رمان اردیبهشت پارت ۳۳

4.5
(16)

 

 

ارمغان هینی کشید و از جا پرید … بعد رد صدا رو گرفت و بلاخره اونو توی تراس اتاق خوابش پیدا کرد … .

 

فراز توی جکوزی کوچیکِ آب گرمش لم داده بود و با چشم های بسته سیگار می کشید .

 

خدا رو شکر سالم بود !

 

کم کم خشم برگشت به رگ های ارمغان و خونش رو گرم کرد :

 

– تو خیلی بیخود کردی که حوصله نداری ، احمقِ عوضی ! بیخود کردی که جواب تلفن منو نمی دی ! شاید کسی کارِ واجب باهات داشت !

 

فراز بی اهمیت کامی از سیگارش گرفت و گفت :

 

– کار واجبت رو بگو و برو !

 

ارمغان بزاق دهانش رو قورت داد و قدمی به حوضچه ی جکوزی نزدیک تر شد و گفت :

 

– جریان چیه فراز ؟ باز چه غلطی کردی که من خبر ندارم ؟!

 

فراز هیچی نگفت … ارمغان ادامه داد :

 

– چی میخوای از جونِ آرام ؟ چرا آزارش می دی ؟ … خجالت نمی کشی از خودت ؟!

 

اسم آرام باعث شد بلاخره فراز از اون حالتِ خمودگی و بی حسی خارج بشه . آرنجش رو گذاشت لبه ی حوضچه و نیم تنه اش رو کاملاً چرخوند به سمت ارمغان :

 

– آرامو کجا دیدی ؟ اومد پیشت ؟ …

 

مکث کوتاهی کرد ، آب دهانش رو قورت داد و با احتیاط ادامه داد :

 

– حالش خوب بود ؟!

 

ارمغان نیشخندی زد :

 

– انتظار داشتی خوب باشه ؟ با اون کاری که باهاش کردی …

 

فراز هیچی نگفت … ارمغان آشفته و عصبی باز صداشو بالا برد :

 

– فراز تو اصلاً می فهمی که چیکار کردی ؟ می فهمی با غرور و حیثیت این دختر چیکار کردی ؟ … از خودت شرم نمی کنی ؟ چون می دونی زورش بهت نمی رسه … هر جوری که میخوای می تازونی ! آخه من به تو چی بگم ؟ ها ؟!

 

فراز نفس عمیقی کشید :

 

– روتو بکن اونور … می خوام بیام بیرون !

 

بعد چرخید و سیگارِ نیم سوخته اش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد .

 

بعد چرخید و سیگارِ نیم سوخته اش رو توی زیر سیگاری خاموش کرد .

 

ارمغان روشو از طرف اون برگردوند ، برگشت و رفت توی سالن نشیمن کوچیک … خیره به بطری سبز رنگ روی میز ، انگشتاشو چیلیک چیلیک پیچ و تاب داد . دو دقیقه ی بعد فراز مقابلش ظاهر شد ، در حالیکه حوله ی استخریِ توسی رنگی دور کمرش پیچیده بود .

 

– خب … حالا بگو چی شده !

 

ارمغان با درد و تأسف نگاهش کرد :

 

– من بگم چی شده ؟! … فراز ! باورم نمی شه … باورم نمی شه که می تونی اینقدر بد باشی !

 

فراز نفس عمیقی کشید … ارمغان ادامه داد :

 

– من ندیدمش ، چون باباش نمی ذاره از خونه بیاد بیرون … حبسش کرده تا سراغ نامزدش نره ! مردی که بهش محرمه … فراز ! چطور اینقدر پست شدی ؟!

 

فراز گوشه ی لبش رو میون دندوناش کشید و خیره به ارمغان … انگار می خواست چیزی بگه . ولی منصرف شد و به سرعت چرخید و از پله ها پایین رفت .

 

ارمغان دنبالش دوید … صداشو بلند کرد :

 

– چرا این کارو می کنی ؟ بمون و جواب بده !

 

اون دختر بیچاره مگه چه گناهی کرده که …

 

– هیچ گناهی … هیچی ! منم که گناهکارم ! کثیفم ! لجنم ! اصلا بی همه چیزِ این قضیه منم !

 

– دوستش داری ؟ آره ؟! اگه دوستش داری چرا به من نگفتی ؟ …

 

– هیچ راهِ شرافتمندانه ای وجود نداشت …

 

– داشت ! می رفتی خواستگاریش … مثل همه !

 

فراز پوزخندی زد :

 

– خواستگاری دختری که نامزد داره ؟!

 

– چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه ؟ یک سال و نیم خفه خون گرفتی … اگه از اول می گفتی که می خوایش …

 

فراز ایندفعه تقریباً فریاد زد :

 

– از اولش هیچ راهی نبود ! هیچ راهی !

 

ارمغان جا خورده نگاهش کرد … فراز چرخید و مقابل اون ایستاد و شونه هاشو بین دستاش گرفت .

 

– فکر می کنی بهش فکر نکردم ؟ چرا ، همیشه ! هر شب ! ولی هیچ راهی نبود ! بهم راه نمی داد ! چه یک سال پیش ، چه الان … چه با نامزد ، چه بی نامزد … آرام به من راه نمی داد !

 

تند نفس می کشید … حرارت تنش بالا رفته بود و رگِ گردنش پر خشونت و برجسته به نظر می رسید .

 

 

ارمغان چند لحظه خیره موند توی چشم های برادرش . عصبی بود ، خشمگین بود … ولی غافلگیر هم بود . نمی تونست درک کنه که آرام چه اهمیتی برای فراز داره . آخه اون … فراز بود ! خوش قیافه ، پول دار ، سوپر استار … تقریباً این توانایی رو داشت که هر زنی رو به دست بیاره . ولی قفل شده بود روی آرام . چرا ؟ …

 

شاید اوایل می تونست اونو بفهمه ، ولی الان … این دیگه عذاب وجدان نبود ، می دونست ! این جنون بود … دیوانگی بود !

 

– راه نمی داد … هیچوقت راه نمی ده ، فراز ! حتی اگه اونو از همه ی دنیا جدا کنی … بیاریش توی این خونه … هزار سال هم که بگذره …

 

کف دستاشو گذاشت روی گونه های فراز … خیره توی چشماش ، تقریباً التماس کرد :

 

– رهاش کن ! به خاطر خودت … به خودت رحم کن ! تو نمی تونی اون دخترِ پر نفرت رو رام کنی ! با هیچ حربه ای نمی تونی !

 

فراز چند لحظه زیر دست های اون بی حرکت باقی موند … و ارمغان چند لحظه امیدوار شد که شاید بتونه نظرش رو عوض کنه . ولی ناگهان فراز چرخید و از اون دور شد … کف دست های ارمغان ناگهان از حرارت افتاد .

 

– تو وکیلی ، عزیزم … بهتر از من قانون رو می شناسی ! مجازات قانونی برای منی که به یک دختر تعرض کردم و بکارتش رو گرفتم چیه ؟! عقد ؟ … با مهریه ی سنگین ؟!

 

ارمغان خیره به نقطه ای نامعلوم ، به تلخی پوزخندی زد و بعد روی لبه ی کاناپه ی راحتی نشست . فراز ادامه داد :

 

– آرام ازم عدالت خواست ، یادته ؟ … من دارم عدالت رو در موردمون اجرا می کنم ! همین !

 

سکوتِ کشدارِ ارمغان … واقعاً هیچ حرفی برای گفتن نداشت . فراز نفس خسته اش رو از سینه بیرون کرد :

 

– من خسته ام ، عزیزم … می رم بخوابم !

 

صدای قدم هاش به سمت طبقه ی بالا و اتاق خوابش … و بعد … تق !

کوبیده شدن در !

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
بنی
2 سال قبل

همیننننن این که به جایی نرسید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x