دستاش دور بدنش رها شد … چند قدم به عقب تلو تلو خورد و باز روی مبل نشست . ملی خانم عین یک تکه زغال گداخته شده بود … جیغ زد :
– قمار کردی احمد ؟ خدا مرگ منو بیاره از دست تو ! … احمد ، چی باختی بهشون ؟ چی باختی ؟
احمد ساکت بود .
– تو چی داری که ببازی ؟! … خونه رو باختی ؟ لباس تنت رو ؟ … هر چی باختی برو بهشون بده ! بدبختِ خدا زده … می دونستم آخر به خاک سیاه میشونیمون !
احمد هنوز ساکت بود … .
– برو بهشون قرضت رو بده ، ولی دست از دختر من بردار ! برو احمد … چی بهشون باختی ؟ چی باختی ؟!
و ایندفعه احمد به طرف ملی خانم چرخید و تقریباً سرش داد زد :
– خودِ آرامو !
ملی خانم یا حسینی گفت و همونجا روی زمین نشست . احمد تکیه زد به دیوار و کف دستاشو روی چشماش فشرد … بعد شونه هاش شروع کرد به لرزیدن .
به گریه افتاده بود … .
– غلط کردم … به امام حسین غلط کردم ! بابا چه می دونستم اینجوری میشه تهش ؟ یک بار می باختم ازش … دو بار می بردم ! خر برم داشته بود … فکر کرده بودم می تونم ازش پول بکّنم ! … بعد خونه رو برد !
هق زد :
– منِ خاک بر سر مونده بودم چیکار کنم . مگه جز خونه چی داریم ما ؟! … بعد که اسمِ آرامو آورد … فکر کردم ایندفعه می برم ! خونه رو می برم ازش و دیگه سمت قمار نمی رم ! به قرآن همون وقت توبه کرده بودم !
ملی خانم به گریه افتاده بود … ناباور نگاه می کرد به آرام که عین یک مجسمه ی سرد و گچی روی مبل نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد . بدون اینکه چیزی بگه … یا حتی پلک بزنه .
احمد ملتمسانه باز هم ادامه داد :
– این محسن صابری خیلی آدم ناکسیه … توی راست کار خودش عین گاو پیشونی سفید می مونه . گوش به فرمونِ فراز حاتمیه … به خاطرش حتی آدم سر می بُره ! … می فهمی چی می گم آرام ؟ … آره بابا جون ؟! … به من رحم کن بابا … منو با اینا در ننداز !
پر از عجز و التماس خیره موند به آرام :
– میفهمی آرام ؟ … آره بابا ؟ …
آرام چیزی نمی گفت ، مغزش برای هضم این حجم از بدختی و حقارت اونو یاری نمی کرد . فقط حس می کرد تموم شده … زندگیش ، نفس هاش تموم شده !
چطور ممکن بود ؟ … اینهمه حقارت … اینهمه تلخی !
ملی خانم هنوز هم گریه می کرد و احمد هنوز هم با عجز و التماس خیره شده بود بهش . یکدفعه بدون اینکه ایده ی خاصی داشته باشه از جا بلند شد … بدون اینکه به کسی نگاه کنه … رفت و خودش رو توی اتاقش حبس کرد .
***
ساعت هشت شب بعد از یک عشقبازی پر حرارت و دلچسب … ارمغان میون بازوهای افشار ناگهان به خنده افتاد .
افشار کمی جابجا شد تا بتونه صورتِ اونو راحت تر ببینه … پرسید :
– چرا می خندی ؟
– هیچی ، فقط … خیلی عالی بود عزیزم ! واقعاً عالی بود !
باز خندید و طره ی موهاشو از جلوی چشماش پس زد .
– صادقانه بگم ، انتظار نداشتم اینقدر از این قسمت ازدواج خوشم بیاد !
افشار نزدیک صورتش خندید و بعد بوسه ای از چونه ی ارمغان گرفت .
– از مادر شدن چی ؟ فکر میکنی خوشت بیاد ؟
ارمغان کاملاً جا خورد … خنده اش کم کم محو شد و از صورتش رفت .
– شوخی میکنی ؟!
پلکی زد و بعد دست افشارو از روی شکمش پس زد و روی آرنجش نیم خیز شد . افشار گفت :
– فکر می کردم زن ها به صورت غریزی میل به مادر شدن دارن !
– خب … اشتباه فکر کردی ! آدم از روی غریزه نباید بچه دار بشه !
– پس از روی چی ؟
– از روی عقل و منطق !
– اوه جدی ؟ … خب توجیهم کن عزیزم ! ما از نظر مالی مشکلی نداریم و سنمون هم به حدی هست که شاید حتی دیر کردیم تا الان … چرا نباید بچه دار بشیم ؟
سکوت ارمغان طولانی شد . حرف های افشار منطقی بود … واقعاً چرا نباید بچه دار می شدن ؟
شاید چون هیچ خاطره ی خوشی از مادرش توی ذهنش نداشت . مادرش زنی بود همیشه سرد ، افسرده و گریون . بچه هاشو دوست نداشت … مخصوصاً فرازو .
ارمغان وقتی به روزهای بچگیش فکر می کرد ، فقط حس خفگی و وحشت بهش دست می داد . هیچوقت مادر خوبی نداشت … حتی برای یک روز !
چرا باید امیدوار می بود که می تونست خودش مادر بهتری برای بچه هاش باشه ؟
نفس عمیقی کشید ، ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و از تختخواب جدا شد :
– می رم دوش بگیرم !
صدای ویز و ویز موبایلش روی پا تختی بلند شد . ولی در اون لحظه حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشت . بی توجه به سمت حمام اتاق رفت که افشار گفت :
– عزیزم ، موبایلت …
– مهم نیست . بعداً زنگ می زنم .
– آرامه !
ارمغان درست در آستانه ی ورودی حمام متوقف شد . آرام بهش زنگ زده بود ؟ بعد از چند ماه بی خبری …
دلش بیخودی به شور افتاد . به سرعت چرخید و راه رفته رو برگشت و موبایلش رو از افشار گرفت … راست می گفت ، واقعاً آرام بود .
– جانم آرام جان ؟ … سلام !
صدای بغض آلود و خسته ی آرام با چند ثانیه تأخیر پیچید توی گوشش :
– الو ، ارمغان جون … شما می دونستی ؟ در جریان بودی ؟
یک لنگه ی ابروی ارمغان اتوماتیک وار بالا پرید :
– بله ؟
– منظورش از این کارا چیه ؟ چرا داره این کارو با من می کنه ؟ … من …
هق زد … ارمغان ماتش برده بود .
– آرام جان … چی شده ؟
– من چیکار کردم باهاش ؟ یک سال و نیمه که زندگیمو جهنم کرده … می فهمی جهنم یعنی چی ارمغان جون ؟!
باز هم هق زد … بریده بریده نفسی کشید و ادامه داد :
– من کاریش نداشتم ! نه تلکه اش کردم … نه آبروشو بردم ! نه خواستم خودمو آویزونش کنم … پس چرا داره این کارو باهام می کنه ؟ … من نمی فهمم ! عین بختک افتاده روی زندگیم … ولم نمی کنه امغان جون ! دست از سرم بر نمی داره !
باز هم هق زد … ارمغان سرگردون ، وحشت زده … چنگ زد میون موهاش .
– چی شده آرام ؟ برام تعریف کن … باز فراز …
– دارم خفه می شم … دارم می میرم !
ایندفعه ارمغان پلکاشو روی هم فشرد و تقریباً جیغ زد :
– آراااام ! … بگو چی شده ! … برام تعریف کن ! فراز چیکار کرده ؟!
زانوهای لرزونش تحمل وزن تنش رو نداشتن . باز روی لبه ی تختخواب نشست و گوش کرد به صدای آرام … که میون هق هقاش تکه و پاره سعی می کرد توضیح بده … .
***
افشار ماشینش رو درست جلوی دربِ ورودی برج پارک کرد . ارمغان گفت :
– همینجا منتظرم بمون عزیزم … زود بر می گردم !
بعد در ماشینو باز کرد و به سرعت پیاده شد . اینقدر با سرعت و عجله از خونه بیرون اومده بود که بر خلاف همیشه یه ذره هم آرایش نداشت . با یک مانتو و شلوار ساده و کفش های پاشنه تخت … .
وارد لابی شد و بال شال مشکیشو روی شونه اش انداخت . نگهبان با دیدنش لبخند کمرنگی زد :
– شبتون بخیر خانم صابری … .
ارمغان به طرفش چرخید و پرسید :
– آقای حاتمی خونه شون هستن ؟
– نمی دونم خانم ، ازشون خبری ندارم . تقریباً دو سه روزه ندیدمشون … ماشینشون هم از توی پارکینگ جابجا نشده !
ارمغان نفس تندی کشید . حالا علاوه بر اینکه به حد مرگ عصبانی بود ، نگران هم شده بود . نکنه فراز توی تنهایی به سرش زده و بلایی سر خودش آورده بود ؟ … از اون فرازی که می شناخت ، هیچ کاری بعید به نظر نمی رسید .
به زور لبخندی روی لبش نشوند و تشکری کرد … بعد رفت طرف آسانسور و دکمه رو زد .
به اندازه ی یک قرن طول کشید تا درهای اتوماتیک آسانسور باز شد و ارمغان پرید توی اتاقک فلزی و خودش رو به طبقه ی دوازدهم رسوند .
بی صبر و بی طاقت بود . ولی پشت در یک لحظه مکث کرد و نفس عمیقی کشید . بعد زنگ زد … اگه خونه بود ، شاید خودش درو باز می کرد .
منتظر موند ، کفی تخت کفشش رو یواش یواش روی سرامیک ها کوبید … کسی درو باز نکرد .
دیگه صبر جایز نبود … با کلیدی که داشت ، درو باز کرد و وارد خونه شد .
– فراز ؟
کفشاشو از پا کند و وارد سالن شد . همه جا بهم ریخته و نامرتب … روی میز جلو مبلی لیوانهای خالی چای و قهوه ردیف شده بود ، و زیر سیگاری پر از ته سیگار … یک پتوی نازک هم مچاله شده روی مبل افتاده بود … و روی کانتر هم پر از ظرف های کثیف .
باز صداش کرد :
– فراز … هستی ؟
شالش رو روی شونه هاش انداخت و آخرین نگاه رو به سالن انداخت … بعد چرخید و از پله ها بالا رفت و وارد قسمت خصوصی آپارتمان شد … نشیمن کوچیک و بارِ نوشیدنی … وارد اتاقِ فراز شد .
– فراز ؟
– وقتی نه تلفنت رو جواب می دم ، نه درو باز می کنم … یعنی در حال حاضر حوصله ات رو ندارم ارمغان !
ارمغان هینی کشید و از جا پرید … بعد رد صدا رو گرفت و بلاخره اونو پیدا کرد … .
وای خدا
دلم برای آرام میسوزه
منم دلم میسوزه هم ارام هم کمند تو رمان گلامور☹
هردوتاشون خیلی بدشانسی اوردن🥲
ولی به نظر من آرام حقش نبود
کمند ضربه ی کاری رو ک کرده بود داره میخوره
ولی آرام بیچاره….🥲💔
چقدر باید گریه کنههههه 😢😢😢