم ! بابا چه می دونستم اینجوری میشه تهش ؟ یک بار می باختم ازش … دو بار می بردم ! خر برم داشته بود … فکر کرده بودم می تونم ازش پول بکّنم ! … بعد خونه رو برد !

 

هق زد :

 

– منِ خاک بر سر مونده بودم چیکار کنم . مگه جز خونه چی داریم ما ؟! … بعد که اسمِ آرامو آورد … فکر کردم ایندفعه می برم ! خونه رو می برم ازش و دیگه سمت قمار نمی رم ! به قرآن همون وقت توبه کرده بودم !

 

ملی خانم به گریه افتاده بود … ناباور نگاه می کرد به آرام که عین یک مجسمه ی سرد و گچی روی مبل نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد . بدون اینکه چیزی بگه … یا حتی پلک بزنه .

احمد ملتمسانه باز هم ادامه داد :

 

– این محسن صابری خیلی آدم ناکسیه … توی راست کار خودش عین گاو پیشونی سفید می مونه . گوش به فرمونِ فراز حاتمیه … به خاطرش حتی آدم سر می بُره ! … می فهمی چی می گم آرام ؟ … آره بابا جون ؟! … به من رحم کن بابا … منو با اینا در ننداز !

 

پر از عجز و التماس خیره موند به آرام :

 

– میفهمی آرام ؟ … آره بابا ؟ …

 

آرام چیزی نمی گفت ، مغزش برای هضم این حجم از بدختی و حقارت اونو یاری نمی کرد . فقط حس می کرد تموم شده … زندگیش ، نفس هاش تموم شده !

چطور ممکن بود ؟ … اینهمه حقارت … اینهمه تلخی !

 

ملی خانم هنوز هم گریه می کرد و احمد هنوز هم با عجز و التماس خیره شده بود بهش . یکدفعه بدون اینکه ایده ی خاصی داشته باشه از جا بلند شد … بدون اینکه به کسی نگاه کنه … رفت و خودش رو توی اتاقش حبس کرد .

 

 

***

ساعت هشت شب بعد از یک عشقبازی پر حرارت و دلچسب … ارمغان میون بازوهای افشار ناگهان به خنده افتاد .

 

افشار کمی جابجا شد تا بتونه صورتِ اونو راحت تر ببینه … پرسید :

 

– چرا می خندی ؟

 

– هیچی ، فقط … خیلی عالی بود عزیزم ! واقعاً عالی بود !

 

باز خندید و طره ی موهاشو از جلوی چشماش پس زد .

 

– صادقانه بگم ، انتظار نداشتم اینقدر از این قسمت ازدواج خوشم بیاد !

 

افشار نزدیک صورتش خندید و بعد بوسه ای از چونه ی ارمغان گرفت .

 

– از مادر شدن چی ؟ فکر میکنی خوشت بیاد ؟

ارمغان کاملاً جا خورد … خنده اش کم کم محو شد و از صورتش رفت .

 

– شوخی میکنی ؟!

 

پلکی زد و بعد دست افشارو از روی شکمش پس زد و روی آرنجش نیم خیز شد . افشار گفت :

 

– فکر می کردم زن ها به صورت غریزی میل به مادر شدن دارن !

 

– خب … اشتباه فکر کردی ! آدم از روی غریزه نباید بچه دار بشه !

 

– پس از روی چی ؟

 

– از روی عقل و منطق !

 

– اوه جدی ؟ … خب توجیهم کن عزیزم ! ما از نظر مالی مشکلی نداریم و سنمون هم به حدی هست که شاید حتی دیر کردیم تا الان … چرا نباید بچه دار بشیم ؟

 

سکوت ارمغان طولانی شد . حرف های افشار منطقی بود … واقعاً چرا نباید بچه دار می شدن ؟

شاید چون هیچ خاطره ی خوشی از مادرش توی ذهنش نداشت . مادرش زنی بود همیشه سرد ، افسرده و گریون . بچه هاشو دوست نداشت … مخصوصاً فرازو .

 

ارمغان وقتی به روزهای بچگیش فکر می کرد ، فقط حس خفگی و وحشت بهش دست می داد . هیچوقت مادر خوبی نداشت … حتی برای یک روز !

چرا باید امیدوار می بود که می تونست خودش مادر بهتری برای بچه هاش باشه ؟

 

نفس عمیقی کشید ، ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و از تختخواب جدا شد :

 

– می رم دوش بگیرم !

 

صدای ویز و ویز موبایلش روی پا تختی بلند شد . ولی در اون لحظه حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشت . بی توجه به سمت حمام اتاق رفت که افشار گفت :

 

– عزیزم ، موبایلت …

 

– مهم نیست . بعداً زنگ می زنم .

 

– آرامه !

 

 

ارمغان درست در آستانه ی ورودی حمام متوقف شد . آرام بهش زنگ زده بود ؟ بعد از چند ماه بی خبری …

 

دلش بیخودی به شور افتاد . به سرعت چرخید و راه رفته رو برگشت و موبایلش رو از افشار گرفت … راست می گفت ، واقعاً آرام بود .

 

– جانم آرام جان ؟ … سلام !

 

صدای بغض آلود و خسته ی آرام با چند ثانیه تأخیر پیچید توی گوشش :

 

– الو ، ارمغان جون … شما می دونستی ؟ در جریان بودی ؟

 

یک لنگه ی ابروی ارمغان اتوماتیک وار بالا پرید :

 

– بله ؟

 

– منظورش از این کارا چیه ؟ چرا داره این کارو با من می کنه ؟ … من …

 

هق زد … ارمغان ماتش برده بود .

 

– آرام جان … چی شده ؟

 

– من چیکار کردم باهاش ؟ یک سال و نیمه که زندگیمو جهنم کرده … می فهمی جهنم یعنی چی ارمغان جون ؟!

 

باز هم هق زد … بریده بریده نفسی کشید و ادامه داد :

 

– من کاریش نداشتم ! نه تلکه اش کردم … نه آبروشو بردم ! نه خواستم خودمو آویزونش کنم … پس چرا داره این کارو باهام می کنه ؟ … من نمی فهمم ! عین بختک افتاده روی زندگیم … ولم نمی کنه امغان جون ! دست از سرم بر نمی داره !

 

باز هم هق زد … ارمغان سرگردون ، وحشت زده … چنگ زد میون موهاش .

 

– چی شده آرام ؟ برام تعریف کن … باز فراز …

 

– دارم خفه می شم … دارم می میرم !

 

ایندفعه ارمغان پلکاشو روی هم فشرد و تقریباً جیغ زد :

 

– آراااام ! … بگو چی شده ! … برام تعریف کن ! فراز چیکار کرده ؟!

 

زانوهای لرزونش تحمل وزن تنش رو نداشتن . باز روی لبه ی تختخواب نشست و گوش کرد به صدای آرام … که میون هق هقاش تکه و پاره سعی می کرد توضیح بده … .

 

***

افشار ماشینش رو درست جلوی دربِ ورودی برج پارک کرد . ارمغان گفت :

 

– همینجا منتظرم بمون عزیزم … زود بر می گردم !

 

بعد در ماشینو باز کرد و به سرعت پیاده شد . اینقدر با سرعت و عجله از خونه بیرون اومده بود که بر خلاف همیشه یه ذره هم آرایش نداشت . با یک مانتو و شلوار ساده و کفش های پاشنه تخت … .

 

وارد لابی شد و بال شال مشکیشو روی شونه اش انداخت . نگهبان با دیدنش لبخند کمرنگی زد :

 

– شبتون بخیر خانم صابری … .

 

ارمغان به طرفش چرخید و پرسید :

 

– آقای حاتمی خونه شون هستن ؟

 

– نمی دونم خانم ، ازشون خبری ندارم . تقریباً دو سه روزه ندیدمشون … ماشینشون هم از توی پارکینگ جابجا نشده !

 

ارمغان نفس تندی کشید . حالا علاوه بر اینکه به حد مرگ عصبانی بود ، نگران هم شده بود . نکنه فراز توی تنهایی به سرش زده و بلایی سر خودش آورده بود ؟ … از اون فرازی که می شناخت ، هیچ کاری بعید به نظر نمی رسید .

 

به زور لبخندی روی لبش نشوند و تشکری کرد … بعد رفت طرف آسانسور و دکمه رو زد .

 

به اندازه ی یک قرن طول کشید تا درهای اتوماتیک آسانسور باز شد و ارمغان پرید توی اتاقک فلزی و خودش رو به طبقه ی دوازدهم رسوند .

 

بی صبر و بی طاقت بود . ولی پشت در یک لحظه مکث کرد و نفس عمیقی کشید . بعد زنگ زد … اگه خونه بود ، شاید خودش درو باز می کرد .

منتظر موند ، کفی تخت کفشش رو یواش یواش روی سرامیک ها کوبید … کسی درو باز نکرد .

دیگه صبر جایز نبود … با کلیدی که داشت ، درو باز کرد و وارد خونه شد .

 

– فراز ؟

 

کفشاشو از پا کند و وارد سالن شد . همه جا بهم ریخته و نامرتب … روی میز جلو مبلی لیوانهای خالی چای و قهوه ردیف شده بود ، و زیر سیگاری پر از ته سیگار … یک پتوی نازک هم مچاله شده روی مبل افتاده بود … و روی کانتر هم پر از ظرف های کثیف .

 

باز صداش کرد :

 

– فراز … هستی ؟

 

شالش رو روی شونه هاش انداخت و آخرین نگاه رو به سالن انداخت … بعد چرخید و از پله ها بالا رفت و وارد قسمت خصوصی آپارتمان شد … نشیمن کوچیک و بارِ نوشیدنی … وارد اتاقِ فراز شد .

 

– فراز ؟

 

– وقتی نه تلفنت رو جواب می دم ، نه درو باز می کنم … یعنی در حال حاضر حوصله ات رو ندارم ارمغان !

 

ارمغان هینی کشید و از جا پرید … بعد رد صدا رو گرفت و بلاخره اونو پیدا کرد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
2 سال قبل

وای خدا
دلم برای آرام میسوزه

Helya
Helya
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

هردوتاشون خیلی بدشانسی اوردن🥲
ولی به نظر من آرام حقش نبود
کمند ضربه ی کاری رو ک کرده بود داره میخوره
ولی آرام بیچاره….🥲💔

...
...
2 سال قبل

چقدر باید گریه کنههههه 😢😢😢

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x