رمان اردیبهشت پارت ۳۲

4.5
(25)

 

 

دستاش دور بدنش رها شد … چند قدم به عقب تلو تلو خورد و باز روی مبل نشست . ملی خانم عین یک تکه زغال گداخته شده بود … جیغ زد :

 

– قمار کردی احمد ؟ خدا مرگ منو بیاره از دست تو ! … احمد ، چی باختی بهشون ؟ چی باختی ؟

 

احمد ساکت بود .

 

– تو چی داری که ببازی ؟! … خونه رو باختی ؟ لباس تنت رو ؟ … هر چی باختی برو بهشون بده ! بدبختِ خدا زده … می دونستم آخر به خاک سیاه میشونیمون !

 

احمد هنوز ساکت بود … .

 

– برو بهشون قرضت رو بده ، ولی دست از دختر من بردار ! برو احمد … چی بهشون باختی ؟ چی باختی ؟!

 

و ایندفعه احمد به طرف ملی خانم چرخید و تقریباً سرش داد زد :

 

– خودِ آرامو !

 

ملی خانم یا حسینی گفت و همونجا روی زمین نشست . احمد تکیه زد به دیوار و کف دستاشو روی چشماش فشرد … بعد شونه هاش شروع کرد به لرزیدن .

 

به گریه افتاده بود … .

 

– غلط کردم … به امام حسین غلط کردم ! بابا چه می دونستم اینجوری میشه تهش ؟ یک بار می باختم ازش … دو بار می بردم ! خر برم داشته بود … فکر کرده بودم می تونم ازش پول بکّنم ! … بعد خونه رو برد !

 

هق زد :

 

– منِ خاک بر سر مونده بودم چیکار کنم . مگه جز خونه چی داریم ما ؟! … بعد که اسمِ آرامو آورد … فکر کردم ایندفعه می برم ! خونه رو می برم ازش و دیگه سمت قمار نمی رم ! به قرآن همون وقت توبه کرده بودم !

 

ملی خانم به گریه افتاده بود … ناباور نگاه می کرد به آرام که عین یک مجسمه ی سرد و گچی روی مبل نشسته بود و به روبرو نگاه می کرد . بدون اینکه چیزی بگه … یا حتی پلک بزنه .

احمد ملتمسانه باز هم ادامه داد :

 

– این محسن صابری خیلی آدم ناکسیه … توی راست کار خودش عین گاو پیشونی سفید می مونه . گوش به فرمونِ فراز حاتمیه … به خاطرش حتی آدم سر می بُره ! … می فهمی چی می گم آرام ؟ … آره بابا جون ؟! … به من رحم کن بابا … منو با اینا در ننداز !

 

پر از عجز و التماس خیره موند به آرام :

 

– میفهمی آرام ؟ … آره بابا ؟ …

 

آرام چیزی نمی گفت ، مغزش برای هضم این حجم از بدختی و حقارت اونو یاری نمی کرد . فقط حس می کرد تموم شده … زندگیش ، نفس هاش تموم شده !

چطور ممکن بود ؟ … اینهمه حقارت … اینهمه تلخی !

 

ملی خانم هنوز هم گریه می کرد و احمد هنوز هم با عجز و التماس خیره شده بود بهش . یکدفعه بدون اینکه ایده ی خاصی داشته باشه از جا بلند شد … بدون اینکه به کسی نگاه کنه … رفت و خودش رو توی اتاقش حبس کرد .

 

 

***

ساعت هشت شب بعد از یک عشقبازی پر حرارت و دلچسب … ارمغان میون بازوهای افشار ناگهان به خنده افتاد .

 

افشار کمی جابجا شد تا بتونه صورتِ اونو راحت تر ببینه … پرسید :

 

– چرا می خندی ؟

 

– هیچی ، فقط … خیلی عالی بود عزیزم ! واقعاً عالی بود !

 

باز خندید و طره ی موهاشو از جلوی چشماش پس زد .

 

– صادقانه بگم ، انتظار نداشتم اینقدر از این قسمت ازدواج خوشم بیاد !

 

افشار نزدیک صورتش خندید و بعد بوسه ای از چونه ی ارمغان گرفت .

 

– از مادر شدن چی ؟ فکر میکنی خوشت بیاد ؟

ارمغان کاملاً جا خورد … خنده اش کم کم محو شد و از صورتش رفت .

 

– شوخی میکنی ؟!

 

پلکی زد و بعد دست افشارو از روی شکمش پس زد و روی آرنجش نیم خیز شد . افشار گفت :

 

– فکر می کردم زن ها به صورت غریزی میل به مادر شدن دارن !

 

– خب … اشتباه فکر کردی ! آدم از روی غریزه نباید بچه دار بشه !

 

– پس از روی چی ؟

 

– از روی عقل و منطق !

 

– اوه جدی ؟ … خب توجیهم کن عزیزم ! ما از نظر مالی مشکلی نداریم و سنمون هم به حدی هست که شاید حتی دیر کردیم تا الان … چرا نباید بچه دار بشیم ؟

 

سکوت ارمغان طولانی شد . حرف های افشار منطقی بود … واقعاً چرا نباید بچه دار می شدن ؟

شاید چون هیچ خاطره ی خوشی از مادرش توی ذهنش نداشت . مادرش زنی بود همیشه سرد ، افسرده و گریون . بچه هاشو دوست نداشت … مخصوصاً فرازو .

 

ارمغان وقتی به روزهای بچگیش فکر می کرد ، فقط حس خفگی و وحشت بهش دست می داد . هیچوقت مادر خوبی نداشت … حتی برای یک روز !

چرا باید امیدوار می بود که می تونست خودش مادر بهتری برای بچه هاش باشه ؟

 

نفس عمیقی کشید ، ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و از تختخواب جدا شد :

 

– می رم دوش بگیرم !

 

صدای ویز و ویز موبایلش روی پا تختی بلند شد . ولی در اون لحظه حوصله ی حرف زدن با کسی رو نداشت . بی توجه به سمت حمام اتاق رفت که افشار گفت :

 

– عزیزم ، موبایلت …

 

– مهم نیست . بعداً زنگ می زنم .

 

– آرامه !

 

 

ارمغان درست در آستانه ی ورودی حمام متوقف شد . آرام بهش زنگ زده بود ؟ بعد از چند ماه بی خبری …

 

دلش بیخودی به شور افتاد . به سرعت چرخید و راه رفته رو برگشت و موبایلش رو از افشار گرفت … راست می گفت ، واقعاً آرام بود .

 

– جانم آرام جان ؟ … سلام !

 

صدای بغض آلود و خسته ی آرام با چند ثانیه تأخیر پیچید توی گوشش :

 

– الو ، ارمغان جون … شما می دونستی ؟ در جریان بودی ؟

 

یک لنگه ی ابروی ارمغان اتوماتیک وار بالا پرید :

 

– بله ؟

 

– منظورش از این کارا چیه ؟ چرا داره این کارو با من می کنه ؟ … من …

 

هق زد … ارمغان ماتش برده بود .

 

– آرام جان … چی شده ؟

 

– من چیکار کردم باهاش ؟ یک سال و نیمه که زندگیمو جهنم کرده … می فهمی جهنم یعنی چی ارمغان جون ؟!

 

باز هم هق زد … بریده بریده نفسی کشید و ادامه داد :

 

– من کاریش نداشتم ! نه تلکه اش کردم … نه آبروشو بردم ! نه خواستم خودمو آویزونش کنم … پس چرا داره این کارو باهام می کنه ؟ … من نمی فهمم ! عین بختک افتاده روی زندگیم … ولم نمی کنه امغان جون ! دست از سرم بر نمی داره !

 

باز هم هق زد … ارمغان سرگردون ، وحشت زده … چنگ زد میون موهاش .

 

– چی شده آرام ؟ برام تعریف کن … باز فراز …

 

– دارم خفه می شم … دارم می میرم !

 

ایندفعه ارمغان پلکاشو روی هم فشرد و تقریباً جیغ زد :

 

– آراااام ! … بگو چی شده ! … برام تعریف کن ! فراز چیکار کرده ؟!

 

زانوهای لرزونش تحمل وزن تنش رو نداشتن . باز روی لبه ی تختخواب نشست و گوش کرد به صدای آرام … که میون هق هقاش تکه و پاره سعی می کرد توضیح بده … .

 

***

افشار ماشینش رو درست جلوی دربِ ورودی برج پارک کرد . ارمغان گفت :

 

– همینجا منتظرم بمون عزیزم … زود بر می گردم !

 

بعد در ماشینو باز کرد و به سرعت پیاده شد . اینقدر با سرعت و عجله از خونه بیرون اومده بود که بر خلاف همیشه یه ذره هم آرایش نداشت . با یک مانتو و شلوار ساده و کفش های پاشنه تخت … .

 

وارد لابی شد و بال شال مشکیشو روی شونه اش انداخت . نگهبان با دیدنش لبخند کمرنگی زد :

 

– شبتون بخیر خانم صابری … .

 

ارمغان به طرفش چرخید و پرسید :

 

– آقای حاتمی خونه شون هستن ؟

 

– نمی دونم خانم ، ازشون خبری ندارم . تقریباً دو سه روزه ندیدمشون … ماشینشون هم از توی پارکینگ جابجا نشده !

 

ارمغان نفس تندی کشید . حالا علاوه بر اینکه به حد مرگ عصبانی بود ، نگران هم شده بود . نکنه فراز توی تنهایی به سرش زده و بلایی سر خودش آورده بود ؟ … از اون فرازی که می شناخت ، هیچ کاری بعید به نظر نمی رسید .

 

به زور لبخندی روی لبش نشوند و تشکری کرد … بعد رفت طرف آسانسور و دکمه رو زد .

 

به اندازه ی یک قرن طول کشید تا درهای اتوماتیک آسانسور باز شد و ارمغان پرید توی اتاقک فلزی و خودش رو به طبقه ی دوازدهم رسوند .

 

بی صبر و بی طاقت بود . ولی پشت در یک لحظه مکث کرد و نفس عمیقی کشید . بعد زنگ زد … اگه خونه بود ، شاید خودش درو باز می کرد .

منتظر موند ، کفی تخت کفشش رو یواش یواش روی سرامیک ها کوبید … کسی درو باز نکرد .

دیگه صبر جایز نبود … با کلیدی که داشت ، درو باز کرد و وارد خونه شد .

 

– فراز ؟

 

کفشاشو از پا کند و وارد سالن شد . همه جا بهم ریخته و نامرتب … روی میز جلو مبلی لیوانهای خالی چای و قهوه ردیف شده بود ، و زیر سیگاری پر از ته سیگار … یک پتوی نازک هم مچاله شده روی مبل افتاده بود … و روی کانتر هم پر از ظرف های کثیف .

 

باز صداش کرد :

 

– فراز … هستی ؟

 

شالش رو روی شونه هاش انداخت و آخرین نگاه رو به سالن انداخت … بعد چرخید و از پله ها بالا رفت و وارد قسمت خصوصی آپارتمان شد … نشیمن کوچیک و بارِ نوشیدنی … وارد اتاقِ فراز شد .

 

– فراز ؟

 

– وقتی نه تلفنت رو جواب می دم ، نه درو باز می کنم … یعنی در حال حاضر حوصله ات رو ندارم ارمغان !

 

ارمغان هینی کشید و از جا پرید … بعد رد صدا رو گرفت و بلاخره اونو پیدا کرد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
2 سال قبل

وای خدا
دلم برای آرام میسوزه

Helya
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

هردوتاشون خیلی بدشانسی اوردن🥲
ولی به نظر من آرام حقش نبود
کمند ضربه ی کاری رو ک کرده بود داره میخوره
ولی آرام بیچاره….🥲💔

...
2 سال قبل

چقدر باید گریه کنههههه 😢😢😢

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x